فارسی: The Old Persian Version

Updated ? hours ago # views See on DCS

پيدايش

Chapter 1

1 در ابتدا، خدا آسمانها و زمین‌ را آفرید. 2 وزمین‌ تهی‌ و بایر بود و تاریكی‌ بر روی‌ لجه‌ و روح‌ خدا سطح‌ آبها را فرو گرفت‌. 3 و خدا گفت‌: «روشنایی‌ بشود.» و روشنایی‌ شد. 4 و خدا روشنایی‌ را دید كه‌ نیكوست‌ و خدا روشنایی‌ را از تاریكی‌ جدا ساخت‌. 5 و خدا روشنایی‌ را روز نامید و تاریكی‌ را شب‌ نامید. و شام‌ بود و صبح‌ بود، روزی‌ اول‌. 6 و خدا گفت‌: «فلكی‌ باشد در میان‌ آبها و آبها را از آبها جدا كند.» 7 و خدا فلك‌ را بساخت‌ و آبهای‌ زیر فلك‌ را از آبهای‌ بالای‌ فلك‌ جدا كرد. و چنین‌ شد. 8 و خدا فلك‌ را آسمان‌ نامید. و شام‌ بود و صبح‌ بود، روزی‌ دوم‌. 9 و خدا گفت‌: «آبهای‌ زیر آسمان‌ در یكجا جمع‌ شود و خشكی‌ ظاهر گردد.» و چنین‌ شد. 10 و خدا خشكی‌ را زمین‌ نامید و اجتماع‌ آبها را دریا نامید. و خدا دید كه‌ نیكوست‌. 11 و خدا گفت‌: «زمین‌ نباتات‌ برویاند، علفی‌ كه‌ تخم‌ بیاورد و درخت‌ میوه‌ای‌ كه‌ موافق‌ جنس‌ خود میوه‌ آورد كه‌ تخمش‌ در آن‌ باشد، بر روی‌ زمین‌.» و چنین‌ شد. 12 و زمین‌ نباتات‌ را رویانید، علفی‌ كه‌ موافق‌ جنس‌ خود تخم‌ آورد و درخت‌ میوه‌داری‌ كه‌ تخمش‌ در آن‌، موافق‌ جنس‌ خود باشد. و خدا دید كه‌ نیكوست‌. 13 و شام‌ بود و صبح‌ بود، روزی‌ سوم‌. 14 و خدا گفت‌: «نیرها در فلك‌ آسمان‌ باشند تا روز را از شب‌ جدا كنند و برای‌ آیات‌ و زمانها و روزها و سالها باشند. 15 و نیرها در فلك‌ آسمان‌ باشند تا بر زمین‌ روشنایی‌ دهند.» و چنین‌ شد. 16 و خدا دو نیر بزرگ‌ ساخت‌، نیر اعظم‌ را برای‌ سلطنت‌ روز و نیر اصغر را برای‌ سلطنت‌ شب‌، و ستارگان‌ را. 17 و خدا آنها را در فلك‌ آسمان‌ گذاشت‌ تا بر زمین‌ روشنایی‌ دهند، 18 و تا سلطنت‌ نمایند بر روز و بر شب‌، و روشنایی‌ را از تاریكی‌ جدا كنند. و خدا دید كه‌ نیكوست‌. 19 و شام‌ بود و صبح‌ بود، روزی‌ چهارم‌. 20 و خدا گفت‌: «آبها به‌ انبوه‌ جانوران‌ پر شود و پرندگان‌ بالای‌ زمین‌ بر روی‌ فلك‌ آسمان‌ پرواز كنند.» 21 پس‌ خدا نهنگان‌ بزرگ‌ آفرید و همۀ جانداران‌ خزنده‌ را، كه‌ آبها از آنها موافق‌ اجناس‌ آنها پر شد، و همۀ پرندگان‌ بالدار را به‌ اجناس‌ آنها. و خدا دید كه‌ نیكوست‌. 22 و خدا آنها را بركت‌ داده‌، گفت‌: «بارور و كثیر شوید و آبهای‌ دریا را پر سازید، و پرندگان‌ در زمین‌ كثیر بشوند.» 23 و شام‌ بود و صبح‌ بود، روزی‌ پنجم‌. 24 و خدا گفت‌: «زمین‌، جانوران‌ را موافق‌ اجناس‌ آنها بیرون‌ آورد، بهایم‌ و حشرات‌ و حیوانات‌ زمین‌ به‌ اجناس‌ آنها.» و چنین‌ شد. 25 پس‌ خدا حیوانات‌ زمین‌ را به‌ اجناس‌ آنها بساخت‌ و بهایم‌ را به‌ اجناس‌ آنها و همۀ حشرات‌ زمین‌ را به‌ اجناس‌ آنها. و خدا دید كه‌ نیكوست‌. 26 و خدا گفت‌»: آدم‌ را بصورت‌ ما و موافق‌ شبیه‌ ما بسازیم‌ تا بر ماهیان‌ دریا و پرندگان‌ آسمان‌ و بهایم‌ و بر تمامی‌ زمین‌ و همۀ حشراتی‌ كه‌ بر زمین‌ می‌خزند، حكومت‌ نماید. « 27 پس‌ خدا آدم‌ را بصورت‌ خود آفرید. او را بصورت‌ خدا آفرید. ایشان‌ را نر و ماده‌ آفرید. 28 و خدا ایشان‌ را بركت‌ داد و خدا بدیشان‌ گفت‌: «بارور و كثیر شوید و زمین‌ را پر سازید و در آن‌ تسلط‌ نمایید، و بر ماهیان‌ دریا و پرندگان‌ آسمان‌ و همۀ حیواناتی‌ كه‌ بر زمین‌ می‌خزند، حكومت‌ كنید.» 29 و خدا گفت‌: «همانا همۀ علف‌های‌ تخم‌داری‌ كه‌ بر روی‌ تمام‌ زمین‌ است‌ و همۀ درختهایی‌ كه‌ در آنها میوۀ درخت‌ تخم‌دار است‌، به‌ شما دادم‌ تا برای‌ شما خوراك‌ باشد. 30 و به‌ همۀ حیوانـات‌ زمیـن‌ و به‌ همۀ پرندگان‌ آسمان‌ و به‌ همۀ حشرات‌ زمین‌ كه‌ در آنهـا حیـات‌ است‌، هر علف‌ سبز را برای‌ خوراك‌ دادم‌.» و چنیـن‌ شـد. 31 و خدا هر چه‌ ساختـه‌ بـود، دیـد و همانـا بسیار نیكـو بود. و شام‌ بـود و صبح‌ بـود، روز ششـم‌.

Chapter 2

1 و آسمانها و زمین‌ و همۀ لشكر آنها تمام‌شد. 2 و در روز هفتم‌، خدا از همۀ كار خود كه‌ ساخته‌ بود، فارغ‌ شد. و در روز هفتم‌ از همۀ كار خود كه‌ ساخته‌ بود، آرامی‌ گرفت‌. 3 پس‌ خدا روز هفتم‌ را مبارك‌ خواند و آن‌ را تقدیس‌ نمود، زیرا كه‌ در آن‌ آرام‌ گرفت‌، از همۀ كار خود كه‌ خدا آفرید و ساخت‌. 4 این‌ است‌ پیدایش‌ آسمانها و زمین‌ در حین‌ آفرینش‌ آنها در روزی‌ كه‌ یهوه‌، خدا، زمین‌ و آسمانها را بساخت‌. 5 و هیچ‌ نهال‌ صحرا هنوز در زمین‌ نبود و هیچ‌ علف‌ صحرا هنوز نروییده‌ بود، زیرا خداوند خدا باران‌ بر زمین‌ نبارانیده‌ بود و آدمی‌ نبود كه‌ كار زمین‌ را بكند. 6 و مه‌ از زمین‌ برآمده‌، تمام‌ روی‌ زمین‌ را سیراب‌ می‌كرد. 7 خداوند خدا پس‌ آدم‌ را از خاك‌ زمین‌ بسرشت‌ و در بینی‌ وی‌ روح‌ حیات‌ دمید، و آدم‌ نَفْس‌ زنده‌ شد. 8 و خداوند خدا باغی‌ در عدن‌ بطرف‌ مشرق‌ غَرْس‌ نمود و آن‌ آدم‌ را كه‌ سرشته‌ بود، در آنجا گذاشت‌. 9 و خداوند خدا هر درخت‌ خوشنما و خوش‌خوراك‌ را از زمین‌ رویانید، و درخت‌ حیات‌ را در وسط باغ‌ و درخت‌ معرفت‌ نیك‌ و بد را. 10 و نهری‌ از عدن‌ بیرون‌ آمد تا باغ‌ را سیراب‌ كند، و از آنجا منقسم‌ گشته‌، چهار شعبه‌ شد. 11 نام‌ اول‌ فیشون‌ است‌ كه‌ تمام‌ زمین‌ حویله‌ را كه‌ در آنجا طلاست‌، احاطه‌ می‌كند. 12 و طلای‌ آن‌ زمین‌ نیكوست‌ و در آنجا مروارید و سنگ‌ جَزَع‌ است‌. 13 و نام‌ نهر دوم‌ جیحون‌ كه‌ تمام‌ زمین‌ كوش‌ را احاطه‌ می‌كند. 14 و نام‌ نهر سوم‌ حدَّقل‌ كه‌ بطرف‌ شرقی‌ آشور جاری‌ است‌. و نهر چهارم‌ فرات‌. 15 پس‌ خداوند خدا آدم‌ را گرفت‌ و او را در باغ‌ عدن‌ گذاشت‌ تا كار آن‌ را بكند و آن‌ را محافظت‌ نماید. 16 و خداوند خدا آدم‌ را امر فرموده‌، گفت‌: «از همۀ درختان‌ باغ‌ بی‌ممانعت‌بخور، 17 اما از درخت‌ معرفت‌ نیك‌ و بد زنهار نخوری‌، زیرا روزی‌ كه‌ از آن‌ خوردی‌، هرآینه‌ خواهی‌ مرد.» 18 و خداوند خدا گفت‌: «خوب‌ نیست‌ كه‌ آدم‌ تنها باشد. پس‌ برایش‌ معاونی‌ موافق‌ وی‌ بسازم‌.» 19 و خداوند خدا هر حیوان‌ صحرا و هر پرندۀ آسمان‌ را از زمین‌ سرشت‌ و نزد آدم‌ آورد تا ببیند كه‌ چه‌ نام‌ خواهد نهاد و آنچه‌ آدم‌ هر ذی‌حیات‌ را خواند، همان‌ نام‌ او شد. 20 پس‌ آدم‌ همۀ بهایم‌ و پرندگان‌ آسمان‌ و همۀ حیوانات‌ صحرا را نام‌ نهاد. لیكن‌ برای‌ آدم‌ معاونی‌ موافق‌ وی‌ یافت‌ نشد. 21 و خداوند خدا، خوابی‌ گران‌ بر آدم‌ مستولی‌ گردانید تا بخفت‌، و یكی‌ از دنده‌هایش‌ را گرفت‌ و گوشت‌ در جایش‌ پر كرد. 22 و خداوند خدا آن‌ دنده‌ را كه‌ از آدم‌ گرفته‌ بود، زنی‌ بنا كرد و وی‌ را به‌ نزد آدم‌ آورد. 23 و آدم‌ گفت‌: «همانا اینست‌ استخوانی‌ از استخوانهایم‌ و گوشتی‌ از گوشتم‌، از این‌ سبب‌ "نسا" نامیده‌ شود زیرا كه‌ از انسان‌ گرفته‌ شد.» 24 از این‌ سبب‌ مرد پدر و مادر خود را ترك‌ كرده‌، با زن‌ خویش‌ خواهد پیوست‌ و یك‌ تن‌ خواهند بود. 25 و آدم‌ و زنش‌ هر دو برهنه‌ بودند و خجلت‌ نداشتند.

Chapter 3

1 و مار از همۀ حیوانات‌ صحرا كه‌ خداوند خدا ساخته‌ بود، هُشیارتر بود. و به‌ زن‌ گفت‌: «آیا خدا حقیقتاً گفته‌ است‌ كه‌ از همۀ درختان‌ باغ‌ نخورید؟» 2 زن‌ به‌ مار گفت‌: «از میوۀ درختان‌ باغ‌ می‌خوریم‌، 3 لكن‌ از میوۀ درختی‌ كه‌در وسط باغ‌ است‌، خدا گفت‌ از آن‌ مخورید و آن‌ را لمس‌ مكنید، مبادا بمیرید.» 4 مار به‌ زن‌ گفت‌: «هر آینه‌ نخواهید مرد، 5 بلكه‌ خدا می‌داند در روزی‌ كه‌ از آن‌ بخورید، چشمان‌ شما باز شود و مانند خدا عارف‌ نیك‌ و بد خواهید بود.» 6 و چون‌ زن‌ دید كه‌ آن‌ درخت‌ برای‌ خوراك‌ نیكوست‌ و بنظر خوشنما و درختی‌ دلپذیر و دانش‌افزا، پس‌ از میوه‌اش‌ گرفته‌، بخورد و به‌ شوهر خود نیز داد و او خورد. 7 آنگاه‌ چشمان‌ هر دوِ ایشان‌ باز شد و فهمیدند كه‌ عریانند. پس‌ برگهای‌ انجیر به‌ هم‌ دوخته‌، سترها برای‌ خویشتن‌ ساختند. 8 و آواز خداوند خدا را شنیدند كه‌ در هنگام‌ وزیدن‌ نسیم‌ نهار در باغ‌ می‌خرامید، و آدم‌ و زنش‌ خویشتن‌ را از حضور خداوند خدا در میان‌ درختان‌ باغ‌ پنهان‌ كردند. 9 و خداوند خدا آدم‌ را ندا در داد و گفت‌: «كجا هستی‌؟» 10 گفت‌: «چون‌ آوازت‌ را در باغ‌ شنیدم‌، ترسان‌ گشتم‌، زیرا كه‌ عریانم‌. پس‌ خود را پنهان‌ كردم‌.» 11 گفت‌: «كه‌ تو را آگاهانید كه‌ عریانی‌؟ آیا از آن‌ درختی‌ كه‌ تو را قدغن‌ كردم‌ كه‌ از آن‌ نخوری‌، خوردی‌؟» 12 آدم‌ گفت‌: «این‌ زنی‌ كه‌ قرین‌ من‌ ساختی‌، وی‌ از میوۀ درخت‌ به‌ من‌ داد كه‌ خوردم‌.» 13 پس‌ خداوند خدا به‌ زن‌ گفت‌: «این‌ چه‌ كار است‌ كه‌ كردی‌؟» زن‌ گفت‌: «مار مرا اغوا نمود كه‌ خوردم‌. » 14 پس‌ خداوند خدا به‌ مار گفت‌: «چونكه‌ این‌ كار كردی‌، از جمیع‌ بهایم‌ و از همۀ حیوانات‌ صحرا ملعون‌تر هستی‌! بر شكمت‌ راه‌ خواهی‌ رفت‌ و تمام‌ ایام‌ عمرت‌ خاك‌ خواهی‌ خورد. 15 و عداوت‌ در میان‌ تو و زن‌، و در میان‌ ذُرّیت‌ تو وذریت‌ وی‌ می‌گذارم‌؛ او سر تو را خواهد كوبید و تو پاشنۀ وی‌ را خواهی‌ كوبید.» 16 و به‌ زن‌ گفت‌: «اَلَم‌ و حمل‌ تو را بسیار افزون‌ گردانم‌؛ با الم‌ فرزندان‌ خواهی‌ زایید و اشتیاق‌ تو به‌ شوهرت‌ خواهـد بود و او بر تو حكمرانی‌ خواهد كرد.» 17 و به‌ آدم‌ گفت‌: «چونكه‌ سخن‌ زوجه‌ات‌ را شنیـدی‌ و از آن‌ درخت‌ خـوردی‌ كه‌ امـر فرمـوده‌، گفتم‌ از آن‌ نخـوری‌، پـس‌ بسبب‌ تـو زمیـن‌ ملعون‌ شـد، و تمام‌ ایام‌ عمـرت‌ از آن‌ با رنـج‌ خواهی‌ خورد. 18 خار و خس‌ نیز برایت‌ خواهد رویانید و سبزه‌های‌ صحرا را خواهی‌ خورد، 19 و به‌ عرق‌ پیشانی‌ات‌ نان‌ خواهی‌ خورد تا حینی‌ كه‌ به‌ خاك‌ راجع‌ گردی‌، كه‌ از آن‌ گرفته‌ شدی‌ زیرا كه‌ تو خاك‌ هستی‌ و به‌ خاك‌ خواهی‌ برگشت‌. » 20 و آدم‌ زن‌ خود را حوا نام‌ نهاد، زیرا كه‌ او مادر جمیع‌ زندگان‌ است‌. 21 و خداوند خدا رختها برای‌ آدم‌ و زنش‌ از پوست‌ بساخت‌ و ایشان‌ را پوشانید. 22 و خداوند خدا گفت‌: «همانا انسان‌ مثل‌ یكی‌ از ما شده‌ است‌، كه‌ عارف‌ نیك‌ و بد گردیده‌. اینك‌ مبادا دست‌ خود را دراز كند و از درخت‌ حیات‌ نیز گرفته‌ بخورَد، و تا به‌ ابد زنده‌ ماند.» 23 پس‌ خداوند خدا، او را از باغ‌ عدن‌ بیرون‌ كرد تا كار زمینی‌ را كه‌ از آن‌ گرفته‌ شده‌ بود، بكند. 24 پس‌ آدم‌ را بیرون‌ كرد و به‌ طرف‌ شرقی‌ باغ‌ عدن‌، كروبیان‌ را مسكن‌ داد و شمشیر آتشباری‌ را كه‌ به‌ هر سو گردش‌ می‌كرد تا طریق‌ درخت‌ حیات‌ را محافظت‌ كند.

Chapter 4

1 و آدم‌، زن‌ خود حوا را بشناخت‌ و او حامله شده‌، قائن‌ را زایید و گفت‌: «مردی‌ از یهوه‌ حاصل‌ نمودم‌.» 2 و بار دیگر برادر او هابیل‌ را زایید. و هابیل‌ گله‌بان‌ بود، و قائن‌ كاركُن‌ زمین‌ بود. 3 و بعد از مرور ایام‌، واقع‌ شد كه‌ قائن‌ هدیه‌ای‌ از محصول‌ زمین‌ برای‌ خداوند آورد. 4 و هابیل‌ نیز از نخست‌زادگان‌ گلۀ خویش‌ و پیه‌ آنها هدیه‌ای‌ آورد. و خداوند هابیل‌ و هدیۀ او را منظور داشت‌، 5 اما قائن‌ و هدیۀ او را منظور نداشت‌. پس‌ خشم‌ قائن‌ به‌ شدت‌ افروخته‌ شده‌، سر خود را بزیر افكند. 6 آنگاه‌ خداوند به‌ قائن‌ گفت‌: «چرا خشمناك‌ شدی‌؟ و چرا سر خود را بزیر افكندی‌؟ 7 اگر نیكویی‌ می‌كردی‌، آیا مقبول‌ نمی‌شدی‌؟ و اگر نیكویی‌ نكردی‌، گناه‌ بر در، در كمین‌ است‌ و اشتیاق‌ تو دارد، اما تو بر وی‌ مسلط شوی‌. » 8 و قائن‌ با برادر خود هابیل‌ سخن‌ گفت‌. و واقع‌ شد چون‌ در صحرا بودند، قائن‌ بر برادر خود هابیل‌ برخاسته‌، او را كشت‌. 9 پس‌ خداوند به‌ قائن‌ گفت‌: «برادرت‌ هابیل‌ كجاست‌؟» گفت‌: «نمی‌دانم‌، مگر پاسبان‌ برادرم‌ هستم‌؟» 10 گفت‌: «چه‌ كرده‌ای‌؟ خون‌ برادرت‌ از زمین‌ نزد من‌ فریاد برمی‌آورد! 11 و اكنون‌ تو ملعون‌ هستی‌ از زمینی‌ كه‌ دهان‌ خود را باز كرد تا خون‌ برادرت‌ را از دستت‌ فرو برد. 12 هر گاه‌ كار زمین‌ كنی‌، همانا قوت‌ خود را دیگر به‌ تو ندهد. و پریشان‌ و آواره‌ در جهان‌ خواهی‌ بود.» 13 قائن‌ به‌ خداوند گفت‌:«عقوبتـم‌ از تحملـم‌ زیـاده‌ است‌. 14 اینك‌ مـرا امـروز بـر روی‌ زمیـن‌ مطـرود ساختـی‌، و از روی‌ تـو پنهـان‌ خواهـم‌ بـود. و پریشـان‌ و آواره‌ در جهان‌ خواهم‌ بود و واقع‌ می‌شـود هـر كه‌ مرا یابـد، مـرا خواهـد كشت‌.» 15 خداونـد بـه‌ وی‌ گفت‌: «پس‌ هـر كه‌ قائـن‌ را بكشـد، هفـت‌ چنـدان‌ انتقـام‌ گرفتـه‌ شـود.» و خداونـد به‌ قائـن‌ نشانـی‌ای‌ داد كه‌ هـر كه‌ او را یابـد، وی‌ را نكشــد. 16 پـس‌ قائن‌ از حضور خداونـد بیـرون‌ رفـت‌ و در زمیـن‌ نـود، بطـرف‌ شرقــی‌ عـدن‌، ساكــن‌ شـد. 17 و قائن‌ زوجۀ خود را شناخت‌. پس‌ حامله‌ شده‌، خنوخ‌ را زایید. و شهری‌ بنا می‌كرد، و آن‌ شهر را به‌ اسم‌ پسر خود، خنوخ‌ نام‌ نهاد. 18 و برای‌ خنوخ‌ عیراد متولد شد، و عیراد، مَحُویائیل‌ را آورد، و مَحُویائیل‌، مَتُوشائیل‌ را آورد، و مَتوشائیل‌، لَمَك‌ را آورد. 19 و لَمَك‌، دو زن‌ برای‌ خود گرفت‌، یكی‌ را عاده‌ نام‌ بود و دیگری‌ را ظِلَّه‌. 20 و عاده‌، یابال‌ را زایید. وی‌ پدر خیمه‌نشینان‌ و صاحبان‌ مواشی‌ بود. 21 و نام‌ برادرش‌ یوبال‌ بود. وی‌ پدر همۀ نوازندگان‌ بربط‌ و نی‌ بود. 22 و ظِلَّه‌ نیز توبل‌ قائن‌ را زایید، كه‌ صانع‌ هر آلت‌ مس‌ و آهن‌ بود. و خواهر توبل‌ قائن‌، نعمه‌ بود. 23 و لَمَك‌ به‌ زنان‌ خود گفت‌: «ای‌ عاده‌ و ظله‌، قول‌ مرا بشنوید! ای‌ زنان‌ لَمَك‌، سخن‌ مرا گوش‌ گیرید! زیرا مردی‌ را كشتم‌ بسبب‌ جراحت‌ خود، و جوانی‌ را بسبب‌ ضرب‌ خویش‌. 24 اگر برای‌ قائن‌ هفت‌ چندان‌ انتقام‌ گرفته‌ شود، هر آینه‌ برای‌ لَمَك‌، هفتاد و هفت‌ چندان‌.» 25 پس‌ آدم‌ بار دیگر زن‌ خود را شناخت‌، و او پسری‌ بزاد و او را شیث‌نام‌ نهاد، زیرا گفت‌: «خدا نسلی‌ دیگر به‌ من‌ قرار داد، به‌ عوض‌ هابیل‌ كه‌ قائن‌ او را كشت‌.» 26 و برای‌ شیث‌ نیز پسری‌ متولد شد و او را اَنوش‌ نامید. در آنوقت‌ به‌ خواندن‌ اسم‌ یهوه‌ شروع‌ كردند.

Chapter 5

1 این‌ است‌ كتاب‌ پیدایش‌ آدم‌ در روزی‌ كه خدا آدم‌ را آفرید، به‌ شبیه‌ خدا او را ساخت‌، 2 نر و ماده‌ ایشان‌ را آفرید. و ایشان‌ را بركت‌ داد و ایشـان‌ را «آدم‌» نام‌ نهـاد، در روز آفرینـش‌ ایشـان‌. 3 و آدم‌ صد و سی‌ سال‌ بزیست‌، پس‌ پسری‌ به‌ شبیه‌ و بصورت‌ خود آورد، و او را شیث‌ نامید. 4 و ایام‌ آدم‌ بعد از آوردن‌ شیث‌، هشتصد سال‌ بود، و پسران‌ و دختران‌ آورد. 5 پس‌ تمام‌ ایام‌ آدم‌ كه‌ زیست‌، نهصد و سی‌ سال‌ بود كه‌ مرد. 6 و شیث‌ صد و پنج‌ سال‌ بزیست‌، و اَنوش‌ را آورد. 7 و شیث‌ بعد از آوردن‌ اَنوش‌، هشتصد و هفت‌ سال‌ بزیست‌ و پسران‌ و دختران‌ آورد. 8 و جملۀ ایام‌ شیث‌، نهصد و دوازده‌ سال‌ بود كه‌ مرد. 9 و اَنوش‌ نود سال‌ بزیست‌، و قینان‌ را آورد. 10 و اَنوش‌ بعد از آوردن‌ قینان‌، هشتصد و پانزده‌ سال‌ زندگانی‌ كرد و پسران‌ و دختران‌ آورد. 11 پس‌ جملۀ ایام‌ اَنوش‌ نهصد و پنج‌ سال‌ بود كه‌ مرد. 12 و قینان‌ هفتاد سال‌ بزیست‌، و مَهَلَلْئیل‌ را آورد. 13 و قینان‌ بعد از آوردن‌ مَهَلَلْئیل‌، هشتصد و چهل‌ سال‌ زندگانی‌ كرد و پسران‌ و دختران‌ آورد. 14 و تمامی‌ ایام‌ قینان‌، نهصد و ده‌ سال‌ بود كه‌ مرد. 15 و مَهَلَلْئیل‌، شصت‌ و پنج‌ سال‌ بزیست‌، و یارِد راآورد. 16 و مَهَلَلْئیل‌ بعد از آوردن‌ یارِد، هشتصد و سی‌ سال‌ زندگانی‌ كرد و پسران‌ و دختران‌ آورد. 17 پس‌ همۀ ایام‌ مَهَلَلْئیل‌، هشتصد و نود و پنج‌ سال‌ بود كه‌ مرد. 18 و یارِد صد و شصت‌ و دو سال‌ بزیست‌، و خنوخ‌ را آورد. 19 و یارِد بعد از آوردن‌ خَنوخ‌، هشتصد سال‌ زندگانی‌ كرد و پسران‌ و دختران‌ آورد. 20 و تمامی‌ ایام‌ یارِد، نهصد و شصت‌ و دو سال‌ بود كه‌ مرد. 21 و خنوخ‌ شصت‌ و پنج‌ سال‌ بزیست‌، و مَتوشالَح‌ را آورد. 22 و خنوخ‌ بعد از آوردن‌ متوشالح‌، سیصد سال‌ با خدا راه‌ می‌رفت‌ و پسران‌ و دختران‌ آورد. 23 و همۀ ایام‌ خنوخ‌، سیصد و شصت‌ و پنج‌ سال‌ بود. 24 و خنوخ‌ با خدا راه‌ می‌رفت‌ و نایاب‌ شد، زیرا خدا او را برگرفت‌. 25 و متوشالح‌ صد و هشتاد و هفت‌ سال‌ بزیست‌، و لَمَك‌ را آورد. 26 و متوشالح‌ بعد از آوردن‌ لَمَك‌، هفتصد و هشتاد و دو سال‌ زندگانی‌ كرد و پسران‌ و دختران‌ آورد. 27 پس‌ جملۀ ایام‌ متوشالح‌، نهصد و شصت‌ و نه‌ سال‌ بود كه‌ مرد. 28 و لَمَك‌ صد و هشتاد و دو سال‌ بزیست‌، و پسری‌ آورد 29 و وی‌ را نوح‌ نام‌ نهاده‌ گفت‌: «این‌ ما را تسلی‌ خواهد داد از اعمال‌ ما و از محنت‌ دستهای‌ ما از زمینی‌ كه‌ خداوند آن‌ را ملعون‌ كرد.» 30 و لَمَك‌ بعد از آوردن‌ نوح‌، پانصد و نود و پنج‌ سال‌ زندگانی‌ كرد و پسران‌ و دختران‌ آورد. 31 پس‌ تمام‌ ایام‌ لَمَك‌، هفتصد و هفتاد و هفت‌ سال‌ بود كه‌ مرد. 32 و نوح‌ پانصد ساله‌ بود، پس‌ نوح‌ سام‌ و حام‌ و یافِث‌ را آورد.

Chapter 6

1 و واقع‌ شد كه‌ چون‌ آدمیان‌ شروع‌ كردند به‌ زیاد شدن‌ بر روی‌ زمین‌ و دختران‌ برای‌ ایشان‌ متولد گردیدند، 2 پسران‌ خدا دختران‌ آدمیان‌ را دیدند كه‌ نیكومنظرند، و از هر كدام‌ كه‌ خواستند، زنان‌ برای‌ خویشتن‌ می‌گرفتند. 3 و خداوند گفت‌: «روح‌ من‌ در انسان‌ دائماً داوری‌ نخواهد كرد، زیرا كه‌ او نیز بشر است‌. لیكن‌ ایام‌ وی‌ صد و بیست‌ سال‌ خواهد بود.» 4 و در آن‌ ایام‌ مردان‌ تنومند در زمین‌ بودند. و بعد از هنگامی‌ كه‌ پسران‌ خدا به‌ دختران‌ آدمیان‌ در آمدند و آنها برای‌ ایشان‌ اولاد زاییدند، ایشان‌ جبارانی‌ بودند كه‌ در زمان‌ سَلَفْ، مردان‌ نامور شدند. 5 و خداوند دید كه‌ شرارت‌ انسان‌ در زمین‌ بسیار است‌، و هر تصور از خیالهای‌ دل‌ وی‌ دائماً محض‌ شرارت‌ است‌. 6 و خداوند پشیمان‌ شد كه‌ انسان‌ را بر زمیـن‌ ساخته‌ بود، و در دل‌ خود محزون‌ گشت‌. 7 و خداوند گفـت‌: «انسـان‌ را كه‌ آفریـده‌ام‌، از روی‌ زمین‌ محو سازم‌، انسان‌ و بهایم‌ و حشرات‌ و پرندگان‌ هوا را، چونكه‌ متأسف‌ شدم‌ از ساختن‌ ایشـان‌.» 8 اما نـوح‌ در نظـر خداوند التفـات‌ یافـت‌. 9 این‌ است‌ پیدایش‌ نوح‌. نوح‌ مردی‌ عادل‌ بود، و در عصر خود كامل‌. و نوح‌ با خدا راه‌ می‌رفت‌. 10 و نوح‌ سه‌ پسر آورد: سام‌ و حام‌ و یافث‌. 11 و زمین‌ نیز بنظر خدا فاسد گردیده‌ و زمین‌ از ظلم‌ پرشده‌ بود. 12 و خدا زمین‌ را دید كه‌ اینك‌ فاسد شده‌ است‌، زیرا كه‌ تمامی‌ بشر راه‌ خود را بر زمین‌ فاسد كرده‌ بودند. 13 و خدا به‌ نوح‌ گفت‌: «انتهای‌ تمامی‌ بشر به‌ حضورم‌ رسیده‌ است‌، زیرا كه‌ زمین‌ بسبب‌ ایشان‌ پر از ظلم‌ شده‌ است‌. و اینك‌ من‌ ایشان‌ را با زمین‌ هلاك‌ خواهم‌ ساخت‌. 14 پس‌ برای‌ خود كشتی‌ای‌ از چوب‌ كوفر بساز، و حُجَرات‌ در كشتی‌ بنا كن‌ و درون‌ و بیرونش‌ را به‌ قیر بیندا. 15 و آن‌ را بدین‌ تركیب‌ بساز كه‌ طول‌ كشتی‌ سیصد ذراع‌ باشد، و عرضش‌ پنجاه‌ ذراع‌ و ارتفاع‌ آن‌ سی‌ ذراع‌. 16 و روشنی‌ای‌ برای‌ كشتی‌ بساز و آن‌ را به‌ ذراعی‌ از بالا تمام‌ كن‌. و درِ كشتی‌ را در جنب‌ آن‌ بگذار، و طبقات‌ تحتانی‌ و وسطی‌ و فوقانی‌ بساز. 17 زیرا اینك‌ من‌ طوفان‌ آب‌ را بر زمین‌ می‌آورم‌ تا هر جسدی‌ را كه‌ روح‌ حیات‌ در آن‌ باشد، از زیر آسمان‌ هلاك‌ گردانم‌. و هر چه‌ بر زمین‌ است‌، خواهد مرد. 18 لكن‌ عهد خود را با تو استوار می‌سازم‌، و به‌ كشتی‌ در خواهی‌ آمد، تو و پسرانت‌ و زوجه‌ات‌ و ازواج‌ پسرانت‌ با تو. 19 و از جمیع‌ حیوانات‌، از هر ذی‌جسدی‌، جفتی‌ از همه‌ به‌ كشتی‌ در خواهی‌ آورد، تا با خویشتن‌ زنده‌ نگاه‌ داری‌، نر و ماده‌ باشند. 20 از پرندگان‌ به‌ اجناس‌ آنها، و از بهایـم‌ به‌ اجنـاس‌ آنها، و از همۀ حشـرات‌ زمین‌ به‌ اجناس‌ آنها، دودو از همه‌ نزد تو آینـد تا زنـده‌ نگاه‌ داری‌. 21 و از هـر آذوقه‌ای‌ كه‌ خورده‌ شـود، بگیر و نـزد خود ذخیـره‌ نما تا برای‌ تو و آنها خوراك‌ باشد.» 22 پس‌ نوح‌ چنین‌ كرد و به‌ هرچـه‌ خـدا او را امر فرمـود، عمل‌ نمـود.

Chapter 7

1 و خداوند به‌ نوح‌ گفت‌: «تو و تمامی‌ اهل خانه‌ات‌ به‌ كشتی‌ در آیید، زیرا تو را در این‌ عصر به‌ حضور خود عادل‌ دیدم‌. 2 و از همۀ بهایم‌ پاك‌، هفت‌ هفت‌، نر و ماده‌ با خود بگیر، و از بهایم‌ ناپاك‌، دودو، نر و ماده‌، 3 و از پرندگان‌ آسمان‌ نیز هفت‌ هفت‌، نر و ماده‌ را، تا نسلی‌ بر روی‌ تمام‌ زمین‌ نگاه‌ داری‌. 4 زیرا كه‌ من‌ بعد از هفت‌ روز دیگر، چهل‌ روز و چهل‌ شب‌ باران‌ می‌بارانم‌، و هر موجودی‌ را كه‌ ساخته‌ام‌، از روی‌ زمین‌ محو می‌سازم‌. » 5 پس‌ نوح‌ موافق‌ آنچه‌ خداوند او را امر فرموده‌ بود، عمل‌ نمود. 6 و نوح‌ ششصد ساله‌ بود، چون‌ طوفان‌ آب‌ بر زمین‌ آمد. 7 و نوح‌ و پسرانش‌ و زنش‌ و زنان‌ پسرانش‌ با وی‌ از آب‌ طوفان‌ به‌ كشتی‌ در آمدند. 8 از بهایم‌ پاك‌ و از بهایم‌ ناپاك‌، و از پرندگان‌ و از همۀ حشرات‌ زمین‌، 9 دودو، نر و ماده‌، نزد نوح‌ به‌ كشتی‌ در آمدند، چنانكه‌ خدا نوح‌ را امر كرده‌ بود. 10 و واقع‌ شد بعد از هفت‌ روز كه‌ آب‌ طوفان‌ بر زمین‌ آمد. 11 و در سال‌ ششصد از زندگانی‌ نوح‌، در روز هفدهم‌ از ماه‌ دوم‌، در همان‌ روز جمیع‌ چشمه‌های‌ لجۀ عظیم‌ شكافته‌ شد، و روزنهای‌ آسمان‌ گشوده‌. 12 و باران‌، چهل‌ روز و چهل‌ شب‌ بر روی‌ زمین‌ می‌بارید. 13 در همان‌ روز نوح‌ و پسرانش‌، سام‌ و حام‌ و یافث‌، و زوجۀ نوح‌ و سه‌ زوجۀ پسرانش‌، با ایشان‌ داخل‌ كشتی‌ شدند. 14 ایشان‌ و همۀ حیوانات‌ به‌ اجناس‌ آنها، و همۀ بهایم‌ به‌ اجناس‌ آنها، و همۀ حشراتی‌ كه‌ بر زمین‌ می‌خزند به‌ اجناس‌ آنها، و همۀ پرندگان‌ به‌اجناس‌ آنها، همۀ مرغان‌ و همۀ بالداران‌. 15 دودو از هر ذی‌ جسدی‌ كه‌ روح‌ حیات‌ دارد، نزد نوح‌ به‌ كشتی‌ در آمدند. 16 و آنهایی‌ كه‌ آمدند نر و ماده‌ از هر ذی‌جسد آمدند، چنانكه‌ خدا وی‌ را امر فرموده‌ بود. و خداوند در را از عقب‌ او بست‌. 17 و طوفان‌ چهل‌ روز بر زمین‌ می‌آمد، و آب‌ همی‌ افزود و كشتی‌ را برداشت‌ كه‌ از زمین‌ بلند شد. 18 و آب‌ غلبه‌ یافته‌، بر زمین‌ همی‌ افزود، و كشتی‌ بر سطح‌ آب‌ می‌رفت‌. 19 و آب‌ بر زمین‌ زیاد و زیاد غلبه‌ یافت‌، تا آنكه‌ همۀ كوههای‌ بلند كه‌ زیر تمامی‌ آسمانها بود، مستور شد. 20 پانزده‌ ذراع‌ بالاتر، آب‌ غلبه‌ یافت‌ و كوهها مستورگردید. 21 و هر ذی‌جسدی‌ كه‌ بر زمین‌ حركت‌ می‌كرد، از پرندگان‌ و بهایم‌ و حیوانات‌ و كل‌ حشرات‌ خزندۀ بر زمین‌، و جمیع‌ آدمیان‌، مردند. 22 هركه‌ دم‌ روح‌ حیات‌ در بینی‌ او بود، از هر كه‌ در خشكی‌ بود، مرد. 23 و خدا محو كرد هر موجودی‌ را كه‌ بر روی‌ زمین‌ بود، از آدمیان‌ و بهایم‌ و حشرات‌ و پرندگان‌ آسمان‌، پس‌ از زمین‌ محو شدند. و نوح‌ با آنچه‌ همراه‌ وی‌ در كشتی‌ بود فقط باقی‌ ماند. 24 و آب‌ بر زمین‌ صد و پنجاه‌ روز غلبه‌ می‌یافت‌.

Chapter 8

1 و خدا نوح‌ و همۀ حیوانات‌ و همۀ بهایمی‌ را كه‌ با وی‌ در كشتی‌ بودند، بیاد آورد. و خدا بادی‌ بر زمین‌ وزانید و آب‌ ساكن‌ گردید. 2 و چشمه‌های‌ لجه‌ و روزنهای‌ آسمان‌ بسته‌ شد، و باران‌ از آسمان‌ باز ایستاد. 3 و آب‌ رفته‌رفته‌ از روی‌ زمین‌ برگشت‌. و بعد از انقضای‌ صد و پنجاه‌ روز، آب‌ كم‌ شد، 4 و روز هفدهم‌ از ماه‌ هفتم‌، كشتی‌ بر كوههای‌ آرارات‌ قرار گرفت‌. 5 و تا ماه‌ دهم‌، آب‌ رفته‌رفته‌ كمتر می‌شد، و در روز اول‌ از ماه‌ دهم‌، قله‌های‌ كوهها ظاهر گردید. 6 و واقع‌ شد بعد از چهل‌ روز كه‌ نوح‌ دریچۀكشتی‌ را كه‌ ساخته‌ بود، باز كرد. 7 و زاغ‌ را رها كرد. او بیرون‌ رفته‌، در تردد می‌بود تا آب‌ از زمین‌ خشك‌ شد. 8 پس‌ كبوتر را از نزد خود رها كرد تا ببیند كه‌ آیا آب‌ از روی‌ زمین‌ كم‌ شده‌ است‌. 9 اما كبوتر چون‌ نشیمنی‌ برای‌ كف‌ پای‌ خود نیافت‌، زیرا كه‌ آب‌ در تمام‌ روی‌ زمین‌ بود، نزد وی‌ به‌ كشتی‌ برگشت‌. پس‌ دست‌ خود را دراز كرد و آن‌ را گرفته‌ نزد خود به‌ كشتی‌ در آورد. 10 و هفت‌ روز دیگر نیز درنگ‌ كرده‌، باز كبوتر را از كشتی‌ رها كرد. 11 و در وقت‌ عصر، كبوتر نزد وی‌ برگشت‌، و اینك‌ برگ‌ زیتون‌ تازه‌ در منقار وی‌ است‌. پس‌ نوح‌ دانست‌ كه‌ آب‌ از روی‌ زمین‌ كم‌ شده‌ است‌. 12 و هفت‌ روز دیگر نیز توقف‌ نموده‌، كبوتر را رها كرد، و او دیگر نزد وی‌ برنگشت‌. 13 و در سال‌ ششصد و یكم‌ در روز اول‌ از ماه‌ اول‌، آب‌ از روی‌ زمین‌ خشك‌ شد. پس‌ نوح‌ پوشش‌ كشتی‌ را برداشته‌، نگریست‌، و اینك‌ روی‌ زمین‌ خشك‌ بود. 14 و در روز بیست‌ و هفتم‌ از ماه‌ دوم‌، زمین‌ خشك‌ شد. 15 آنگاه‌ خدا نوح‌ را مخاطب‌ ساخته‌، گفت‌: 16 «از كشتی‌ بیرون‌ شو، تو و زوجه‌ات‌ و پسرانت‌ و ازواج‌ پسرانت‌ با تو. 17 و همۀ حیواناتی‌ را كه‌ نزد خود داری‌، هر ذی‌جسدی‌ را از پرندگان‌ و بهایم‌ و كل‌ حشرات‌ خزندۀ بر زمین‌، با خود بیرون‌ آور، تا بر زمین‌ منتشر شده‌، در جهان‌ بارور و كثیر شوند.» 18 پس‌ نوح‌ و پسران‌ او و زنش‌ و زنان‌ پسرانش‌، با وی‌ بیرون‌ آمدند. 19 و همۀ حیوانات‌ و همۀ حشرات‌ و همۀ پرندگان‌، و هر چه‌ بر زمین‌ حركت‌ می‌كند، به‌ اجناس‌ آنها، از كشتی‌ به‌ در شدند. 20 و نوح‌ مذبحی‌ برای‌ خداوند بنا كرد، و از هر بهیمۀ پاك‌ و از هر پرندۀ پاك‌ گرفته‌، قربانی‌های‌ سوختنی‌ بر مذبح‌ گذرانید. 21 و خداوند بوی‌ خوش‌ بویید وخداوند در دل‌ خود گفت‌: «بعد از این‌ دیگر زمین‌ را بسبب‌ انسان‌ لعنت‌ نكنم‌، زیرا كه‌ خیال‌ دل‌ انسان‌ از طفولیت‌ بد است‌، و بار دیگر همۀ حیوانات‌ را هلاك‌ نكنم‌، چنانكه‌ كردم‌. 22 مادامی‌ كه‌ جهان‌ باقی‌ است‌، زرع‌ و حصاد، و سرما و گرما، و زمستان‌ و تابستان‌، و روز و شب‌ موقوف‌ نخواهد شد. »

Chapter 9

1 و خدا، نوح‌ و پسرانش‌ را بركت‌ داده‌،بدیشان‌ گفت‌: «بارور و كثیر شوید و زمین‌ را پر سازید. 2 و خوف‌ شما و هیبت‌ شما بر همۀ حیوانات‌ زمین‌ و بر همۀ پرندگان‌ آسمان‌، و بر هر چه‌ بر زمین‌ می‌خزد، و بر همۀ ماهیان‌ دریا خواهد بود؛ به‌ دست‌ شما تسلیم‌ شده‌اند. 3 و هر جنبنده‌ای‌ كه‌ زندگی‌ دارد، برای‌ شما طعام‌ باشد. همه‌ را چون‌ علف‌ سبز به‌ شما دادم‌، 4 مگر گوشت‌ را با جانش‌ كه‌ خون‌ او باشد، مخورید. 5 و هر آینه‌ انتقام‌ خون‌ شما را برای‌ جان‌ شما خواهم‌ گرفت‌. از دست‌ هر حیوان‌ آن‌ را خواهم‌ گرفت‌. و از دست‌ انسان‌، انتقام‌ جان‌ انسان‌ را از دست‌ برادرش‌ خواهم‌ گرفت‌. 6 هر كه‌ خون‌ انسان‌ ریزد، خون‌ وی‌ به‌ دست‌ انسان‌ ریخته‌ شود، زیرا خدا انسان‌ را به‌ صورت‌ خود ساخت‌. 7 و شما بارور و كثیر شوید، و در زمین‌ منتشر شده‌، در آن‌ بیفزایید.» 8 و خدا نوح‌ و پسرانش‌ را با وی‌ خطاب‌ كرده‌، گفت‌: 9 «اینك‌ من‌ عهد خود را با شما و بعد از شما با ذریت‌ شما استوار سازم‌، 10 و با همۀ جانورانی‌ كه‌ با شما باشند، از پرندگان‌ و بهایم‌ وهمۀ حیوانات‌ زمین‌ با شما، با هر چه‌ از كشتی‌ بیرون‌ آمد، حتی‌ جمیع‌ حیوانات‌ زمین‌. 11 عهد خود را با شما استوار می‌گردانم‌ كه‌ بار دیگر هر ذی‌جسد از آب‌ طوفان‌ هلاك‌ نشود، و طوفان‌ بعد از این‌ نباشد تا زمین‌ را خراب‌ كند. » 12 و خدا گفت‌: «اینست‌ نشان‌ عهدی‌ كه‌ من‌ می‌بندم‌، در میان‌ خود و شما، و همۀ جانورانی‌ كه‌ با شما باشند، نسلاً بعد نسل‌ تا به‌ ابد: 13 قوس‌ خود را در ابر می‌گذارم‌، و نشان‌ آن‌ عهدی‌ كه‌ در میان‌ من‌ و جهان‌ است‌، خواهد بود. 14 و هنگامی‌ كه‌ ابر را بالای‌ زمین‌ گسترانم‌، و قوس‌ در ابر ظاهر شود، 15 آنگاه‌ عهد خود را كه‌ در میان‌ من‌ و شما و همۀ جانوران‌ ذی‌جسد می‌باشد، بیاد خواهم‌ آورد. و آب‌ طوفان‌ دیگر نخواهد بود تا هر ذی‌جسدی‌ را هلاك‌ كند. 16 و قوس‌ در ابر خواهد بود، و آن‌ را خواهم‌ نگریست‌ تا بیاد آورم‌ آن‌ عهد جاودانی‌ را كه‌ در میان‌ خدا و همۀ جانوران‌ است‌، از هر ذی‌جسدی‌ كه‌ بر زمین‌ است‌. » 17 و خدا به‌ نوح‌ گفت‌: «این‌ است‌ نشان‌ عهدی‌ كه‌ استوار ساختم‌ در میان‌ خود و هر ذی‌جسدی‌ كه‌ بر زمین‌ است‌. » 18 و پسران‌ نوح‌ كه‌ از كشتی‌ بیرون‌ آمدند، سام‌ و حام‌ و یافث‌ بودند. و حام‌ پدر كنعان‌ است‌. 19 اینانند سه‌ پسر نوح‌، و از ایشان‌ تمامی‌ جهان‌ منشعب‌ شد. 20 و نوح‌ به‌ فلاحت‌ زمین‌ شروع‌ كرد، و تاكستانی‌ غرس‌ نمود. 21 و شراب‌ نوشیده‌، مست‌شد، و در خیمۀ خود عریان‌ گردید. 22 و حام‌، پدر كنعان‌، برهنگی‌ پدر خود را دید و دو برادر خود را بیرون‌ خبر داد. 23 و سام‌ و یافث‌، ردا را گرفته‌، بر كتف‌ خود انداختند، و پس‌پس‌ رفته‌، برهنگی‌ پدر خود را پوشانیدند. و روی‌ ایشان‌ باز پس‌ بود كه‌ برهنگی‌ پدر خود را ندیدند. 24 و نوح‌ از مستی‌ خود به‌ هوش‌ آمده‌، دریافت‌ كه‌ پسر كهترش‌ با وی‌ چه‌ كرده‌ بود. 25 پس‌ گفت‌: «كنعان‌ ملعون‌ باد! برادران‌ خود را بندۀ بندگان‌ باشد.» 26 و گفت‌: «متبارك‌ باد یهوه‌ خدای‌ سام‌! و كنعان‌، بندۀ او باشد. 27 خدا یافث‌ را وسعت‌ دهد، و در خیمه‌های‌ سام‌ ساكن‌ شود، و كنعان‌ بندۀ او باشد. » 28 و نوح‌ بعد از طوفان‌، سیصد و پنجاه‌ سال‌ زندگانی‌ كرد. 29 پس‌ جملۀ ایام‌ نوح‌ نهصد و پنجاه‌ سال‌ بود كه‌ مرد.

Chapter 10

1 این‌ است‌ پیدایش‌ پسران‌ نوح‌، سام‌ و حام‌ و یافث‌. و از ایشان‌ بعد از طوفان‌ پسران‌ متولد شدند. 2 پسران‌ یافث‌: جومَر و ماجوج‌ و مادای‌ و یاوان‌ و توبال‌ و ماشَك‌ و تیراس‌. 3 و پسران‌ جومَر: اَشكناز و رِیفات‌ و توجَرْمَه‌. 4 و پسران‌ یاوان‌: اَلِیشَه‌ و تَرشیش‌ و كَتیم‌ و دودانیم‌. 5 از اینان‌ جزایر امّت‌ها منشعب‌ شدند در اراضی‌ خود، هر یكی‌ موافق‌ زبان‌ و قبیله‌اش‌ در امّت‌های‌ خویش‌. 6 و پسران‌ حام‌: كوش‌ و مِصرایم‌ و فوط و كنعان‌. 7 و پسران‌ كوش‌: سِبا و حَویله‌ و سَبْتَه‌ و رَعْمَه‌ و سَبْتِكا. و پسران‌ رَعْمَه‌: شِبا و دَدان‌. 8 و كوش‌ نِمرُود را آورد. او به‌ جبار شدن‌ در جهان‌ شروع‌ كرد. 9 وی‌ در حضور خداوند صیادی‌ جبار بود. از این‌ جهت‌ می‌گویند: «مثل‌ نمرود،صیاد جبار در حضور خداوند . » 10 و ابتدای‌ مملكت‌ وی‌، بابل‌ بود و اَرَك‌ و اَكَدّ و كَلْنَه‌ در زمین‌ شِنعار. 11 از آن‌ زمین‌ آشور بیرون‌ رفت‌، و نینوا و رَحوبوت‌ عیر، و كالَح‌ را بنا نهاد، 12 و ریسَن‌ را در میان‌ نینوا و كالَح‌. و آن‌ شهری‌ بزرگ‌ بود. 13 و مِصرایم‌ لُودیم‌ و عَنامیم‌ و لَهابیم‌ و نَفتوحیم‌ را آورد. 14 و فَتروسیم‌ و كَسلوحیم‌ را كه‌ از ایشان‌ فِلسطینیان‌ پدید آمدند و كَفتوریم‌ را. 15 و كنعان‌، صیدون‌، نخست‌زادۀ خود، وحَتّ را آورد. 16 و یبوسیان‌ و اَموریان‌ و جِرجاشیان‌ را 17 و حِوّیان‌ و عَرْقیان‌ و سینیان‌ را 18 و اَروادیان‌ و صَماریان‌ و حَماتیان‌ را. و بعد از آن‌، قبایل‌ كنعانیان‌ منشعب‌ شدند. 19 و سرحد كنعانیان‌ از صیدون‌ به‌ سمت‌ جرار تا غَزَه‌ بود، و به‌ سمت‌ سُدُوم‌ و عَمُورَه‌ و اَدْمَه‌ و صَبُوئیم‌ تا به‌ لاشَع‌. 20 اینانند پسران‌ حام‌ برحسب‌ قبایل‌ و زبانهای‌ ایشان‌، در اراضی‌ و امّت‌های‌ خود. 21 و از سام‌ كه‌ پدر جمیع‌ بنی‌عابَر و برادر یافَث‌ بزرگ‌ بود، از او نیز اولاد متولد شد. 22 پسران‌ سام‌: عیلام‌ و آشور و اَرْفَكْشاد و لُود و اَرام‌. 23 و پسران‌ اَرام‌: عُوص‌ و حُول‌ و جاتِر و ماش‌. 24 و اَرَفكشاد، شالِح‌ را آورد، و شالِح‌، عابر را آورد. 25 و عابر را دو پسر متولد شد. یكی‌ را فالِج‌ نام‌ بود، زیرا كه‌ در ایام‌ وی‌ زمین‌ منقسم‌ شد. و نام‌ برادرش‌ یقْطان‌. 26 و یقْطان‌، المُوداد و شالف‌ و حَضَرموت‌ و یارِح‌ را آورد، 27 و هَدُورام‌ و اُوْزال‌ و دِقْلَه‌ را، 28 و عُوبال‌ و ابیمائیل‌ و شِبا را، 29 و اَوْفیر و حَوِیلَه‌ و یوباب‌ را. این‌ همه‌ پسران‌ یقطان‌ بودند. 30 و مسكن‌ ایشان‌ از میشا بود به‌ سمت‌ سَفارَه‌، كه‌ كوهی‌ از كوههای‌ شرقی‌است‌. 31 اینانند پسران‌ سام‌ برحسب‌ قبایل‌ و زبانهای‌ ایشان‌، در اراضی‌ خود برحسب‌ امّت‌های‌خویش‌. 32 اینانند قبایل‌ پسران‌ نوح‌، برحسب‌ پیدایش‌ ایشان‌ در امّت‌های‌ خود كه‌ از ایشان‌ امّت‌های‌ جهان‌، بعد از طوفان‌ منشعب‌ شدند.

Chapter 11

1 و تمام‌ جهان‌ را یك‌ زبان‌ و یك‌ لغت‌ بود. 2 و واقع‌ شد كه‌ چون‌ از مشرق‌ كوچ‌ می‌كردند، همواری‌ای‌ در زمین‌ شنعار یافتند و در آنجا سكنی‌ گرفتند. 3 و به‌ یكدیگر گفتند: «بیایید، خشتها بسازیم‌ و آنها را خوب‌ بپزیم‌.» و ایشان‌ را آجر به‌ جای‌ سنگ‌ بود، و قیر به‌ جای‌ گچ‌. 4 و گفتند: «بیایید شهری‌ برای‌ خود بنا نهیم‌، و برجی‌ را كه‌ سرش‌ به‌ آسمان‌ برسد، تا نامی‌ برای‌ خویشتن‌ پیدا كنیم‌، مبادا بر روی‌ تمام‌ زمین‌ پراكنده‌ شویم‌.» 5 و خداوند نزول‌ نمود تا شهر و برجی‌ را كه‌ بنی‌آدم‌ بنا می‌كردند، ملاحظه‌ نماید. 6 و خداوند گفت‌: «همانا قوم‌ یكی‌ است‌ و جمیع‌ ایشان‌ را یك‌ زبان‌ و این‌ كار را شروع‌ كرده‌اند، و الا´ن‌ هیچ‌ كاری‌ كه‌ قصد آن‌ بكنند، از ایشان‌ ممتنع‌ نخواهد شد. 7 اكنون‌ نازل‌ شویم‌ و زبان‌ ایشان‌ را در آنجا مشوش‌ سازیم‌ تا سخن‌ یكدیگر را نفهمند.» 8 پس‌ خداوند ایشان‌ را از آنجا بر روی‌ تمام‌ زمین‌ پراكنده‌ ساخت‌ و از بنای‌ شهر باز ماندند. 9 از آن‌ سبب‌ آنجا را بابل‌ نامیدند، زیرا كه‌ در آنجا خداوند لغت‌ تمامی‌ اهل‌ جهان‌ را مشوش‌ ساخت‌. و خداوند ایشان‌ را از آنجا بر روی‌ تمام‌ زمین‌ پراكنده‌ نمود. 10 این‌ است‌ پیدایش‌ سام‌. چون‌ سام‌ صد ساله‌ بود، اَرْفَكشاد را دو سال‌ بعد از طوفان‌ آورد. 11 و سام‌ بعد از آوردن‌ ارفكشاد، پانصد سال‌ زندگانی‌كرد و پسران‌ و دختران‌ آورد. 12 و ارفكشاد سی‌ و پنج‌ سال‌ بزیست‌ و شالح‌ را آورد. 13 و ارفكشاد بعد از آوردن‌ شالح‌، چهار صد و سه‌ سال‌ زندگانی‌ كرد و پسران‌ و دختران‌ آورد. 14 و شالح‌ سی‌ سال‌ بزیست‌، و عابر را آورد. 15 و شالح‌ بعد از آوردن‌ عابر، چهارصد و سه‌ سال‌ زندگانی‌ كرد و پسران‌ و دختران‌ آورد. 16 و عابر سی‌ و چهار سال‌ بزیست‌ و فالج‌ را آورد. 17 و عابر بعد از آوردن‌ فالج‌، چهار صد و سی‌ سال‌ زندگانی‌ كرد و پسران‌ و دختران‌ آورد. 18 و فالِج‌ سی‌ سال‌ بزیست‌، و رَعُو را آورد. 19 و فالج‌ بعد از آوردن‌ رعو، دویست‌ و نه‌ سال‌ زندگانی‌ كرد و پسران‌ و دختران‌ آورد. 20 و رعو سی‌ و دو سال‌ بزیست‌، و سروج‌ را آورد. 21 و رعو بعد از آوردن‌ سَرُوْج‌، دویست‌ و هفت‌ سال‌ زندگانی‌ كرد و پسران‌ و دختران‌ آورد. 22 و سروج‌ سی‌ سال‌ بزیست‌، و ناحور را آورد. 23 و سروج‌ بعد از آوردن‌ ناحور، دویست‌ سال‌ بزیست‌ و پسران‌ و دختران‌ آورد. 24 و ناحور بیست‌ و نه‌ سال‌ بزیست‌، و تارح‌ را آورد. 25 و ناحور بعد از آوردن‌ تارح‌، صد و نوزده‌ سال‌ زندگانی‌ كرد و پسران‌ و دختران‌ آورد. 26 و تارح‌ هفتاد سال‌ بزیست‌، و اَبرام‌ و ناحور و هاران‌ را آورد. 27 و این‌ است‌ پیدایش‌ تارح‌ كه‌ تارح‌، ابرام‌ و ناحور و هاران‌ را آورد، و هاران‌، لوط را آورد. 28 و هاران‌ پیش‌ پدر خود، تارَح‌ در زادبوم‌ خویش‌ در اورِ كلدانیان‌ بمرد. 29 و ابرام‌ و ناحور زنان‌ برای‌ خود گرفتند. زن‌ ابرام‌ را سارای‌ نام‌ بود. و زن‌ ناحور را مِلكَه‌ نام‌ بود، دختر هاران‌، پدر مِلكَه‌ و پدر یسكَه. 30 اما سارای‌ نازاد مانده‌، ولدی‌ نیاورد. 31 پس‌ تارح‌ پسر خود ابرام‌، و نوادۀ خود لوط‌، پسر هاران‌، و عروس‌ خود سارای‌، زوجۀ پسرش‌ ابرام‌ را برداشته‌، با ایشان‌ از اور كلدانیان‌بیرون‌ شدند تا به‌ ارض‌ كنعان‌ بروند، و به‌ حران‌ رسیده‌، در آنجا توقف‌ نمودند. 32 و مدت‌ زندگانی‌ تارح‌، دویست‌ و پنج‌ سال‌ بود، و تارح‌ در حران‌ مرد.

Chapter 12

1 و خداوند به‌ ابرام‌ گفت‌: «از ولایت‌خود، و از مولد خویش‌ و از خانۀ پدر خود بسوی‌ زمینی‌ كه‌ به‌ تو نشان‌ دهم‌ بیرون‌ شو، 2 و از تو امتی‌ عظیم‌ پیدا كنم‌ و تو را بركت‌ دهم‌، و نام‌ تو را بزرگ‌ سازم‌، و تو بركت‌ خواهی‌ بود. 3 و بركت‌ دهم‌ به‌ آنانی‌ كه‌ تو را مبارك‌ خوانند، و لعنت‌ كنم‌ به‌ آنكه‌ تو را ملعون‌ خواند. و از تو جمیع‌ قبایل‌ جهان‌ بركت‌ خواهند یافت‌.» 4 پس‌ ابرام‌، چنانكه‌ خداوند بدو فرموده‌ بود، روانه‌ شد. و لوط همراه‌ وی‌ رفت‌. و ابرام‌ هفتاد و پنج‌ ساله‌ بود، هنگامی‌ كه‌ از حَرّان‌ بیرون‌ آمد. 5 و ابرام‌ زن‌ خود سارای‌، و برادرزادۀ خود لوط‌، و همۀ اموال‌ اندوختۀ خود را با اشخاصی‌ كه‌ در حران‌ پیدا كرده‌ بودند، برداشته‌، به‌ عزیمت‌ زمین‌ كنعان‌ بیرون‌ شدند، و به‌ زمین‌ كنعان‌ داخل‌ شدند. 6 و ابرام‌ در زمین‌ می‌گشت‌ تا مكان‌ شكیم‌ تا بلوطستان‌ موره‌. و در آنوقت‌ كنعانیان‌ در آن‌ زمین‌ بودند. 7 و خداوند بر اَبرام‌ ظاهر شده‌، گفت‌: «به‌ ذریت‌ تو این‌ زمین‌ را می‌بخشم‌.» و در آنجا مذبحی‌ برای‌ خداوند كه‌ بر وی‌ ظاهر شد، بنا نمود. 8 پس‌، از آنجا به‌ كوهی‌ كه‌ به‌ شرقی‌ بیت‌ئیل‌ است‌، كوچ‌ كرده‌، خیمۀ خود را برپا نمود. و بیت‌ئیل‌ بطرف‌ غربی‌ و عای‌ بطرف‌ شرقی‌ آن‌ بود. و در آنجا مذبحی‌ برای‌ خداوند بنا نمود و نام‌ یهوه‌ را خواند. 9 و ابرام‌ طی‌ مراحل‌ و منازل‌ كرده‌، به‌ سمت‌ جنوب‌ كوچید. 10 و قحطی‌ در آن‌ زمین‌ شد، و ابرام‌ به‌ مصر فرود آمد تا در آنجا بسر برد، زیرا كه‌ قحط‌ در زمین‌ شدت‌ می‌كرد. 11 و واقع‌ شد كه‌ چون‌ نزدیك‌ به‌ ورود مصر شد، به‌ زن‌ خود سارای‌ گفت‌: «اینك‌ می‌دانم‌ كه‌ تو زن‌ نیكومنظر هستی. 12 همانا چون‌ اهل‌ مصر تو را بینند، گویند: "این‌ زوجۀ اوست‌." پس‌ مرا بكشند و تو را زنده‌ نگاه‌ دارند. 13 پس‌ بگو كه‌ تو خواهر من‌ هستی‌ تا به‌ خاطر تو برای‌ من‌ خیریت‌ شود و جانم‌ بسبب‌ تو زنده‌ ماند.» 14 و به‌ مجرد ورود ابرام‌ به‌ مصر، اهل‌ مصر آن‌ زن‌ را دیدند كه‌ بسیار خوش‌منظر اسـت‌. 15 و امرای‌ فرعـون‌ او را دیدنـد، و او را در حضـور فرعون‌ ستودند. پس‌ وی‌ را به‌ خانۀ فرعـون‌ در آوردنـد. 16 و بخاطـر وی‌ با ابـرام‌ احسان‌ نمود، و او صاحب‌ میشها و گاوان‌ و حماران‌ و غلامان‌ و كنیـزان‌ و ماده‌ الاغـان‌ و شتـران‌ شد. 17 و خداوند فرعـون‌ و اهل‌ خانۀ او را بسبب‌ سارای‌، زوجۀ ابرام‌ به‌ بلایای‌ سخت‌ مبتلا ساخت‌. 18 و فرعـون‌ ابـرام‌ را خوانـده‌، گفت‌: «این‌ چیست‌ كه‌ به‌ من‌ كردی‌؟ چرا مرا خبر ندادی‌ كه‌ او زوجۀ توست‌؟ 19 چرا گفتی‌: او خواهر منست‌، كه‌ او را به‌ زنی‌ گرفتم‌؟ و الا´ن‌، اینك‌ زوجۀ تو. او را برداشته‌، روانه‌ شو!» 20 آنگاه‌ فرعون‌ در خصوص‌ وی‌، كسان‌ خود را امر فرمود تا او را با زوجه‌اش‌ و تمام‌ مایملكش‌ روانه‌ نمودند.

Chapter 13

1 و ابرام‌ با زن‌ خود، و تمام‌ اموال‌ خویش‌،و لوط‌، از مصر به‌ جنوب‌ آمدند. 2 و ابرام‌ از مواشی‌ و نقره‌ و طلا، بسیار دولتمند بود. 3 پس‌، از جنوب‌، طی‌ منازل‌ كرده‌، به‌ بیت‌ئیل‌ آمد، بدانجایی‌ كه‌ خیمه‌اش‌ در ابتدا بود، در میان‌ بیت‌ئیل‌ و عای‌، 4 به‌ مقام‌ آن‌ مذبحی‌ كه‌ اول‌ بنا نهاده‌ بود، و در آنجا ابرام‌ نام‌ یهوه‌ را خواند. 5 و لوط را نیز كه‌ همراه‌ ابرام‌ بود، گله‌ و رمه‌ و خیمه‌ها بود. 6 و زمین‌ گنجایش‌ ایشان‌ را نداشت‌ كه‌ در یكجا ساكن‌ شوند زیرا كه‌ اندوخته‌های‌ ایشان‌ بسیار بود، و نتوانستند در یك‌ جا سكونت‌ كنند. 7 و در میان‌ شبانان‌ مواشی‌ ابرام‌ و شبانان‌ مواشی‌ لوط نزاع‌ افتاد. و در آن‌ هنگام‌ كنعانیان‌ و فَرِزّیان‌، ساكن‌ زمین‌ بودند. 8 پس‌ ابرام‌ به‌ لوط گفت‌: «زنهار در میان‌ من‌ و تو، و در میان‌ شبانان‌ من‌ و شبانان‌ تو نزاعی‌ نباشد، زیرا كه‌ ما برادریم‌. 9 مگر تمام‌ زمین‌ پیش‌ روی‌ تو نیست‌؟ ملتمس‌ اینكه‌ از من‌ جدا شوی‌. اگر به‌ جانب‌ چپ‌ روی‌، من‌ بسوی‌ راست‌ خواهم‌ رفت‌ و اگر بطرف‌ راست‌ روی‌، من‌ به‌ جانب‌ چپ‌ خواهم‌ رفت‌. » 10 آنگاه‌ لوط‌ چشمان‌ خود را برافراشت‌، و تمام‌ وادی‌ اردن‌ را بدید كه‌ همه‌اش‌ مانند باغ‌ خداوند و زمین‌ مصر، به‌ طرف‌ صوغَر، سیراب‌ بود، قبل‌ از آنكه‌ خداوند سدوم‌ و عموره‌ را خراب‌ سازد. 11 پس‌ لوط تمام‌ وادی‌ اردن‌ را برای‌ خود اختیار كرد، و لوط بطرف‌ شرقی‌ كوچ‌ كرد، و از یكدیگر جدا شدند. 12 ابرام‌ در زمین‌ كنعان‌ ماند، و لوط در بلاد وادی‌ ساكن‌ شد، و خیمه‌ خود را تا سدوم‌ نقل‌ كرد. 13 لكن‌ مردمان‌ سدوم‌ بسیارشریر و به‌ خداوند خطاكار بودند. 14 و بعد از جدا شدن‌ لوط‌ از وی‌، خداوند به‌ ابرام‌ گفت‌: «اكنون‌ تو چشمان‌ خود را برافراز و از مكانی‌ كه‌ در آن‌ هستی‌، بسوی‌ شمال‌ و جنوب‌، و مشرق‌ و مغرب‌ بنگر 15 زیرا تمام‌ این‌ زمین‌ را كه‌ می‌بینی‌ به‌ تو و ذریت‌ تو تا به‌ ابد خواهم‌ بخشید. 16 و ذریت‌ تو را مانند غبار زمین‌ گردانم‌. چنانكه‌ اگر كسی‌ غبار زمین‌ را تواند شمرد، ذریت‌ تو نیز شمرده‌ شود. 17 برخیز و در طول‌ و عرض‌ زمین‌ گردش‌ كن‌ زیرا كه‌ آن‌ را به‌ تو خواهم‌ داد.» 18 و ابرام‌ خیمۀ خود را نقل‌ كرده‌، روانه‌ شد و در بلوطستان‌ مَمْری‌ كه‌ در حِبرون‌ است‌، ساكن‌ گردید، و در آنجا مذبحی‌ برای‌ یهوه‌ بنا نهاد.

Chapter 14

1 و واقع‌ شد در ایام‌ امرافل‌، مَلِك‌ شنعار،و اریوك‌، مَلِك‌اَلاّسار، و كَدُرلاعُمر، مَلِك‌ عیلام‌، و تدعال‌، ملك‌ امّت‌ها، 2 كه‌ ایشان‌ با بارع‌، مَلِك‌ سَدُوم‌، و برشاع‌ ملك‌ عموره‌، و شِناب‌، ملك‌ ادمه‌، و شَمئیبَر، ملك‌ صبوئیم‌، و ملك‌ بالع‌ كه‌ صوغر باشد، جنگ‌ كردند. 3 این‌ همه‌ در وادی‌ سَدّیم‌ كه‌ بحرالمِلْح‌ باشد، با هم‌ پیوستند. 4 دوازده‌ سال‌، كدرلاعمر را بندگی‌ كردند، و در سال‌ سیزدهم‌، بر وی‌ شوریدند. 5 و در سال‌ چهاردهم‌، كدرلاعمر با ملوكی‌ كه‌ با وی‌ بودند، آمده‌، رفائیان‌ را در عَشتَروت‌ قَرْنَین‌، و زوزیان‌ را در هام‌، و ایمیان‌ را در شاوه‌ قریتَین‌، شكست‌ دادند. 6 و حوریان‌ را در كوه‌ ایشان‌، سَعیر، تا ایل‌ فاران‌ كه‌ متصل‌ به‌ صحراست‌. 7 پس‌ برگشته‌، به‌ عَین‌ مِشفاط كه‌ قادش‌ باشد، آمدند، و تمام‌ مرز و بوم‌ عَمالَقه‌ و اموریان‌ را نیز كه‌ در حَصّون‌ تامار ساكن‌ بودند، شكست‌ دادند. 8 آنگاه‌ملك‌ سدوم‌ و ملك‌ عموره‌ و ملك‌ ادمه‌ و ملك‌ صبوئیم‌ و ملك‌ بالع‌ كه‌ صُوغَر باشد، بیرون‌ آمده‌، با ایشان‌ در وادی‌ سدیم‌، صف‌آرایی‌ نمودند، 9 با كدرلاعمر ملك‌ عیلام‌ و تدعال‌، ملك‌ امّت‌ها و امرافل‌، ملك‌ شنعار و اریوك‌ مَلِكِ الاسار، چهار ملك‌ با پنج‌. 10 و وادی‌ سَدیم‌ پر از چاههای‌ قیر بود. پس‌ ملوك‌ سدوم‌ و عموره‌ گریخته‌، در آنجا افتادند و باقیان‌ به‌ كوه‌ فرار كردند. 11 و جمیع‌ اموال‌ سدوم‌ و عموره‌ را با تمامی‌ مأكولات‌ آنها گرفته‌، برفتند. 12 و لوط‌، برادرزادۀ اَبرام‌ را كه‌ در سَدوم‌ ساكن‌ بود، با آنچه‌ داشت‌ برداشته‌، رفتند. 13 و یكی‌ كه‌ نجات‌ یافته‌ بود آمده‌، ابرام‌ عبرانی‌ را خبر داد. و او در بلوطستان‌ مَمری‌ آموری‌ كه‌ برادر اشكول‌ و عانر بود، ساكن‌ بود. و ایشان‌ با ابرام‌ هم‌عهد بودند. 14 چون‌ ابرام‌ از اسیری‌ برادر خود آگاهی‌ یافت‌، سیصد و هجده‌ تن‌ از خانه‌زادان‌ كارآزمودۀ خود را بیرون‌ آورده‌، در عقب‌ ایشان‌ تا دان‌ بتاخت‌. 15 شبانگاه‌، او و ملازمانش‌، بر ایشان‌ فرقه‌ فرقه‌ شده‌، ایشان‌ را شكست‌ داده‌، تا به‌ حوبه‌ كه‌ به‌ شمال‌ دمشق‌ واقع‌ است‌، تعاقب‌ نمودند. 16 و همۀ اموال‌ را باز گرفت‌، و برادر خود، لوط‌ و اموال‌ او را نیز با زنان‌ و مردان‌ باز آورد. 17 و بعد از مراجعت‌ وی‌ از شكست‌ دادن‌ كدرلاعمر و ملوكی‌ كه‌ با وی‌ بودند، ملك‌ سُدُوم‌ تا به‌ وادی‌ شاوه‌، كه‌ وادی‌ المَلِك‌ باشد، به‌ استقبال‌ وی‌ بیرون‌ آمد. 18 و ملكیصدق‌، مَلِكِ سالیم‌، نان‌ و شراب‌ بیرون‌ آورد. و او كاهن‌ خدای‌ تعالی‌ بود، 19 و او را مبارك‌ خوانده‌، گفت‌: «مبارك‌ باد ابرام‌ از جانب‌ خدای‌ تعالی‌، مالك‌ آسمان‌ و زمین‌. 20 ومتبارك‌ باد خدای‌ تعالی‌، كه‌ دشمنانت‌ را به‌ دستت‌ تسلیم‌ كرد.» و او را از هر چیز، ده‌ یك‌ داد. 21 و ملك‌ سدوم‌ به‌ ابرام‌ گفت‌: «مردم‌ را به‌ من‌ واگذار و اموال‌ را برای‌ خود نگاه‌ دار.» 22 ابرام‌ به‌ ملك‌ سدوم‌ گفت‌: «دست‌ خود را به‌ یهوه‌ خدای‌ تعالی‌، مالك‌ آسمان‌ و زمین‌، برافراشتم‌، 23 كه‌ از اموال‌ تو رشته‌ای‌ یا دُوّال‌ نعلینی‌ بر نگیرم‌، مبادا گویی‌ "من‌ ابرام‌ را دولتمند ساختم‌". 24 مگر فقط آنچه‌ جوانان‌ خوردند و بهرۀ عانر و اشكول‌ و ممری‌ كه‌ همراه‌ من‌ رفتند، ایشان‌ بهرۀ خود را بردارند. »

Chapter 15

1 بعد از این‌ وقایع‌، كلام‌ خداوند در رؤیا، به‌ ابرام‌ رسیده‌، گفت‌: «ای‌ ابرام‌ مترس‌، من‌ سپر تو هستم‌، و اجر بسیار عظیم‌ تو. » 2 ابرام‌ گفت‌: «ای‌ خداوند یهوه‌، مرا چه‌ خواهی‌ داد، و من‌ بی‌اولاد می‌روم‌، و مختار خانه‌ام‌، این‌ العاذار دمشقی‌ است‌؟» 3 و ابرام‌ گفت‌: «اینك‌ مرا نسلی‌ ندادی‌، و خانه‌زادم‌ وارث‌ من‌ است‌.» 4 در ساعت‌، كلام‌ خداوند به‌ وی‌ در رسیده‌، گفت‌: «این‌ وارث‌ تو نخواهد بود، بلكه‌ كسی‌ كه‌ از صُلب‌ تو درآید، وارث‌ تو خواهد بود.» 5 و او را بیرون‌ آورده‌، گفت‌: «اكنون‌ بسوی‌ آسمان‌ بنگر و ستارگان‌ را بشمار، هرگاه‌ آنها را توانی‌ شمرد.» پس‌ به‌ وی‌ گفت‌: «ذُرّیت‌ تو چنین‌ خواهد بود.» 6 و به‌ خداوند ایمان‌ آورد، و او، این‌ را برای‌ وی‌ عدالت‌ محسوب‌ كرد. 7 پس‌ وی‌ را گفت‌: «من‌ هستم‌ یهوه‌ كه‌ تو را از اور كلدانیان‌ بیرون‌ آوردم‌، تا این‌ زمین‌ را به‌ ارثیت‌، به‌ توبخشم‌.» 8 گفت‌: «ای‌ خداوند یهوه‌، به‌ چه‌ نشان‌ بدانم‌ كه‌ وارث‌ آن‌ خواهم‌ بود؟» 9 به‌ وی‌ گفت‌: «گوسالۀ مادۀ سه‌ ساله‌ و بز مادۀ سه‌ ساله‌ و قوچی‌ سه‌ ساله‌ و قمری‌ و كبوتری‌ برای‌ من‌ بگیر. » 10 پس‌ این‌ همه‌ را بگرفت‌، و آنها را از میان‌، دو پاره‌ كرد، و هر پاره‌ای‌ را مقابل‌ جفتش‌ گذاشت‌، لكن‌ مرغان‌ را پاره‌ نكرد. 11 و چون‌ لاشخورها بر لاشه‌ها فرود آمدند، ابرام‌ آنها را راند. 12 و چون‌ آفتاب‌ غروب‌ می‌كرد، خوابی‌ گران‌ بر ابرام‌ مستولی‌ شد، و اینك‌ تاریكی‌ ترسناك‌ سخت‌، او را فرو گرفت‌. 13 پس‌ به‌ ابرام‌ گفت‌: «یقین‌ بدان‌ كه‌ ذُریت‌ تو در زمینی‌ كه‌ از آن‌ ایشان‌ نباشد، غریب‌ خواهند بود، و آنها را بندگی‌ خواهند كرد، و آنها چهارصد سال‌ ایشان‌ را مظلوم‌ خواهند داشت‌. 14 و بر آن‌ امتی‌ كه‌ ایشان‌ بندگان‌ آنها خواهند بود، من‌ داوری‌ خواهم‌ كرد. و بعد از آن‌ با اموال‌ بسیار بیرون‌ خواهند آمد. 15 و تو نزد پدران‌ خود به‌ سلامتی‌ خواهی‌ رفت‌، و در پیری‌ نیكو مدفون‌ خواهی‌ شد. 16 و در پشت‌ چهارم‌ بدینجا خواهند برگشت‌، زیرا گناه‌ اَموریان‌ هنوز تمام‌ نشده‌ است‌. » 17 و واقع‌ شد كه‌ چون‌ آفتاب‌ غروب‌ كرده‌ بود و تاریك‌ شد، تنوری‌ پر دود و چراغی‌ مشتعل‌ از میان‌ آن‌ پاره‌ها گذر نمود. 18 در آن‌ روز، خداوند با ابرام‌ عهد بست‌ و گفت‌: «این‌ زمین‌ را از نهر مصر تا به‌ نهر عظیم‌، یعنی‌ نهر فرات‌، به‌ نسل‌ تو بخشیده‌ام‌، 19 یعنی‌ قینیان‌ و قَنِّزیان‌ و قَدْمونیان‌ 20 و حِتّیان‌ و فَرِزیان‌ و رَفائِیان‌، 21 و اَمُوریان‌ و كنعانیان‌ و جرجاشیان‌ و یبوسیان‌ را. »

Chapter 16

1 و سارای‌، زوجۀ ابرام‌، برای‌ وی‌فرزندی‌ نیاورد. و او را كنیزی‌ مصری‌، هاجر نام‌ بود. 2 پس‌ سارای‌ به‌ ابرام‌ گفت‌: «اینك‌ خداوند مرا از زاییدن‌ باز داشت‌. پس‌ به‌ كنیز من‌ درآی‌، شاید از او بنا شوم‌.» و ابرام‌ سخن‌ سارای‌ را قبول‌ نمود. 3 و چون‌ ده‌ سال‌ از اقامت‌ ابرام‌ در زمین‌ كنعان‌ سپری‌ شد، سارای‌ زوجۀ ابرام‌، كنیز خود هاجر مصری‌ را برداشته‌، او را به‌ شوهر خود، ابرام‌، به‌ زنی‌ داد. 4 پس‌ به‌ هاجر درآمد و او حامله‌ شد. و چون‌ دید كه‌ حامله‌ است‌، خاتونش‌ بنظر وی‌ حقیر شد. 5 و سارای‌ به‌ ابرام‌ گفت‌: «ظلم‌ من‌ بر تو باد! من‌ كنیز خود را به‌ آغوش‌ تو دادم‌ و چون‌ آثار حمل‌ در خود دید، در نظر او حقیر شدم‌. خداوند در میان‌ من‌ و تو داوری‌ كند.» 6 ابرام‌ به‌ سارای‌ گفت‌: «اینك‌ كنیز تو به‌ دست‌ توست‌، آنچه‌ پسند نظر تو باشد، با وی‌ بكن‌.» پس‌ چون‌ سارای‌ با وی‌ بنای‌ سختی‌ نهاد، او از نزد وی‌ بگریخت‌. 7 و فرشتۀ خداوند او را نزد چشمۀ آب‌ در بیابان‌، یعنی‌ چشمه‌ای‌ كه‌ به‌ راه‌ شور است‌، یافت‌. 8 و گفت‌: «ای‌ هاجر، كنیز سارای‌، از كجا آمدی‌ و كجا می‌روی‌؟» گفت‌: «من‌ از حضور خاتون‌ خود سارای‌ گریخته‌ام‌.» 9 فرشتۀ خداوند به‌ وی‌ گفت‌: «نزد خاتون‌ خود برگرد و زیر دست‌ او مطیع‌ شو.» 10 و فرشتۀ خداوند به‌ وی‌ گفت‌: «ذریت‌ تو را بسیار افزون‌ گردانم‌، به‌ حدی‌ كه‌ از كثرت‌ به‌ شماره‌ نیایند.» 11 و فرشتۀ خداوند وی‌ را گفت‌: «اینك‌ حامله‌ هستی‌ و پسری‌ خواهی‌ زایید، و اورا اسماعیل‌ نام‌ خواهی‌ نهاد، زیرا خداوند تظلم‌ تو را شنیده‌ است‌. 12 و او مردی‌ وحشی‌ خواهد بود، دست‌ وی‌ به‌ ضد هر كس‌ و دست‌ هر كس‌ به‌ ضد او، و پیش‌ روی‌ همۀ برادران‌ خود ساكن‌ خواهد بود.» 13 و او، نام‌ خداوند را كه‌ با وی‌ تكلم‌ كرد، «اَنْتَایل‌رُئی‌» خواند، زیرا گفت‌: «آیا اینجا نیز به‌ عقب‌ او كه‌ مرا می‌بیند، نگریستم‌.» 14 از این‌ سبب‌ آن‌ چاه‌ را «بِئَرلَحَی‌رُئی‌» نامیدند، اینك‌ در میان‌ قادِش‌ و بارَد است‌. 15 و هاجر از ابرام‌ پسری‌ زایید، و ابرام‌ پسر خود را كه‌ هاجر زایید، اسماعیل‌ نام‌ نهاد. 16 و ابرام‌ هشتاد و شش‌ ساله‌ بود چون‌ هاجر اسماعیل‌ را برای‌ ابرام‌ بزاد.

Chapter 17

1 و چون‌ ابرام‌ نود و نه‌ ساله‌ بود، خداوند بر ابرام‌ ظاهر شده‌، گفت‌: «من‌ هستم‌ خدای‌ قادر مطلق‌. پیش‌ روی‌ من‌ بخرام‌ و كامل‌ شو. 2 و عهد خویش‌ را در میان‌ خود و تو خواهم‌ بست‌، و تو را بسیاربسیار كثیر خواهم‌ گردانید.» 3 آنگاه‌ ابرام‌ به‌ روی‌ در افتاد و خدا به‌ وی‌ خطاب‌ كرده‌، گفت‌: 4 «اما من‌ اینك‌ عهد من‌ با توست‌ و تو پدر اُمّت‌های‌ بسیار خواهی‌ بود. 5 و نام‌ تو بعد از این‌ ابرام‌ خوانده‌ نشود بلكه‌ نام‌ تو ابراهیم‌ خواهد بود، زیرا كه‌ تو را پدر امت‌های‌ بسیار گردانیدم‌. 6 و تو را بسیار بارور نمایم‌ و امت‌ها از تو پدید آورم‌ و پادشاهان‌ از تو به‌ وجود آیند. 7 و عهد خویش‌ را در میان‌ خود و تو، و ذُریتت‌ بعد از تو، استوار گردانم‌ كه‌ نسلاً بعد نسل‌ عهد جاودانی‌ باشد، تا تو را و بعد از تو ذریت‌ تو را خدا باشم‌. 8 و زمین‌ غربت‌ تو، یعنی‌ تمام‌ زمین‌ كنعان‌ را، به‌ تو وبعد از تو به‌ ذریت‌ تو به‌ مِلكیتِ ابدی‌ دهم‌، و خدای‌ ایشان‌ خواهم‌ بود.» 9 پس‌ خدا به‌ ابراهیم‌ گفت‌: «و اما تو عهد مرا نگاه‌ دار، تو و بعد از تو ذریت‌ تو در نسلهای‌ ایشان‌. 10 این‌ است‌ عهد من‌ كه‌ نگاه‌ خواهید داشت‌، در میان‌ من‌ و شما و ذریت‌ تو بعد از تو هر ذكوری‌ از شما مختون‌ شود، 11 و گوشت‌ قَلَفۀ خود را مختون‌ سازید، تا نشان‌ آن‌ عهدی‌ باشد كه‌ در میان‌ من‌ و شماست‌. 12 هر پسر هشت‌ روزه‌ از شما مختون‌ شود. هر ذكوری‌ در نسلهای‌ شما، خواه‌ خانه‌زاد خواه‌ زرخرید، از اولاد هر اجنبی‌ كه‌ از ذریت‌ تو نباشد، 13 هر خانه‌زاد تو و هر زر خرید تو البته‌ مختون‌ شود تا عهد من‌ در گوشت‌ شما عهد جاودانی‌ باشد. 14 و اما هر ذكور نامختون‌ كه‌ گوشت‌ قَلَفۀ او ختنه‌ نشود، آن‌ كس‌ از قوم‌ خود منقطع‌ شود، زیرا كه‌ عهد مرا شكسته‌ است‌. » 15 و خدا به‌ ابراهیم‌ گفت‌: «اما زوجۀ تو سارای‌، نام‌ او را سارای‌ مخوان‌، بلكه‌ نام‌ او ساره‌ باشد. 16 و او را بركت‌ خواهم‌ داد و پسری‌ نیز از وی‌ به‌ تو خواهم‌ بخشید. او را بركت‌ خواهم‌ داد و امتها از وی‌ به‌ وجود خواهند آمد، و ملوك‌ امتها از وی‌ پدید خواهند شد.» 17 آنگاه‌ ابراهیم‌ به‌ روی‌ در افتاده‌، بخندید و در دل‌ خود گفت‌: «آیا برای‌ مرد صد ساله‌ پسری‌ متولد شود و ساره‌ در نود سالگی‌ بزاید؟» 18 و ابراهیم‌ به‌ خدا گفت‌: «كاش‌ كه‌ اسماعیل‌ در حضور تو زیست‌ كند. » 19 خدا گفت‌: «به‌ تحقیق‌ زوجه‌ات‌ ساره‌ برای‌ تو پسری‌ خواهد زایید، و او را اسحاق‌ نام‌ بنه‌، و عهد خود را با وی‌ استوار خواهم‌ داشت‌، تا با ذریت‌ او بعد از او عهد ابدی‌ باشد. 20 و اما در خصوص‌اسماعیل‌، تو را اجابت‌ فرمودم‌. اینك‌ او را بركت‌ داده‌، بارور گردانم‌، و او را بسیار كثیر گردانم‌. دوازده‌ رئیس‌ از وی‌ پدید آیند، و امتی‌ عظیم‌ از وی‌ بوجود آورم‌. 21 لكن‌ عهد خود را با اسحاق‌ استوار خواهم‌ ساخت‌، كه‌ ساره‌ او را بدین‌ وقت‌ در سال‌ آینده‌ برای‌ تو خواهد زایید.» 22 و چون‌ خدا از سخن‌ گفتن‌ با وی‌ فارغ‌ شد، از نزد ابراهیم‌ صعود فرمود. 23 و ابراهیم‌ پسر خود، اسماعیل‌ و همۀ خانه‌زادان‌ و زرخریدان‌ خود را، یعنی‌ هر ذكوری‌ كه‌ در خانۀ ابراهیم‌ بود، گرفته‌، گوشت‌ قَلَفۀ ایشان‌ را در همان‌ روز ختنه‌ كرد، چنانكه‌ خدا به‌ وی‌ امر فرموده‌ بود. 24 و ابراهیم‌ نود و نه‌ ساله‌ بود، وقتی‌ كه‌ گوشت‌ قَلَفه‌اش‌ مختون‌ شد. 25 و پسرش‌، اسماعیل‌ سیزده‌ ساله‌ بود هنگامی‌ كه‌ گوشت‌ قَلَفه‌اش‌ مختون‌ شد. 26 در همان‌ روز ابراهیم‌ و پسرش‌، اسماعیل‌ مختون‌ گشتند. 27 و همۀ مردان‌ خانه‌اش‌، خواه‌ خانه‌زاد، خواه‌ زرخرید از اولاد اجنبی‌، با وی‌ مختون‌ شدند.

Chapter 18

1 و خداوند در بلوطستان‌ ممری‌، بر وی‌ ظاهر شد، و او در گرمای‌ روز به‌ در خیمه‌ نشسته‌ بود. 2 ناگاه‌ چشمان‌ خود را بلند كرده‌، دید كه‌ اینك‌ سه‌ مرد در مقابل‌ او ایستاده‌اند. و چون‌ ایشان‌ را دید، از در خیمه‌ به‌ استقبال‌ ایشان‌ شتافت‌، و رو بر زمین‌ نهاد 3 و گفت‌: «ای‌ مولا، اكنون‌ اگر منظور نظر تو شدم‌، از نزد بندۀ خود مگذر. 4 اندك‌ آبی‌ بیاورند تا پای‌ خود را شسته‌، در زیر درخت‌ بیارامید، 5 و لقمۀ نانی‌ بیاورم‌ تا دلهای‌ خود را تقویت‌ دهید و پس‌ از آن روانه‌ شوید، زیرا برای‌ همین‌، شما را بر بندۀ خود گذر افتاده‌ است‌.» گفتند: «آنچه‌ گفتی‌ بكن‌.» 6 پس‌ ابراهیم‌ به‌ خیمه‌، نزد ساره‌ شتافت‌ و گفت‌: «سه‌ كیل‌ از آرد مَیدَه‌ بزودی‌ حاضر كن‌ و آن‌ را خمیر كرده‌، گِرده‌ها بساز.» 7 و ابراهیم‌ به‌ سوی‌ رمه‌ شتافت‌ و گوسالۀ نازكِ خوب‌ گرفته‌، به‌ غلام‌ خود داد تا بزودی‌ آن‌ را طبخ‌ نماید. 8 پس‌ كره‌ و شیر و گوساله‌ای‌ را كه‌ ساخته‌ بود، گرفته‌، پیش‌ روی‌ ایشان‌ گذاشت‌، و خود در مقابل‌ ایشان‌ زیر درخت‌ ایستاد تا خوردند. 9 به‌ وی‌ گفتند: «زوجه‌ات‌ ساره‌ كجاست‌؟» گفت‌: «اینك‌ در خیمه‌ است‌.» 10 گفت‌: «البته‌ موافق‌ زمان‌ حیات‌، نزد تو خواهم‌ برگشت‌، و زوجه‌ات‌ ساره‌ را پسری‌ خواهد شد.» و ساره‌ به‌ در خیمه‌ای‌ كه‌ در عقب‌ او بود، شنید. 11 و ابراهیم‌ و ساره‌ پیر و سالخورده‌ بودند، و عادت‌ زنان‌ از ساره‌ منقطع‌ شده‌ بود. 12 پس‌ ساره‌ در دل‌ خود بخندید و گفت‌: «آیا بعد از فرسودگی‌ام‌ مرا شادی‌ خواهد بود، و آقایم‌ نیز پیر شده‌ است‌؟» 13 و خداوند به‌ ابراهیم‌ گفت‌: «ساره‌ برای‌ چه‌ خندید و گفت‌: آیا فی‌الحقیقه‌ خواهم‌ زایید و حال‌ آنكه‌ پیر هستم‌؟ 14 مگر هیچ‌ امری‌ نزد خداوند مشكل‌ است‌؟ در وقت‌ موعود، موافق‌ زمان‌ حیات‌، نزد تو خواهم‌ برگشت‌ و ساره‌ را پسری‌ خواهد شد.» 15 آنگاه‌ ساره‌ انكار كرده‌، گفت‌: »نخندیدم‌»، چونكه‌ ترسید. گفت‌: «نی‌، بلكه‌ خندیدی«‌. 16 پس‌، آن‌ مردان‌ از آنجا برخاسته‌، متوجه‌ سُدُوم‌ شدند، و ابراهیم‌ ایشان‌ را مشایعت‌ نمود. 17 و خداوند گفت‌: «آیا آنچه‌ من‌ می‌كنم‌، از ابراهیم‌ مخفی‌ دارم‌؟ 18 و حال‌ آنكه‌ از ابراهیم‌ هر آینه‌ امتی‌ بزرگ‌ و زورآور پدید خواهد آمد، و جمیع‌ امت‌های‌ جهان‌ از او بركت‌ خواهند یافت‌. 19 زیرا او را می‌شناسم‌ كه‌ فرزندان‌ و اهل‌ خانۀ خود را بعد از خود امر خواهد فرمود تا طریق‌ خداوند را حفظ نمایند، و عدالت‌ و انصاف‌ را بجا آورند، تا خداوند آنچه‌ به‌ ابراهیم‌ گفته‌ است‌، به‌ وی‌ برساند.» 20 پس‌ خداوند گفت‌: «چونكه‌ فریاد سُدوم‌ و عَموره‌ زیاد شده‌ است‌، و خطایای‌ ایشان‌ بسیار گران‌، 21 اكنون‌ نازل‌ می‌شوم‌ تا ببینم‌ موافق‌ این‌ فریادی‌ كه‌ به‌ من‌ رسیده‌، بالتّمام‌ كرده‌اند. والاّ خواهم‌ دانست‌.» 22 آنگاه‌ آن‌ مردان‌ از آنجا بسوی‌ سدوم‌ متوجه‌ شده‌، برفتند. و ابراهیم‌ در حضور خداوند هنوز ایستاده‌ بود. 23 و ابراهیم‌ نزدیك‌ آمده‌، گفت‌: «آیا عادل‌ را با شریر هلاك‌ خواهی‌ كرد؟ 24 شاید در شهر پنجاه‌ عادل‌ باشند، آیا آن‌ را هلاك‌ خواهی‌ كرد و آن‌ مكان‌ را بخاطر آن‌ پنجاه‌ عادل‌ كه‌ در آن‌ باشند، نجات‌ نخواهی‌ داد؟ 25 حاشا از تو كه‌ مثل‌ این‌ كار بكنی‌ كه‌ عادلان‌ را با شریران‌ هلاك‌ سازی‌ و عادل‌ و شریر مساوی‌ باشند. حاشا از تو! آیا داور تمام‌ جهان‌، انصاف‌ نخواهد كرد؟» 26 خداوند گفت‌: «اگر پنجاه‌ عادل‌ در شهر سدوم‌ یابم‌، هر آینه‌ تمام‌ آن‌ مكان‌ را به‌ خاطر ایشان‌ رهایی‌ دهم‌.» 27 ابراهیم‌ در جواب‌ گفت‌: «اینك‌ من‌ كه‌ خاك‌ و خاكستر هستم‌، جرأت‌ كردم‌ كه‌ به‌ خداوند سخن‌ گویم‌. 28 شاید از آن‌ پنجاه‌ عادل‌، پنج‌ كم‌ باشد. آیا تمام‌ شهر را بسبب‌ پنج‌، هلاك‌ خواهی‌ كرد؟» گفت‌: «اگر چهل‌ و پنج‌ در آنجا یابم‌، آن‌ را هلاك‌نكنم‌.» 29 بار دیگر بدو عرض‌ كرده‌، گفت‌: «هر گاه‌ در آنجا چهل‌ یافت‌ شوند؟» گفت‌: «به‌ خاطر چهل‌ آن‌ را نكنم‌.» 30 گفت‌: «زنهار غضب‌ خداوند افروخته‌ نشود تا سخن‌ گویم‌. شاید در آنجا سی‌ پیدا شوند؟» گفت‌: «اگر در آنجا سی‌ یابم‌، این‌ كار را نخواهم‌ كرد.» 31 گفت‌: «اینك‌ جرأت‌ كردم‌ كه‌ به‌ خداوند عرض‌ كنم‌. اگر بیست‌ در آنجا یافت‌ شوند؟» گفت‌: «به‌ خاطر بیست‌ آن‌ را هلاك‌ نكنم‌.» 32 گفت‌: «خشم‌ خداوند، افروخته‌ نشود تا این‌ دفعه‌ را فقط عرض‌ كنم‌، شاید ده‌ در آنجا یافت‌ شوند؟» گفت‌: «به‌ خاطر ده‌ آن‌ را هلاك‌ نخواهم‌ ساخت‌. » 33 پس‌ خداوند چون‌ گفتگو را با ابراهیم‌ به‌ اتمام‌ رسانید، برفت‌ و ابراهیم‌ به‌ مكان‌ خویش‌ مراجعت‌ كرد.

Chapter 19

1 و وقت‌ عصر، آن‌ دو فرشته‌ وارد سُدوم شدند، و لوط به‌ دروازۀ سدوم‌ نشسته‌ بود. و چون‌ لوط ایشان‌ را بدید، به‌ استقبال‌ ایشان‌ برخاسته‌، رو بر زمین‌ نهاد 2 و گفت‌: «اینك‌ اكنون‌ ای‌ آقایان‌ من‌، به‌ خانۀ بندۀ خود بیایید، و شب‌ را بسر برید، و پایهای‌ خود را بشویید و بامدادان‌ برخاسته‌، راه‌ خود را پیش‌ گیرید.» گفتند: «نی‌، بلكه‌ شب‌ را در كوچه‌ بسر بریم‌.» 3 اما چون‌ ایشان‌ را الحاح‌ بسیار نمود، با او آمده‌، به‌ خانه‌اش‌ داخل‌ شدند، و برای‌ ایشان‌ ضیافتی‌ نمود و نان‌ فطیر پخت‌، پس‌ تناول‌ كردند. 4 و به‌ خواب‌ هنوز نرفته‌ بودند كه‌ مردان‌ شهر، یعنی‌ مردم‌ سدوم‌، از جوان‌ و پیر، تمام‌ قوم‌ از هر جانب‌، خانۀ وی‌ را احاطه‌ كردند 5 و به‌ لوط ندا در داده‌، گفتند: «آن‌ دو مردكه‌ امشب‌ به‌ نزد تو درآمدند، كجا هستند؟ آنها را نزد ما بیرون‌ آور تا ایشان‌ را بشناسیم‌.» 6 آنگاه‌ لوط‌ نزد ایشان‌، بدرگاه‌ بیرون‌ آمد و در را از عقب‌ خود ببست‌ 7 و گفت‌: «ای‌ برادران‌ من‌، زنهار بدی‌ مكنید. 8 اینك‌ من‌ دو دختر دارم‌ كه‌ مرد را نشناخته‌اند. ایشان‌ را الا´ن‌ نزد شما بیرون‌ آورم‌ و آنچه‌ در نظر شما پسند آید، با ایشان‌ بكنید. لكن‌ كاری‌ بدین‌ دو مرد ندارید، زیرا كه‌ برای‌ همین‌ زیر سایۀ سقف‌ من‌ آمده‌اند.» 9 گفتند: «دور شو.» و گفتند: «این‌ یكی‌ آمد تا نزیل‌ ما شود و پیوسته‌ داوری‌ می‌كند. الا´ن‌ با تو از ایشان‌ بدتر كنیم‌.» پس‌ بر آن‌ مرد، یعنی‌ لوط‌، بشدت‌ هجوم‌ آورده‌، نزدیك‌ آمدند تا در را بشكنند. 10 آنگاه‌ آن‌ دو مرد، دست‌ خود را پیش‌ آورده‌، لوط‌ را نزد خود به‌ خانه‌ درآوردند و در را بستند. 11 اما آن‌ اشخاصی‌ را كه‌ به‌ در خانه‌ بودند، از خُرد و بزرگ‌، به‌ كوری‌ مبتلا كردند، كه‌ از جُستنِ در، خویشتن‌ را خسته‌ ساختند. 12 و آن‌ دو مرد به‌ لوط‌ گفتند: «آیا كسی‌ دیگر دراینجا داری‌؟ دامادان‌ و پسران‌ و دختران‌ خود و هر كه‌ را در شهر داری‌، از این‌ مكان‌ بیرون‌ آور، 13 زیرا كه‌ ما این‌ مكان‌ را هلاك‌ خواهیم‌ ساخت‌، چونكه‌ فریاد شدید ایشان‌ به‌ حضور خداوند رسیده‌ و خداوند ما را فرستاده‌ است‌ تا آن‌ را هلاك‌ كنیم‌.» 14 پس‌ لوط‌ بیرون‌ رفته‌، با دامادان‌ خود كه‌ دختران‌ او را گرفتند، مكالمه‌ كرده‌، گفت‌: «برخیزید و از این‌ مكان‌ بیرون‌ شوید، زیرا خداوند این‌ شهر را هلاك‌ می‌كند.» اما بنظر دامادان‌ مسخره‌ آمد. 15 و هنگام‌ طلوع‌ فجر، آن‌ دو فرشته‌، لوط‌ راشتابانیده‌، گفتند: «برخیز و زن‌ خود را با این‌ دو دختر كه‌ حاضرند بردار، مبادا در گناه‌ شهر هلاك‌ شوی‌.» 16 و چون‌ تأخیر می‌نمود، آن‌ مردان‌، دست‌ او و دست‌ زنش‌ و دست‌ هر دو دخترش‌ را گرفتند، چونكه‌ خداوند بر وی‌ شفقت‌ نمود و او را بیرون‌ آورده‌، در خارج‌ شهر گذاشتند. 17 و واقع‌ شد چون‌ ایشان‌ را بیرون‌ آورده‌ بودند كه‌ یكی‌ به‌ وی‌ گفت‌: «جان‌ خود را دریاب‌ و از عقب‌ منگر، و در تمام‌ وادی‌ مَایست‌، بلكه‌ به‌ كوه‌ بگریز، مبادا هلاك‌ شوی‌.» 18 لوط‌ بدیشان‌ گفت‌: «ای‌ آقا چنین‌ مباد! 19 همانا بنده‌ات‌ در نظرت‌ التفات‌ یافته‌ است‌ و احسانی‌ عظیم‌ به‌ من‌ كردی‌ كه‌ جانم‌ را رستگار ساختی‌، و من‌ قدرت‌ آن‌ ندارم‌ كه‌ به‌ كوه‌ فرار كنم‌، مبادا این‌ بلا مرا فرو گیرد و بمیرم‌. 20 اینك‌ این‌ شهر نزدیك‌ است‌ تا بدان‌ فرار كنم‌، و نیز صغیر است‌. اِذن‌ بده‌ تا بدان‌ فرار كنم‌. آیا صغیر نیست‌، تا جانم‌ زنده‌ ماند.» 21 بدو گفت‌: «اینك‌ در این‌ امر نیز تو را اجابت‌ فرمودم‌، تا شهری‌ را كه‌ سفارش‌ آن‌ را نمودی‌، واژگون‌ نسازم‌. 22 بدان‌ جا بزودی‌ فرار كن‌، زیرا كه‌ تا تو بدانجا نرسی‌، هیچ‌ نمی‌توانم‌ كرد.» از این‌ سبب‌ آن‌ شهر مسمّی‌ به‌ صوغر شد. 23 و چون‌ آفتاب‌ بر زمین‌ طلوع‌ كرد، لوط‌ به‌ صُوغر داخل‌ شد. 24 آنگاه‌ خداوند بر سدوم‌ و عموره‌، گوگرد و آتش‌، از حضور خداوند از آسمان‌ بارانید. 25 و آن‌ شهرها، و تمام‌ وادی‌، و جمیع‌ سكنۀ شهرها و نباتات‌ زمین‌ را واژگون‌ ساخت‌. 26 اما زن‌ او، از عقب‌ خود نگریسته‌، ستونی‌ از نمك‌ گردید. 27 بامدادان‌، ابراهیم‌ برخاست‌ و به‌ سوی‌ آن‌مكانی‌ كه‌ در آن‌ به‌ حضور خداوند ایستاده‌ بود، رفت‌. 28 و چون‌ به‌ سوی‌ سدوم‌ و عموره‌، و تمام‌ زمین‌ وادی‌ نظر انداخت‌، دید كه‌ اینك‌ دود آن‌ زمین‌، چون‌ دود كوره‌ بالا می‌رود. 29 و هنگامی‌ كه‌ خدا شهرهای‌ وادی‌ را هلاك‌ كرد، خدا ابراهیم‌ را به‌ یاد آورد، و لوط‌ را از آن‌ انقلاب‌ بیرون‌ آورد، چون‌ آن‌ شهرهایی‌ را كه‌ لوط‌ در آنها ساكن‌ بود، واژگون‌ ساخت‌. 30 و لوط‌ از صوغر برآمد و با دو دختر خود در كوه‌ ساكن‌ شد زیرا ترسید كه‌ در صوغر بماند. پس‌ با دو دختر خود در مَغاره‌ سُكْنی‌ گرفت‌. 31 و دختر بزرگ‌ به‌ كوچك‌ گفت‌: «پدر ما پیر شده‌ و مردی‌ بر روی‌ زمین‌ نیست‌ كه‌ برحسب‌ عادت‌ كل‌ جهان‌، به‌ ما در آید. 32 بیا تا پدر خود را شراب‌ بنوشانیم‌، و با او همبستر شویم‌، تا نسلی‌ از پدر خود نگاه‌ داریم‌.» 33 پس‌ در همان‌ شب‌، پدر خود را شراب‌ نوشانیدند، و دختر بزرگ‌ آمده‌ با پدر خویش‌ همخواب‌ شد، و او از خوابیدن‌ و برخاستن‌ وی‌ آگاه‌ نشد. 34 و واقع‌ شد كه‌ روز دیگر، بزرگ‌ به‌ كوچك‌ گفت‌: «اینك‌ دوش‌ با پدرم‌ همخواب‌ شدم‌، امشب‌ نیز او را شراب‌ بنوشانیم‌، و تو بیا و با وی‌ همخواب‌ شو، تا نسلی‌ از پدر خود نگاه‌ داریم‌.» 35 آن‌ شب‌ نیز پدر خود را شراب‌ نوشانیدند، و دختر كوچك‌ همخواب‌ وی‌ شد، و او از خوابیدن‌ و برخاستن‌ وی‌ آگاه‌ نشد. 36 پس‌ هر دو دختر لوط‌ از پدر خود حامله‌ شدند. 37 و آن‌ بزرگ‌، پسری‌ زاییده‌، او را موآب‌ نام‌ نهاد، و او تا امروز پدر موآبیان‌ است‌. 38 و كوچك‌ نیزپسری‌ بزاد، و او را بن‌عَمّی‌ نام‌ نهاد. وی‌ تا بحال‌ پدر بنی‌عمون‌ است‌.

Chapter 20

1 پس‌ ابراهیم‌ از آنجا بسوی‌ ارض‌جنوبی‌ كوچ‌ كرد، و در میان‌ قادش‌ و شور ساكن‌ شد و در جِرار منزل‌ گرفت‌. 2 و ابراهیم‌ در خصوص‌ زن‌ خود، ساره‌، گفت‌ كه‌ «او خواهر من‌ است‌.» و ابی‌ملك‌، ملك‌ جرار، فرستاده‌، ساره‌ را گرفت‌. 3 و خدا در رؤیای‌ شب‌، بر اَبی‌مَلِك‌ ظاهر شده‌، به‌ وی‌ گفت‌: «اینك‌ تو مرده‌ای‌ بسبب‌ این‌ زن‌ كه‌ گرفتی‌، زیرا كه‌ زوجۀ دیگری‌ می‌باشد.» 4 و ابی‌ملك‌، هنوز به‌ او نزدیكی‌ نكرده‌ بود. پس‌ گفت‌: «ای‌ خداوند، آیا امتی‌ عادل‌ را هلاك‌ خواهی‌ كرد؟ 5 مگر او به‌ من‌ نگفت‌ كه‌ "او خواهر من‌ است‌"، و او نیز خود گفت‌ كه‌ "او برادر من‌ است‌؟" به‌ ساده‌ دلی‌ و پاك‌ دستی‌ خود این‌ را كردم‌.» 6 خدا وی‌ را در رؤیا گفت‌: «من‌ نیز می‌دانم‌ كه‌ این‌ را به‌ ساده‌ دلی‌ خود كردی‌، و من‌ نیز تو را نگاه‌ داشتم‌ كه‌ به‌ من‌ خطا نورزی‌، و از این‌ سبب‌ نگذاشتم‌ كه‌ او را لمس‌ نمایی‌. 7 پس‌ الا´ن‌ زوجۀ این‌ مرد را رد كن‌، زیرا كه‌ او نبی‌ است‌، و برای‌ تو دعا خواهد كرد تا زنده‌ بمانی‌، و اگر او را رد نكنی‌، بدان‌ كه‌ تو و هر كه‌ از آن‌ تو باشد، هر آینه‌ خواهید مرد. » 8 بامدادان‌، ابی‌ملك‌ برخاسته‌، جمیع‌ خادمان‌ خود را طلبیده‌، همۀ این‌ امور را به‌ سمع‌ ایشان‌ رسانید، و ایشان‌ بسیار ترسان‌ شدند. 9 پس‌ ابی‌ملك‌، ابراهیم‌ را خوانده‌، بدو گفت‌: «به‌ ما چه‌ كردی‌؟ و به‌ تو چه‌ گناه‌ كرده‌ بودم‌، كه‌ بر من‌ و برمملكت‌ من‌ گناهی‌ عظیم‌ آوردی‌ و كارهای‌ ناكردنی‌ به‌ من‌ كردی‌؟» 10 و ابی‌ملك‌ به‌ ابراهیم‌ گفت‌: «چه‌ دیدی‌ كه‌ این‌ كار را كردی‌؟» 11 ابراهیم‌ گفت‌: «زیرا گمان‌ بردم‌ كه‌ خداترسی‌ در این‌ مكان‌ نباشد، و مرا به‌ جهت‌ زوجه‌ام‌ خواهند كُشت‌. 12 و فی‌الواقع‌ نیز او خواهر من‌ است‌، دختر پدرم‌، اما نه‌ دختر مادرم‌، و زوجۀ من‌ شد. 13 و هنگامی‌ كه‌ خدا مرا از خانۀ پدرم‌ آواره‌ كرد، او را گفتم‌: احسانی‌ كه‌ به‌ من‌ باید كرد، این‌ است‌ كه‌ هر جا برویم‌، دربارۀ من‌ بگویی‌ كه‌ او برادر من‌ است‌.» 14 پس‌ ابی‌ملك‌، گوسفندان‌ و گاوان‌ و غلامان‌ و كنیزان‌ گرفته‌، به‌ ابراهیم‌ بخشید، و زوجه‌اش‌ ساره‌ را به‌ وی‌ رد كرد. 15 و ابی‌ملك‌ گفت‌: «اینك‌ زمین‌ من‌ پیش‌ روی‌ توست‌. هر جا كه‌ پسند نظرت‌ افتد، ساكن‌ شو.» 16 و به‌ ساره‌ گفت‌: «اینك‌ هزار مثقال‌ نقره‌ به‌ برادرت‌ دادم‌، همانا او برای‌ تو پردۀ چشم‌ است‌، نزد همۀ كسانی‌ كه‌ با تو هستند، و نزد همۀ دیگران‌، پس‌ انصاف‌ تو داده‌ شد.» 17 و ابراهیم‌ نزد خدا دعا كرد. و خدا ابی‌ملك‌، و زوجۀ او و كنیزانش‌ را شفا بخشید، تا اولاد بهم‌ رسانیدند، 18 زیرا خداوند ، رَحِم‌های‌ تمام‌ اهل‌ بیت‌ ابی‌ملك‌ را بخاطر ساره‌، زوجۀ ابراهیم‌ بسته‌ بود.

Chapter 21

1 و خداوند برحسب‌ وعدۀ خود، از ساره‌ تفقد نمود، و خداوند ، آنچه‌ را به‌ ساره‌ گفته‌ بود، بجا آورد. 2 و ساره‌ حامله‌ شده‌، از ابراهیم‌ در پیری‌اش‌، پسری‌ زایید، در وقتی‌ كه‌ خدا به‌ وی‌ گفته‌ بود. 3 و ابراهیم‌، پسر مولود خود را، كه‌ ساره‌ از وی‌ زایید، اسحاق‌ نام‌ نهاد. 4 وابراهیم‌ پسر خود اسحاق‌ را، چون‌ هشت‌ روزه‌ بود، مختون‌ ساخت‌، چنانكه‌ خدا او را امر فرموده‌ بود. 5 و ابراهیم‌، در هنگام‌ ولادت‌ پسرش‌، اسحاق‌، صد ساله‌ بود. 6 و ساره‌ گفت‌: «خدا خنده‌ برای‌ من‌ ساخت‌، و هر كه‌ بشنود، با من‌ خواهد خندید.» 7 و گفت‌: «كه‌ بود كه‌ به‌ ابراهیم‌ بگوید، ساره‌ اولاد را شیر خواهد داد؟ زیرا كه‌ پسری‌ برای‌ وی‌ در پیری‌اش‌ زاییدم‌.» 8 و آن‌ پسر نمو كرد، تا او را از شیر باز گرفتند. و در روزی‌ كه‌ اسحاق‌ را از شیر باز داشتند، ابراهیم‌ ضیافتی‌ عظیم‌ كرد. 9 آنگاه‌ ساره‌، پسر هاجر مصری‌ را كه‌ از ابراهیم‌ زاییده‌ بود، دید كه‌ خنده‌ می‌كند. 10 پس‌ به‌ ابراهیم‌ گفت‌: «این‌ كنیز را با پسرش‌ بیرون‌ كن‌، زیرا كه‌ پسر كنیز با پسر من‌ اسحاق‌، وارث‌ نخواهد بود.» 11 اما این‌ امر، بنظر ابراهیم‌، دربارۀ پسرش‌ بسیار سخت‌ آمد. 12 خدا به‌ ابراهیم‌ گفت‌: «دربارۀ پسر خود و كنیزت‌، بنظرت‌ سخت‌ نیاید، بلكه‌ هر آنچه‌ ساره‌ به‌ تو گفته‌ است‌، سخن‌ او را بشنو، زیرا كه‌ ذریت‌ تو از اسحاق‌ خوانده‌ خواهد شد. 13 و از پسر كنیز نیز اُمّتی‌ بوجود آورم‌، زیرا كه‌ او نسل‌ توست‌.» 14 بامدادان‌، ابراهیم‌ برخاسته‌، نان‌ و مَشكی‌ از آب‌ گرفته‌، به‌ هاجر داد، و آنها را بر دوش‌ وی‌ نهاد، و او را با پسر روانه‌ كرد. پس‌ رفت‌، و در بیابان‌ بئرشبع‌ می‌گشت‌. 15 و چون‌ آب‌ مشك‌ تمام‌ شد، پسر را زیر بوته‌ای‌ گذاشت‌. 16 و به‌ مسافت‌ تیر پرتابی‌ رفته‌، در مقابل‌ وی‌ بنشست‌، زیرا گفت‌: «موت‌ پسر را نبینم‌.» ودر مقابل‌ او نشسته‌، آواز خود را بلند كرد و بگریست‌. 17 و خدا آواز پسر را بشنید و فرشتۀ خدا از آسمان‌، هاجر را ندا كرده‌، وی‌ را گفت‌: «ای‌ هاجر، تو را چه‌ شد؟ ترسان‌ مباش‌، زیرا خدا آواز پسر را در آنجایی‌ كه‌ اوست‌، شنیده‌ است‌. 18 برخیز و پسر را برداشته‌، او را به‌ دست‌ خود بگیر، زیرا كه‌ از او اُمّتی‌ عظیم‌ بوجود خواهم‌ آورد.» 19 و خدا چشمان‌ او را باز كرد تا چاه‌ آبی‌ دید. پس‌ رفته‌، مشك‌ را از آب‌ پر كرد و پسر را نوشانید. 20 و خدا با آن‌ پسر می‌بود. و او نمو كرده‌، ساكن‌ صحرا شد، و در تیراندازی‌ بزرگ‌ گردید. 21 و در صحرای‌ فاران‌، ساكن‌ شد. و مادرش‌ زنی‌ از زمین‌ مصر برایش‌ گرفت‌. 22 و واقع‌ شد در آن‌ زمانی‌ كه‌ ابی‌ملك‌ و فیكول‌ كه‌ سپهسالار او بود، ابراهیم‌ را عرض‌ كرده‌، گفتند كه‌ «خدا در آنچه‌ می‌كنی‌ با توست‌. 23 اكنون‌ برای‌ من‌ در اینجا به‌ خدا سوگند بخور كه‌ با من‌ و نسل‌ من‌ و ذریت‌ من‌ خیانت‌ نخواهی‌ كرد، بلكه‌ برحسب‌ احسانی‌ كه‌ با تو كرده‌ام‌، با من‌ و با زمینی‌ كه‌ در آن‌ غربت‌ پذیرفتی‌، عمل‌ خواهی‌ نمود.» 24 ابراهیم‌ گفت‌: «من‌ سوگند می‌خورم‌.» 25 و ابراهیم‌ ابی‌ملك‌ را تنبیه‌ كرد، بسبب‌ چاه‌ آبی‌ كه‌ خادمان‌ ابی‌ملك‌، از او به‌ زور گرفته‌ بودند. 26 ابی‌ملك‌ گفت‌: «نمی‌دانم‌ كیست‌ كه‌ این‌ كار را كرده‌ است‌، و تو نیز مرا خبر ندادی‌، و من‌ هم‌ تا امروز نشنیده‌ بودم‌.» 27 و ابراهیم‌، گوسفندان‌ و گاوان‌ گرفته‌، به‌ ابی‌مَلِك‌ داد، و با یكدیگر عهد بستند. 28 و ابراهیم‌ هفت‌ بره‌ از گله‌ جدا ساخت‌.و ابی‌ملك‌ به‌ ابراهیم‌ گفت‌: «این‌ هفت‌ برۀ ماده‌ كه‌ جدا ساختی‌ چیست‌؟» 29 گفت‌: «كه‌ این‌ هفت‌ برۀ ماده‌ را از دست‌ من‌ قبول‌ فرمای‌، تا شهادت‌ باشد كه‌ این‌ چاه‌ را من‌ حفر نمودم‌.» 30 از این‌ سبب‌، آن‌ مكان‌ را بئرشبع‌ نامید، زیرا كه‌ در آنجا با یكدیگر قسم‌ خوردند. 31 و چون‌ آن‌ عهد را در بِئَرشِبَع‌ بسته‌ بودند، ابی‌ملك‌ با سپهسالار خود فیكول‌ برخاسته‌، به‌ زمین‌ فلسطینیان‌ مراجعت‌ كردند. 32 و ابراهیم‌ در بئرشبع‌، شوره‌كزی‌ غرس‌ نمود، و در آنجا به‌ نام‌ یهوه‌، خدای‌ سرمدی‌، دعا نمود. 33 پس‌ ابراهیم‌ در زمین‌ فلسطینیان‌ ایام‌ بسیاری‌ بسر برد. 34 در ترجمه قدیم چنین آیه ای وجود ندارد.

Chapter 22

1 و واقع‌ شد بعد از این‌ وقایع‌، كه‌ خدا ابراهیم‌ را امتحان‌ كرده‌، بدو گفت‌: «ای‌ ابراهیم‌!» عرض‌ كرد: «لبیك‌.» 2 گفت‌: «اكنون‌ پسر خود را، كه‌ یگانۀ توست‌ و او را دوست‌ می‌داری‌، یعنی‌ اسحاق‌ را بردار و به‌ زمین‌ موریا برو، و او را در آنجا، بر یكی‌ از كوههایی‌ كه‌ به‌ تو نشان‌ می‌دهم‌، برای‌ قربانی‌ سوختنی‌ بگذران‌.» 3 بامدادان‌، ابراهیم‌ برخاسته‌، الاغ‌ خود را بیاراست‌، و دو نفر از نوكران‌ خود را با پسر خویش‌ اسحاق‌، برداشته‌ و هیزم‌ برای‌ قربانی‌ سوختنی‌ شكسته‌، روانه‌ شد، و به‌ سوی‌ آن‌ مكانی‌ كه‌ خدا او را فرموده‌ بود، رفت‌. 4 و در روز سوم‌، ابراهیم‌ چشمان‌ خود را بلند كرده‌، آن‌ مكان‌ را از دور دید. 5 آنگاه‌ ابراهیم‌، به‌ خادمان‌ خود گفت‌: «شما در اینجا نزد الاغ‌ بمانید، تا من‌ با پسر بدانجا رویم‌، و عبادت‌ كرده‌، نزد شما بازآییم‌. » 6 پس‌ ابراهیم‌، هیزم‌ قربانی‌ سوختنی‌ را گرفته‌، بر پسر خود اسحاق‌ نهاد، و آتش‌ و كارد را به‌ دست‌ خود گرفت‌؛ و هر دو با هم‌ می‌رفتند. 7 و اسحاق‌ پدر خود، ابراهیم‌ را خطاب‌ كرده‌، گفت‌: «ای‌ پدر من‌!» گفت‌: «ای‌ پسر من‌ لبیك‌؟» گفت‌: «اینك‌ آتش‌ و هیزم‌، لكن‌ برۀ قربانی‌ كجاست‌؟» 8 ابراهیم‌ گفت‌: «ای‌ پسر من‌، خدا برۀ قربانی‌ را برای‌ خود مهیا خواهد ساخت‌.» و هر دو با هم‌ رفتند. 9 چون‌ بدان‌ مكانی‌ كه‌ خدا بدو فرموده‌ بود، رسیدند، ابراهیم‌ در آنجا مذبح‌ را بنا نمود، و هیزم‌ را بر هم‌ نهاد، و پسر خود، اسحاق‌ را بسته‌، بالای‌ هیزم‌، بر مذبح‌ گذاشت‌. 10 و ابراهیم‌، دست‌ خود را دراز كرده‌، كارد را گرفت‌ تا پسر خویش‌ را ذبح‌ نماید. 11 در حال‌، فرشتۀ خداوند از آسمان‌ وی‌ را ندا درداد و گفت‌: «ای‌ ابراهیم‌! ای‌ ابراهیم‌!» عرض‌ كرد: «لبیك‌.» 12 گفت‌: «دست‌ خود را بر پسر دراز مكن‌، و بدو هیچ‌ مكن‌، زیرا كه‌ الا´ن‌ دانستم‌ كه‌ تو از خدا می‌ترسی‌، چونكه‌ پسر یگانۀ خود را از من‌ دریغ‌ نداشتی‌.» 13 آنگاه‌، ابراهیم‌، چشمان‌ خود را بلند كرده‌، دید كه‌ اینك‌ قوچی‌، در عقب‌ وی‌، در بیشه‌ای‌، به‌ شاخهایش‌ گرفتار شده‌. پس‌ ابراهیم‌ رفت‌ و قوچ‌ را گرفته‌، آن‌ را در عوض‌ پسر خود، برای‌ قربانی‌ سوختنی‌ گذرانید. 14 و ابراهیم‌ آن‌ موضع‌ را «یهوه‌ یری‌» نامید، چنانكه‌ تا امروز گفته‌ می‌شود: «در كوه‌، یهوه‌، دیده‌ خواهد شد. » 15 بار دیگر فرشتۀ خداوند ، به‌ ابراهیم‌ از آسمان‌ ندا در داد 16 و گفت‌: « خداوند می‌گوید: به‌ ذات‌ خود قسم‌ می‌خورم‌، چونكه‌ این‌ كار راكردی‌ و پسر یگانۀ خود را دریغ‌ نداشتی‌، 17 هر آینه‌ تو را بركت‌ دهم‌، و ذریت‌ تو را كثیر سازم‌، مانند ستارگان‌ آسمان‌، و مثل‌ ریگهایی‌ كه‌ بر كنارۀ دریاست‌. و ذریت‌ تو دروازه‌های‌ دشمنان‌ خود را متصرف‌ خواهند شد. 18 و از ذریت‌ تو، جمیع‌ امتهای‌ زمین‌ بركت‌ خواهند یافت‌، چونكه‌ قول‌ مرا شنیدی‌.» 19 پس‌ ابراهیم‌ نزد نوكران‌ خود برگشت‌. و ایشان‌ برخاسته‌، به‌ بِئَرشَبَع‌ با هم‌ آمدند، و ابراهیم‌ در بئرشبع‌ ساكن‌ شد. 20 و واقع‌ شد بعد از این‌ امور، كه‌ به‌ ابراهیم‌ خبر داده‌، گفتند: «اینك‌ مِلْكَه‌ نیز برای‌ برادرت‌ ناحور، پسران‌ زاییده‌ است‌. 21 یعنی‌ نخست‌زادۀ او عوص‌، و برادرش‌ بوز و قَمُوئیل‌، پدر اَرام‌، 22 و كاسَد و حَزُو و فِلداش‌ و یدلاف‌ و بَتُوئیل‌.» 23 و بتوئیل‌، رِفقَه‌ را آورده‌ است‌. این‌ هشت‌ را، ملكه‌ برای‌ ناحور، برادر ابراهیم‌ زایید. 24 و كنیز او كه‌ رَؤمَه‌ نام‌ داشت‌، او نیز طابَح‌ و جاحَم‌ و تاحَش‌ و مَعَكَه‌ را زایید.

Chapter 23

1 و ایام‌ زندگانی‌ ساره‌، صد و بیست‌ و هفت‌ سال‌ بود. این‌ است‌ سالهای‌ عمر ساره‌. 2 و ساره‌ در قریۀ اربع‌ كه‌ حبرون‌ باشد، در زمین‌ كنعان‌ مرد. و ابراهیم‌ آمد تا برای‌ ساره‌ ماتم‌ و گریه‌ كند. 3 و ابراهیم‌ از نزد مِیت‌ خود برخاست‌ و بنی‌حِت‌ را خطاب‌ كرده‌، گفت‌: 4 «من‌ نزد شما غریب‌ و نزیل‌ هستم‌. قبری‌ از نزد خود به‌ملكیت‌ من‌ دهید، تا میت‌ خود را از پیش‌ روی‌ خود دفن‌ كنم‌.» 5 پس‌ بنی‌حت‌ در جواب‌ ابراهیم‌ گفتند: 6 «ای‌ مولای‌ من‌، سخن‌ ما را بشنو. تو در میان‌ ما رئیس‌ خدا هستی‌. در بهترین‌ مقبره‌های‌ ما میت‌ خود را دفن‌ كن‌. هیچ‌ كدام‌ از ما، قبر خویش‌ را از تو دریغ‌ نخواهد داشت‌ كه‌ میت‌ خود را دفن‌ كنی‌.» 7 پس‌ ابراهیم‌ برخاست‌، و نزد اهل‌ آن‌ زمین‌، یعنی‌ بنی‌حت‌، تعظیم‌ نمود. 8 و ایشان‌ را خطاب‌ كرده‌، گفت‌: «اگر مَرْضَی‌ شما باشد كه‌ میت‌ خود را از نزد خود دفن‌ كنم‌، سخن‌ مرا بشنوید و به‌ عفرون‌ بن‌ صوحار، برای‌ من‌ سفارش‌ كنید، 9 تا مغارۀ مَكفیله‌ را كه‌ از املاك‌ او در كنار زمینش‌ واقع‌ است‌، به‌ من‌ دهد، به‌ قیمت‌ تمام‌، در میان‌ شما برای‌ قبر، به‌ ملكیت‌ من‌ بسپارد. » 10 و عفرون‌ در میان‌ بنی‌حت‌ نشسته‌ بود. پس‌ عفرونِ حتی‌، در مسامع‌ بنی‌حت‌، یعنی‌ همه‌ كه‌ به‌ دروازۀ شهر او داخل‌ می‌شدند، در جواب‌ ابراهیم‌ گفت‌: 11 «ای‌ مولای‌ من‌، نی‌، سخن‌ مرا بشنو، آن‌ زمین‌ را به‌ تو می‌بخشم‌، و مغاره‌ای‌ را كه‌ در آن‌ است‌ به‌ تو می‌دهم‌، بحضور ابنای‌ قوم‌ خود، آن‌ را به‌ تو می‌بخشم‌. میت‌ خود را دفن‌ كن‌. » 12 پس‌ ابراهیم‌ نزد اهل‌ آن‌ زمین‌ تعظیم‌ نمود، 13 و عفرون‌ را به‌ مسامع‌ اهل‌ زمین‌ خطاب‌ كرده‌، گفت‌: «اگر تو راضی‌ هستی‌، التماس‌ دارم‌ عرض‌ مرا اجابت‌ كنی‌. قیمت‌ زمین‌ را به‌ تو می‌دهم‌، از من‌ قبول‌ فرمای‌، تا در آنجا میت‌ خود را دفن‌ كنم‌.» 14 عفرون‌ در جواب‌ ابراهیم‌ گفت‌: 15 «ای‌ مولای‌ من‌، از من‌ بشنو، قیمت‌ زمین‌ چهارصد مثقال‌ نقره‌ است‌، این‌ در میان‌ من‌ و تو چیست‌؟ میت‌ خود را دفن‌ كن‌. » 16 پس‌ ابراهیم‌ سخن‌ عفرون‌ را اجابت‌ نمود، و آن‌ مبلغی‌ را كه‌ در مسامع‌ بنی‌حت‌ گفته‌ بود،یعنی‌ چهارصد مثقال‌ نقرۀ رایج‌ المعامله‌، به‌ نزد عفرون‌ وزن‌ كرد. 17 پس‌ زمین‌ عفرون‌، كه‌ در مَكفِیله‌، برابر ممری‌ واقع‌ است‌، یعنی‌ زمین‌ و مغاره‌ای‌ كه‌ در آن‌ است‌، با همۀ درختانی‌ كه‌ در آن‌ زمین‌، و در تمامی‌ حدود و حوالی‌ آن‌ بود، مقرر شد 18 به‌ ملكیت‌ ابراهیم‌، بحضور بنی‌حت‌، یعنی‌ همه‌ كه‌ به‌ دروازۀ شهرش‌ داخل‌ می‌شدند. 19 از آن‌ پس‌، ابراهیم‌، زوجۀ خود ساره‌ را در مغارۀ صحرای‌ مكفیله‌، در مقابل‌ ممری‌، كه‌ حبرون‌ باشد، در زمین‌ كنعان‌ دفن‌ كرد. 20 و آن‌ صحرا، با مغاره‌ای‌ كه‌ در آن‌ است‌، از جانب‌ بنی‌حت‌، به‌ ملكیت‌ ابراهیم‌ به‌ جهت‌ قبر مقرر شد.

Chapter 24

1 خداوند ، ابراهیم‌ را در هر چیز بركت‌ داد. 2 و ابراهیم‌ به‌ خادم‌ خود كه‌ بزرگ‌ خانۀ وی‌ و بر تمام‌ مایملك‌ او مختار بود، گفت‌: «اكنون‌ دست‌ خود را زیر ران‌ من‌ بگذار. 3 و به‌ یهوه‌، خدای‌ آسمان‌ و خدای‌ زمین‌، تو را قسم‌ می‌دهم‌، كه‌ زنی‌ برای‌ پسرم‌ از دختران‌ كنعانیان‌ كه‌ در میان‌ ایشان‌ ساكنم‌ نگیری‌، 4 بلكه‌ به‌ ولایت‌ من‌ و به‌ مولدم‌ بروی‌، و از آنجا زنی‌ برای‌ پسرم‌ اسحاق‌ بگیری‌.» 5 خادم‌ به‌ وی‌ گفت‌: «شاید آن‌ زن‌ راضی‌ نباشد كه‌ با من‌ بدین‌ زمین‌ بیاید؟ آیا پسرت‌ را بدان‌ زمینی‌ كه‌ از آن‌ بیرون‌ آمدی‌، بازبرم‌؟» 6 ابراهیم‌ وی‌ را گفت‌: «زنهار، پسر مرا بدانجا باز مبری‌. 7 یهوه‌، خـدای‌ آسمـان‌ كه‌ مرا از خانۀ پدرم‌ و از زمین‌ مولَد من‌ بیرون‌ آورد و به‌ من‌ تكلم‌ كرد و قسم‌ خورده‌، گفت‌: "كه‌ این‌ زمین‌ را به‌ ذریت‌ تو خواهم‌ داد." او فرشتۀ خود را پیش‌ روی‌ تو خواهد فرستاد، تا زنی‌ برای‌ پسرم‌ از آنجا بگیری‌. 8 اما اگر آن‌ زن‌ از آمدن‌ با تو رضا ندهد، از این‌ قسم‌ من‌ بری‌ خواهی‌ بود، لیكن‌ زنهار پسر مرا بدانجا باز نبری‌.» 9 پس‌ خادم‌ دست‌ خود را زیر ران‌ آقای‌ خود ابراهیم‌ نهاد، و در این‌ امر برای‌ او قسم‌ خورد. 10 و خادم‌ ده‌ شتر، از شتران‌ آقای‌ خود گرفته‌، برفت‌. و همۀ اموال‌ مولایش‌ به‌ دست‌ او بود. پس‌ روانه‌ شده‌، به‌ شهر ناحور در اَرام‌ نهرین‌ آمد. 11 و به‌ وقت‌ عصر، هنگامی‌ كه‌ زنان‌ برای‌ كشیدن‌ آب‌ بیرون‌ می‌آمدند، شتران‌ خود را در خارج‌ شهر، بر لب‌ چاه‌ آب‌ خوابانید. 12 و گفت‌: «ای‌ یهوه‌، خدای‌ آقایم‌ ابراهیم‌، امروز مرا كامیاب‌ بفرما، و با آقایم‌ ابراهیم‌ احسان‌ بنما. 13 اینك‌ من‌ بر این‌ چشمۀ آب‌ ایستاده‌ام‌، و دختران‌ اهل‌ این‌ شهر، به‌ جهت‌ كشیدن‌ آب‌ بیرون‌ می‌آیند. 14 پس‌ چنین‌ بشود كه‌ آن‌ دختری‌ كه‌ به‌ وی‌ گویم‌: "سبوی‌ خود را فرودآر تا بنوشم‌"، و او گوید: "بنوش‌ و شترانت‌ را نیز سیراب‌ كنم‌"، همان‌ باشد كه‌ نصیب‌ بندۀ خود اسحاق‌ كرده‌ باشی‌، تا بدین‌، بدانم‌ كه‌ با آقایم‌ احسان‌ فرموده‌ای‌. » 15 و او هنوز از سخن‌ گفتن‌ فارغ‌ نشده‌ بود كه‌ ناگاه‌، رِفقَه‌، دختر بتوئیل‌، پسر مِلكه‌، زن‌ ناحور، برادر ابراهیم‌، بیرون‌ آمد و سبویی‌ بر كتف‌ داشت‌. 16 و آن‌ دختر بسیار نیكومنظر و باكره‌ بود، و مردی‌ او را نشناخته‌ بود. پس‌ به‌ چشمه‌ فرورفت‌، و سبوی‌ خود را پر كرده‌، بالا آمد. 17 آنگاه‌ خادم‌ به‌ استقبال‌ او بشتافت‌ و گفت‌: «جرعه‌ای‌ آب‌ از سبوی‌ خود به‌ من‌ بنوشان‌.» 18 گفت‌: «ای‌ آقای‌ من‌ بنوش‌»، و سبوی‌ خود را بزودی‌ بر دست‌ خود فرودآورده‌، او را نوشانید. 19 و چون‌ از نوشانیدنش‌ فارغ‌ شد، گفت‌: «برای‌ شترانت‌ نیز بكشم‌ تا از نوشیدن‌ بازایستند.» 20 پس‌ سبوی‌خود را بزودی‌ در آبخور خالی‌ كرد و باز به‌ سوی‌ چاه‌، برای‌ كشیدن‌ بدوید، و از بهر همۀ شترانش‌ كشید. 21 و آن‌ مرد بر وی‌ چشم‌ دوخته‌ بود و سكوت‌ داشت‌، تا بداند كه‌ خداوند ، سفر او را خیریت‌اثر نموده‌ است‌ یا نه‌. 22 و واقع‌ شد چون‌ شتران‌ از نوشیدن‌ باز ایستادند كه‌ آن‌ مرد حلقۀ طلای‌ نیم‌ مثقال‌ وزن‌، و دو ابرنجین‌ برای‌ دستهایش‌، كه‌ ده‌ مثقال‌ طلا وزن‌ آنها بود، بیرون‌ آورد 23 و گفت‌: «به‌ من‌ بگو كه‌ دختر كیستی‌؟ آیا در خانۀ پدرت‌ جایی‌ برای‌ ما باشد تا شب‌ را بسر بریم‌؟» 24 وی‌ را گفت‌: «من‌ دختر بتوئیل‌، پسر ملكه‌ كه‌ او را از ناحور زایید، می‌باشم‌.» 25 و بدو گفت‌: «نزد ما كاه‌ و علف‌ فراوان‌ است‌، و جای‌ نیز برای‌ منزل‌.» 26 آنگاه‌ آن‌ مرد خم‌ شد، خداوند را پرستش‌ نمود 27 و گفت‌: «متبارك‌ باد یهوه‌، خدای‌ آقایم‌ ابراهیم‌، كه‌ لطف‌ و وفای‌ خود را از آقایم‌ دریغ‌ نداشت‌، و چون‌ من‌ در راه‌ بودم‌، خداوند مرا به‌ خانۀ برادران‌ آقایم‌ راهنمایی‌ فرمود. » 28 پس‌ آن‌ دختر دوان‌ دوان‌ رفته‌، اهل‌ خانۀ مادر خویش‌ را از این‌ وقایع‌ خبر داد. 29 و رفقه‌ را برادری‌ لابان‌ نام‌ بود. پس‌ لابان‌ به‌ نزد آن‌ مرد، به‌ سر چشمه‌، دوان‌ دوان‌ بیرون‌ آمد. 30 و واقع‌ شد كه‌ چون‌ آن‌ حلقه‌ و ابرنجینها را بر دستهای‌ خواهر خود دید، و سخنهای‌ خواهر خود، رفقه‌ را شنید كه‌ می‌گفت‌ آن‌ مرد چنین‌ به‌ من‌ گفته‌ است‌، به‌ نزد وی‌ آمد. و اینك‌ نزد شتران‌ به‌ سر چشمه‌ ایستاده‌ بود. 31 و گفت‌: «ای‌ مبارك‌ خداوند ، بیا، چرا بیرون‌ ایستاده‌ای‌؟ من‌ خانه‌ را و منزلی‌ برای‌ شتران‌ مهیا ساخته‌ام‌.» 32 پس‌ آن‌ مرد به‌ خانه‌ درآمد، و لابان‌ شتران‌ را باز كرد، و كاه‌ و علف‌ به‌ شتران‌ داد، و آب‌ به‌ جهت‌ شستن‌ پایهایش‌ وپایهای‌ رفقایش‌ آورد. 33 و غذا پیش‌ او نهادند. وی‌ گفت‌: «تا مقصود خود را بازنگویم‌، چیزی‌ نخورم‌.» گفت‌: «بگو. » 34 گفت‌: «من‌ خادم‌ ابراهیم‌ هستم‌. 35 و خداوند ، آقای‌ مرا بسیار بركت‌ داده‌ و او بزرگ‌ شده‌ است‌، و گله‌ها و رمه‌ها و نقره‌ و طلا و غلامان‌ و كنیزان‌ و شتران‌ و الاغان‌ بدو داده‌ است‌. 36 و زوجۀ آقایم‌ ساره‌، بعد از پیر شدن‌، پسری‌ برای‌ آقایم‌ زایید، و آنچه‌ دارد، بدو داده‌ است. 37 و آقایم‌ مرا قسم‌ داد و گفت‌ كه‌ "زنی‌ برای‌ پسرم‌ از دختران‌ كنعانیان‌ كه‌ در زمین‌ ایشان‌ ساكنم‌، نگیری‌. 38 بلكه‌ به‌ خانۀ پدرم‌ و به‌ قبیلۀ من‌ بروی‌، و زنی‌ برای‌ پسرم‌ بگیری‌." 39 و به‌ آقای‌ خود گفتم‌: "شاید آن‌ زن‌ همراه‌ من‌ نیاید؟" 40 او به‌ من‌ گفت‌: "یهوه‌ كه‌ به‌ حضور او سالك‌ بوده‌ام‌، فرشتۀ خود را با تو خواهد فرستاد، و سفر تو را خیریت‌اثر خواهد گردانید، تا زنی‌ برای‌ پسرم‌ از قبیله‌ام‌ و از خانۀ پدرم‌ بگیری‌. 41 آنگاه‌ از قسم‌ من‌ بری‌ خواهی‌ گشت‌، چون‌ به‌ نزد قبیله‌ام‌ رفتی‌، هر گاه‌ زنی‌ به‌ تو ندادند، از سوگند من‌ بری‌ خواهی‌ بود." 42 پس‌ امروز به‌ سر چشمه‌ رسیدم‌ و گفتم‌: "ای‌ یهوه‌، خدای‌ آقایم‌ ابراهیم‌، اگر حال‌، سفر مرا كه‌ به‌ آن‌ آمده‌ام‌، كامیاب‌ خواهی‌ كرد، 43 اینك‌ من‌ به‌ سر این‌ چشمۀ آب‌ ایستاده‌ام‌. پس‌ چنین‌ بشود كه‌ آن‌ دختری‌ كه‌ برای‌ كشیدن‌ آب‌ بیرون‌ آید، و به‌ وی‌ گویم‌: "مرا از سبوی‌ خود جرعه‌ای‌ آب‌ بنوشان‌"، 44 و به‌ من‌ گوید: "بیاشام‌، و برای‌ شترانت‌ نیز آب‌ می‌كشم‌"، او همان‌ زن‌ باشد كه‌ خداوند ، نصیب‌ آقازادۀ من‌ كرده‌ است‌. 45 و من‌ هنوز از گفتن‌ این‌، در دل‌ خود فارغ‌ نشده‌ بودم‌ كه‌ ناگاه‌ رفقه‌ با سبویی‌ بر كتف‌ خود بیرون‌ آمد و به‌ چشمه‌ پایین‌ رفت‌ تا آب‌ بكشد. و به‌ وی‌ گفتم‌:"جرعه‌ای‌ آب‌ به‌ من‌ بنوشان‌." 46 پس‌ سبوی‌ خود را بزودی‌ از كتف‌ خود فروآورده‌، گفت‌:"بیاشام‌، و شترانت‌ را نیز آب‌ می‌دهم‌." پس‌ نوشیدم‌ و شتران‌ را نیز آب‌ داد. 47 و از او پرسیده‌، گفتم‌: "تو دختر كیستی‌؟" گفت‌: "دختر بَتُوئیل‌ بن‌ ناحور كه‌ مِلكَه‌، او را برای‌ او زایید." پس‌ حلقه‌ را در بینی‌ او، و ابرنجین‌ها را بر دستهایش‌ گذاشتم‌. 48 آنگاه‌ سجده‌ كرده‌، خداوند را پرستش‌ نمودم‌. و یهوه‌، خدای‌ آقای‌ خود ابراهیم‌ را، متبارك‌ خواندم‌، كه‌ مرا به‌ راه‌ راست‌ هدایت‌ فرمود، تا دختر برادر آقای‌ خود را برای‌ پسرش‌ بگیرم‌. 49 اكنون‌ اگر بخواهید با آقایم‌ احسان‌ و صداقت‌ كنید، پس‌ مرا خبر دهید. و اگر نه‌ مرا خبر دهید، تا بطرف‌ راست‌ یا چپ‌ ره‌سپر شوم‌. » 50 لابان‌ و بتوئیل‌ در جواب‌ گفتند: «این‌ امر از خداوند صادر شده‌ است‌، با تو نیك‌ یا بد نمی‌توانیم‌ گفت‌. 51 اینك‌ رفقه‌ حاضر است‌، او را برداشته‌، روانه‌ شو تا زن‌ پسرِ آقایت‌ باشد، چنانكه‌ خداوند گفته‌ است‌. » 52 و واقع‌ شد كه‌ چون‌ خادم‌ ابراهیم‌ سخن‌ ایشان‌ را شنید، خداوند را به‌ زمین‌ سجده‌ كرد. 53 و خادم‌، آلات‌ نقره‌ و آلات‌ طلا و رختها را بیرون‌ آورده‌، پیشكش‌ رفقه‌ كرد، و برادر و مادر او را چیزهای‌ نفیسه‌ داد. 54 و او و رفقایش‌ خوردند و آشامیدند و شب‌ را بسر بردند. و بامدادان‌ برخاسته‌، گفت‌: «مرا به‌ سوی‌ آقایم‌ روانه‌ نمایید.» 55 برادر و مادر او گفتند: «دختر با ما ده‌ روزی‌ بماند و بعد از آن‌ روانه‌ شود.» 56 بدیشان‌ گفت‌: «مرا معطّل‌ مسازید، خداوند سفر مرا كامیاب‌ گردانیده‌ است‌، پس‌ مرا روانه‌ نمایید تا بنزد آقای‌ خود بروم‌.» 57 گفتند: «دختر را بخوانیم‌ و از زبانش‌ بپرسیم‌.» 58 پس‌ رفقه‌ را خواندند و به‌ وی‌گفتند: «با این‌ مرد خواهی‌ رفت‌؟» گفت‌: «می‌روم‌.» 59 آنگاه‌ خواهر خود رفقه‌، و دایه‌اش‌ را با خادم‌ ابراهیم‌ و رفقایش‌ روانه‌ كردند. 60 و رفقه‌ را بركت‌ داده‌، به‌ وی‌ گفتند: «تو خواهر ما هستی‌، مادرِ هزار كرورها باش‌، و ذریت‌ تو، دروازۀ دشمنان‌ خود را متصرف‌ شوند. » 61 پس‌ رفقه‌ با كنیزانش‌ برخاسته‌، بر شتران‌ سوار شدند، و از عقب‌ آن‌ مرد روانه‌ گردیدند. و خادم‌، رفقه‌ را برداشته‌، برفت‌. 62 و اسحاق‌ از راه‌ بِئَرلَحَی‌رُئی‌ می‌آمد، زیرا كه‌ او در ارض‌ جنوب‌ ساكن‌ بود. 63 و هنگام‌ شام‌، اسحاق‌ برای‌ تفكر به‌ صحرا بیرون‌ رفت‌، و چون‌ نظر بالا كرد، دید كه‌ شتران‌ می‌آیند. 64 و رفقه‌ چشمان‌ خود را بلند كرده‌، اسحاق‌ را دید، و از شتر خود فرود آمد، 65 زیرا كه‌ از خادم‌ پرسید: «این‌ مرد كیست‌ كه‌ در صحرا به‌ استقبال‌ ما می‌آید؟» و خادم‌ گفت‌: «آقای‌ من‌ است‌.» پس‌ بُرقِع‌ خود را گرفته‌، خود را پوشانید. 66 و خادم‌، همۀ كارهایی‌ را كه‌ كرده‌ بود، به‌ اسحاق‌ باز گفت‌. 67 و اسحاق‌، رفقه‌ را به‌ خیمۀ مادر خود، ساره‌ آورد، و او را به‌ زنی‌ خود گرفته‌، دل‌ در او بست‌. و اسحاق‌ بعد از وفات‌ مادر خود، تسلی‌ پذیرفت‌.

Chapter 25

1 و ابراهیم‌، دیگر بار، زنی‌ گرفت‌ كه قطوره‌ نام‌ داشت‌. 2 و او زمران‌ و یقشان‌ و مَدان‌ و مِدیان‌ و یشباق‌ و شوحا را برای‌ او زایید. 3 و یقشان‌، شِبا و دِدان‌ را آورد. و بنی‌ددان‌، اَشوریم‌ و لطوشیم‌ و لاُمیم‌ بودند. 4 و پسران‌ مدیان‌، عیفا و عیفَر و حنوك‌ و ابیداع‌ و الداعه‌بودند. جملۀ اینها، اولاد قطوره‌ بودند. 5 و ابراهیم‌ تمام‌ مایملك‌ خود را به‌ اسحاق‌ بخشید. 6 اما به‌ پسران‌ كنیزانی‌ كه‌ ابراهیم‌ داشت‌، ابراهیم‌ عطایا داد، و ایشان‌ را در حین‌ حیات‌ خود، از نزد پسر خویش‌ اسحاق‌، به‌ جانب‌ مشرق‌، به‌ زمین‌ شرقی‌ فرستاد. 7 این‌ است‌ ایام‌ سالهای‌ عمر ابراهیم‌، كه‌ زندگانی‌ نمود: صد و هفتاد وپنج‌ سال‌. 8 و ابراهیم‌ جان‌ بداد، و در كمال‌ شیخوخیت‌، پیر و سیر شده‌، بمرد. و به‌ قوم‌ خود ملحق‌ شد. 9 و پسرانش‌، اسحاق‌ و اسماعیل‌، او را در مغارۀ مكفیله‌، در صحرای‌ عفرون‌بن‌ صوحارحتی‌، در مقابل‌ ممری‌ دفن‌ كردند. 10 آن‌ صحرایی‌ كه‌ ابراهیم‌ از بنی‌حت‌ خریده‌ بود. در آنجا ابراهیم‌ و زوجه‌اش‌ ساره‌ مدفون‌ شدند. 11 و واقع‌ شد بعد از وفات‌ ابراهیم‌، كه‌ خدا پسرش‌ اسحاق‌ را بركت‌ داد، و اسحاق‌ نزد بئرلَحَی‌رُئی‌ ساكن‌ بود. 12 این‌ است‌ پیدایش‌ اسماعیل‌ بن‌ ابراهیم‌ كه‌ هاجر مصری‌، كنیز ساره‌، برای‌ ابراهیم‌ زایید. 13 و این‌ است‌ نامهای‌ پسران‌ اسماعیل‌، موافق‌ اسمهای‌ ایشان‌ به‌ حسب‌ پیدایش‌ ایشان‌. نخست‌زادۀ اسماعیل‌، نَبایوت‌، و قیدار و اَدَبیل‌ و مِبسام‌. 14 و مشماع‌ و دومه‌ و مسا 15 و حدار و تیما و یطُور و نافِیش‌ و قِدْمَه‌. 16 اینانند پسران‌ اسماعیل‌، و این‌ است‌ نامهای‌ ایشان‌ در بُلدان‌ و حله‌های‌ ایشان‌، دوازده‌ امیر، حسب‌ قبایل‌ ایشان‌. 17 و مدت‌ زندگانی‌ اسماعیل‌، صد و سی‌ و هفت‌ سال‌ بود كه‌ جان‌ را سپرده‌، بمرد و به‌ قوم‌ خود ملحق‌ گشت‌. 18 و ایشان‌ از حویله‌ تا شور، كه‌مقابل‌ مصر، به‌ سمت‌ آشور واقع‌ است‌، ساكن‌ بودند. و نصیب‌ او در مقابل‌ همۀ برادران‌ او افتاد. 19 و این‌ است‌ پیدایش‌ اسحاق‌ بن‌ ابراهیم‌. ابراهیم‌، اسحاق‌ را آورد. 20 و چون‌ اسحاق‌ چهل‌ ساله‌ شد، رفقه‌ دختر بتوئیل‌ ارامی‌ و خواهر لابان‌ ارامی‌ را، از فدان‌ ارام‌ به‌ زنی‌ گرفت‌. 21 و اسحاق‌ برای‌ زوجۀ خود، چون‌ كه‌ نازاد بود، نزد خداوند دعا كرد. و خداوند او را مستجاب‌ فرمود و زوجه‌اش‌ رفقه‌ حامله‌ شد. 22 و دو طفل‌ در رحم‌ او منازعت‌ می‌كردند. او گفت‌: «اگر چنین‌ باشد، من‌ چرا چنین‌ هستم‌؟» پس‌ رفت‌ تا از خداوند بپرسد. 23 خداوند به‌ وی‌ گفت‌: «دو امت‌ در بطن‌ تو هستند، و دو قوم‌ از رحم‌ تو جدا شوند و قومی‌ بر قومی‌ تسلط خواهد یافت‌، و بزرگ‌، كوچك‌ را بندگی‌ خواهد نمود.» 24 و چون‌ وقت‌ وضع‌ حملش‌ رسید، اینك‌ توأمان‌ در رحم‌ او بودند. 25 و نخستین‌، سرخ‌ فام‌ بیرون‌ آمد و تمامی‌ بدنش‌ مانند پوستین‌، پشمین‌ بود. و او را عیسو نام‌ نهادند. 26 و بعد از آن‌، برادرش‌ بیرون‌ آمد و پاشنۀ عیسو را به‌ دست‌ خود گرفته‌ بود و او را یعقوب‌ نام‌ نهادند. و درحین‌ ولادت‌ ایشان‌، اسحاق‌، شصت‌ ساله‌ بود. 27 و آن‌ دو پسر، نمو كردند، و عیسو صیادی‌ ماهر، و مرد صحرایی‌ بود. و اما یعقوب‌، مرد ساده‌ دل‌ و چادرنشین‌. 28 و اسحـاق‌، عیسـو را دوست‌ داشتی‌، زیرا كه‌ صید او را می‌خورد. امـا رفقه‌، یعقوب‌ را محبت‌ نمودی‌. 29 روزی‌ یعقوب‌ آش‌ می‌پخت‌ و عیسو وا مانده‌، از صحرا آمد. 30 و عیسو به‌ یعقوب‌ گفت‌: «از این‌ آش‌ ادوم‌ (یعنی‌ سرخ‌) مرا بخوران‌، زیرا كه‌ وامانده‌ام‌.» از این‌ سبب‌ او را ادوم‌ نامیدند. 31 یعقوب‌ گفت‌: «امروز نخست‌زادگی‌ خود را به‌ من‌ بفروش‌. » 32 عیسو گفت‌: «اینك‌ من‌ به‌ حالت‌ موت‌ رسیده‌ام‌، پس‌ مرا از نخست‌زادگی‌ چه‌ فایده‌؟» 33 یعقوب‌ گفت‌: «امروز برای‌ من‌ قسم‌ بخور.» پس‌ برای‌ او قسم‌ خورد، و نخست‌زادگی‌ خود را به‌ یعقوب‌ فروخت‌. 34 و یعقوب‌ نان‌ و آش‌ عدس‌ را به‌ عیسو داد، كه‌ خورد و نوشید و برخاسته‌، برفت‌. پس‌ عیسو نخست‌زادگی‌ خود را خوار نمود.

Chapter 26

1 و قحطی‌ در آن‌ زمین‌ حادث‌ شد، غیر آن‌ قحط‌ اول‌ كه‌ در ایام‌ ابراهیم‌ بود. و اسحاق‌ نزد ابی‌ملك‌، پادشاه‌ فلسطینیان‌ به‌ جرار رفت‌. 2 و خداوند بر وی‌ ظاهر شده‌، گفت‌: «به‌ مصر فرود میا، بلكه‌ به‌ زمینی‌ كه‌ به‌ تو بگویم‌ ساكن‌ شو. 3 در این‌ زمین‌ توقف‌ نما، و با تو خواهم‌ بود و تو را بركت‌ خواهم‌ داد، زیرا كه‌ به‌ تو و ذریت‌ تو تمام‌ این‌ زمین‌ را می‌دهم‌ و سوگندی‌ را كه‌ با پدرت‌ ابراهیم‌ خوردم‌، استوار خواهم‌ داشت‌. 4 و ذریتت‌ را مانند ستارگان‌ آسمان‌ كثیر گردانم‌، و تمام‌ این‌ زمینها را به‌ ذریت‌ تو بخشم‌، و از ذریت‌ تو جمیع‌ امتهای‌ جهان‌ بركت‌ خواهند یافت‌. 5 زیرا كه‌ ابراهیم‌ قول‌ مرا شنید و وصایا و اوامر و فرایض‌ و احكام‌ مرا نگاه‌ داشت‌. » 6 پس‌ اسحاق‌ در جرار اقامت‌ نمود. 7 ومردمان‌ آن‌ مكان‌ دربارۀ زنش‌ از او جویا شدند. گفت‌: «او خواهر من‌ است‌،» زیرا ترسید كه‌ بگوید «زوجۀ من‌ است‌،» مبادا اهل‌ آنجا او را به‌ خاطر رفقه‌ كه‌ نیكومنظر بود، بكشند. 8 و چون‌ در آنجا مدتی‌ توقف‌ نمود، چنان‌ افتاد كه‌ ابی‌ملك‌، پادشاه‌ فلسطینیان‌، از دریچه‌ نظاره‌ كرد و دید كه‌ اینك‌ اسحاق‌ با زوجۀ خود رفقه‌، مزاح‌ می‌كند. 9 پس‌ ابی‌ملك‌، اسحاق‌ را خوانده‌، گفت‌: «همانا این‌ زوجۀ توست‌! پس‌ چرا گفتی‌ كه‌ خواهر من‌ است‌؟» اسحاق‌ بدو گفت‌: «زیرا گفتم‌ كه‌ مبادا برای‌ وی‌ بمیرم‌.» 10 ابی‌ملك‌ گفت‌: «این‌ چه‌ كار است‌ كه‌ با ما كردی‌؟ نزدیك‌ بود كه‌ یكی‌ از قوم‌ با زوجه‌ات‌ همخواب‌ شود، و بر ما جرمی‌ آورده‌ باشی‌.» 11 و ابی‌ملك‌ تمامی‌ قوم‌ را قدغن‌ فرموده‌، گفت‌: «كسی‌ كه‌ متعرض‌ این‌ مرد و زوجه‌اش‌ بشود، هر آینه‌ خواهد مرد. » 12 و اسحاق‌ در آن‌ زمین‌ زراعت‌ كرد، و در آن‌ سال‌ صد چندان‌ پیدا نمود؛ و خداوند او را بركت‌ داد. 13 و آن‌ مرد بزرگ‌ شده‌، آناًفآناً ترقی‌ می‌نمود، تا بسیار بزرگ‌ گردید. 14 و او را گلۀ گوسفندان‌ و مواشی‌ گاوان‌ و غلامان‌ كثیر بود. و فلسطینیان‌ بر او حسد بردند. 15 و همۀ چاههایی‌ كه‌ نوكران‌ پدرش‌ در ایام‌ پدرش‌ ابراهیم‌، كنده‌ بودند، فلسطینیان‌ آنها را بستند، و از خاك‌ پر كردند. 16 و ابی‌ملك‌ به‌ اسحاق‌ گفت‌: «از نزد ما برو، زیرا كه‌ از ما بسیار بزرگتر شده‌ای‌. » 17 پس‌ اسحاق‌ از آنجا برفت‌، و در وادی‌ جرار فرود آمده‌، در آنجا ساكن‌ شد. 18 و چاههای‌ آب‌ را كه‌ در ایام‌ پدرش‌ ابراهیم‌ كنده‌ بودند و فلسطینیان‌ آنها را بعد از وفات‌ ابراهیم‌ بسته‌بودند، اسحاق‌ از سر نو كند و آنها را مسمّی‌ نمود به‌ نامهایی‌ كه‌ پدرش‌ آنها را نامیده‌ بود. 19 و نوكران‌ اسحاق‌ در آن‌ وادی‌ حفره‌ زدند و چاه‌ آب‌ زنده‌ای‌ در آنجا یافتند. 20 و شبانان‌ جرار با شبانان‌ اسحاق‌ منازعه‌ كرده‌، گفتند: «این‌ آب‌ از آن‌ ماست‌! » پس‌ آن‌ چاه‌ را عِسِق‌ نامید، زیرا كه‌ با وی‌ منازعه‌ كردند. 21 و چاهی‌ دیگر كندند، همچنان‌ برای‌ آن‌ نیز جنگ‌ كردند، و آن‌ را سِطنه‌ نامید. 22 و از آنجا كوچ‌ كرده‌، چاهی‌ دیگر كند و برای‌ آن‌ جنگ‌ نكردند. پس‌ آن‌ را رحوبوت‌ نامیده‌، گفت‌: «كه‌ اكنون‌ خداوند ما را وسعت‌ داده‌ است‌، و در زمین‌، بارور خواهیم‌ شد. » 23 پس‌ از آنجا به‌ بِئرشَبَع‌ آمد. 24 در همان‌ شب‌، خداوند بر وی‌ ظاهر شده‌، گفت‌: «من‌ خدای‌ پدرت‌ ابراهیم‌، هستم‌. ترسان‌ مباش‌ زیرا كه‌ من‌ با تو هستم‌، و تو را بركت‌ می‌دهم‌، و ذریت‌ تو را بخاطر بندۀ خود ابراهیم‌، فراوان‌ خواهم‌ ساخت‌.» 25 و مذبحی‌ در آنجا بنا نهاد و نام‌ یهوه‌ را خواند، و خیمۀ خود را برپا نمود و نوكران‌ اسحاق‌ چاهی‌ در آنجا كندند. 26 و ابی‌ملك‌، به‌ اتفاق‌ یكی‌ از اصحاب‌ خود، احزات‌ نام‌، و فیكول‌، كه‌ سپهسالار او بود، از جرار به‌ نزد او آمدند. 27 و اسحاق‌ بدیشان‌ گفت‌: «چرا نزد من‌ آمدید، با آنكه‌ با من‌ عداوت‌ نمودید، و مرا از نزد خود راندید؟» 28 گفتند: «به‌ تحقیق‌ فهمیده‌ایم‌ كه‌ خداوند با توست‌. پس‌ گفتیم‌ سوگندی‌ در میان‌ ما و تو باشد، و عهدی‌ با تو ببندیم‌. 29 تا با ما بدی‌ نكنی‌ چنانكه‌ به‌ تو ضرری‌ نرساندیم‌، بلكه‌ غیر از نیكی‌ به‌ تو نكردیم‌، و تو را به‌ سلامتی‌ روانه‌ نمودیم‌، و اكنون‌ مباركِ خداوند هستی‌. » 30 آنگاه‌ برای‌ ایشان‌ ضیافتی‌ برپا نمود، و خوردند و آشامیدند. 31 بامدادان‌ برخاسته‌، با یكدیگر قسم‌ خوردند، و اسحاق‌ ایشان‌ را وداع‌ نمود. پس‌، از نزد وی‌ به‌ سلامتی‌ رفتند. 32 و در آن‌ روز چنان‌ افتاد كه‌ نوكران‌ اسحاق‌ آمده‌، او را از آن‌ چاهی‌ كه‌ می‌كندند خبر داده‌، گفتند: «آب‌ یافتیم‌!» 33 پس‌ آن‌ را شَبَعه‌ نامید. از این‌ سبب‌ آن‌ شهر، تا امروز بِئرشَبَع‌ نام‌ دارد. 34 و چون‌ عیسو چهل‌ ساله‌ بود، یهودیه‌، دختر بیری‌ حتی‌، و بسمه‌، دختر ایلونِ حتی‌ را به‌ زنی‌ گرفت‌. 35 و ایشان‌ باعث‌ تلخی‌ جان‌ اسحاق‌ و رفقه‌ شدند.

Chapter 27

1 و چون‌ اسحاق‌ پیر شد و چشمانش‌از دیدن‌ تار گشته‌ بود، پسر بزرگ‌ خود عیسو را طلبیده‌، به‌ وی‌ گفت‌: «ای‌ پسر من‌!» گفت‌: «لبیك‌.» 2 گفت‌: «اینك‌ پیر شده‌ام‌ و وقت‌ اجل‌ خود را نمی‌دانم‌. 3 پس‌ اكنون‌، سلاح‌ خود یعنی‌ تركش‌ و كمان‌ خویش‌ را گرفته‌، به‌ صحرا برو، و نخجیری‌ برای‌ من‌ بگیر، 4 و خورشی‌ برای‌ من‌ چنانكه‌ دوست‌ می‌دارم‌ ساخته‌، نزد من‌ حاضر كن‌، تا بخورم‌ و جانم‌ قبل‌ از مردنم‌ تو را بركت‌ دهد.» 5 و چون‌ اسحاق‌ به‌ پسر خود عیسو سخن‌ می‌گفت‌، رفقه‌ بشنید و عیسو به‌ صحرا رفت‌ تا نَخْجیری‌ صید كرده‌، بیاورد. 6 آنگاه‌ رفقه‌ پسر خود یعقوب‌ را خوانده‌، گفت‌: «اینك‌ پدر تو را شنیدم‌ كه‌ برادرت‌ عیسو را خطاب‌ كرده‌، می‌گفت‌: 7 "برای‌ من‌ شكاری‌ آورده‌، خورشی‌ بساز تا آن‌ را بخورم‌، و قبل‌ از مردنم‌ تو را در حضور خداوند بركت‌ دهم‌." 8 پس‌ ای‌ پسر من‌، الا´ن‌ سخن‌ مرا بشنو در آنچه‌ من‌ به‌ تو امر می‌كنم‌. 9 بسوی‌ گله‌ بشتاب‌، و دو بزغالۀ خوب‌ از بزها،نزد من‌ بیاور، تا از آنها غذایی‌ برای‌ پدرت‌ بطوری‌ كه‌ دوست‌ می‌دارد، بسازم‌. 10 و آن‌ را نزد پدرت‌ ببر تا بخورد، و تو را قبل‌ از وفاتش‌ بركت‌ دهد.» 11 یعقوب‌ به‌ مادر خود، رفقه‌، گفت‌: «اینك‌ برادرم‌ عیسو، مردی‌ مویدار است‌ و من‌ مردی‌ بی‌موی‌ هستم‌؛ 12 شاید كه‌ پدرم‌ مرا لمس‌ نماید، و در نظرش‌ مثل‌ مسخره‌ای‌ بشوم‌، و لعنت‌ به‌ عوض‌ بركت‌ بر خود آورم‌.» 13 مادرش‌ به‌ وی‌ گفت‌: «ای‌ پسر من‌، لعنت‌ تو بر من‌ باد! فقط سخن‌ مرا بشنو و رفته‌، آن‌ را برای‌ من‌ بگیر.» 14 پس‌ رفت‌ و گرفته‌، نزد مادر خود آورد. و مادرش‌ خورشی‌ ساخت‌ بطوری‌ كه‌ پدرش‌ دوست‌ می‌داشت‌. 15 و رفقه‌، جامه‌ فاخر پسر بزرگ‌ خود عیسو را كه‌ نزد او در خانه‌ بود گرفته‌، به‌ پسر كهتر خود یعقـوب‌ پوشانید، 16 و پوست‌ بزغاله‌ها را، بر دستها و نرمۀ گردن‌ او بست. 17 و خورش‌ و نانی‌ كه‌ ساخته‌ بود، به‌ دست‌ پسر خود یعقوب‌ سپرد. 18 پس‌ نزد پدر خود آمده‌، گفت‌: «ای‌ پدر من‌!» گفت‌: «لبیك‌، تو كیستی‌ ای‌ پسر من‌؟» 19 یعقوب‌ به‌ پدر خود گفت‌: «من‌ نخست‌زادۀ تو عیسو هستم‌. آنچه‌ به‌ من‌ فرمودی‌ كردم‌، الا´ن‌ برخیز، بنشین‌ و از شكار من‌ بخور، تا جانت‌ مرا بركت‌ دهد.» 20 اسحاق‌ به‌ پسر خود گفت‌: «ای‌ پسر من‌! چگونه‌ بدین‌ زودی‌ یافتی‌؟» گفت‌: «یهوه‌ خدای‌ تو به‌ من‌ رسانید.» 21 اسحاق‌ به‌ یعقوب‌ گفت‌: «ای‌ پسر من‌، نزدیك‌ بیا تا تو را لمس‌ كنم‌، كه‌ آیا تو پسر من‌ عیسو هستی‌ یا نه‌.» 22 پس‌ یعقوب‌ نزد پدر خود اسحاق‌ آمد، و او را لمس‌ كرده‌، گفت‌: «آواز، آواز یعقوب‌ است‌، لیكن‌ دستها، دستهای‌ عیسوست‌.» 23 و او را نشناخت‌، زیرا كه‌ دستهایش‌ مثل‌ دستهای‌ برادرش‌ عیسو،موی‌دار بود. پس‌ او را بركت‌ داد. 24 و گفت‌: «آیا تو همان‌ پسر من‌، عیسو هستی‌؟» گفت‌: «من‌ هستم‌.» 25 پس‌ گفت‌: «نزدیك‌ بیاور تا از شكار پسر خود بخورم‌ و جانم‌ تو را بركت‌ دهد.» پس‌ نزد وی‌ آورد و بخورد و شراب‌ برایش‌ آورد و نوشید. 26 و پدرش‌، اسحاق‌ به‌ وی‌ گفت‌: «ای‌ پسر من‌، نزدیك‌ بیا و مرا ببوس‌.» 27 پس‌ نزدیك‌ آمده‌، او را بوسید و رایحۀ لباس‌ او را بوییده‌، او را بركت‌ داد و گفت‌: «همانا رایحۀ پسر من‌، مانند رایحۀ صحرایی‌ است‌ كه‌ خداوند آن‌ را بركت‌ داده‌ باشد. 28 پس‌ خدا تو را از شبنم‌ آسمان‌ و از فربهی‌ زمین‌، و از فراوانی‌ غله‌ و شیره‌ عطا فرماید. 29 قومها تو را بندگی‌ نمایند و طوایف‌ تو را تعظیم‌ كنند، بر برادران‌ خود سرور شوی‌، و پسران‌ مادرت‌ تو را تعظیم‌ نمایند. ملعون‌ باد هر كه‌ تو را لعنت‌ كند، و هر كه‌ تو را مبارك‌ خواند، مبارك‌ باد. » 30 و واقع‌ شد چون‌ اسحاق‌، از بركت‌ دادن‌ به‌ یعقوب‌ فارغ‌ شد، به‌ مجرد بیرون‌ رفتنِ یعقوب‌ از حضور پدر خود اسحاق‌، كه‌ برادرش‌ عیسو از شكار باز آمد. 31 و او نیز خورشی‌ ساخت‌، و نزد پدر خود آورده‌، به‌ پدر خود گفت‌: «پدر من‌ برخیزد و از شكار پسر خود بخورد، تا جانت‌ مرا بركت‌ دهد.» 32 پدرش‌ اسحاق‌ به‌ وی‌ گفت‌: «تو كیستی‌؟» گفت‌: «من‌ پسر نخستین‌ تو، عیسو هستم‌.» 33 آنگاه‌ لرزه‌ای‌ شدید بر اسحاق‌ مستولی‌ شده‌، گفت‌: «پس‌ آن‌ كه‌ بود كه‌ نخجیری‌ صید كرده‌، برایم‌ آورد، و قبل‌ از آمدن‌ تو از همه‌ خوردم‌ و او را بركت‌ دادم‌، و فی‌الواقع‌ او مبارك‌خواهد بود؟» 34 عیسو چون‌ سخنان‌ پدر خود را شنید، نعره‌ای‌ عظیم‌ و بی‌نهایت‌ تلخ‌ برآورده‌، به‌ پدر خود گفت‌: «ای‌ پدرم‌، به‌ من‌، به‌ من‌ نیز بركت‌ بده‌!» 35 گفت‌: «برادرت‌ به‌ حیله‌ آمد، و بركت‌ تو را گرفت‌.» 36 گفت‌: «نام‌ او را یعقوب‌ بخوبی‌ نهادند، زیرا كه‌ دو مرتبه‌ مرا از پا درآورد. اول‌ نخست‌زادگی‌ مرا گرفت‌، و اكنون‌ بركت‌ مرا گرفته‌ است‌.» پس‌ گفت‌: «آیا برای‌ من‌ نیز بركتی‌ نگاه‌ نداشتی‌؟» 37 اسحاق‌ در جواب‌ عیسو گفت‌: «اینك‌ او را بر تو سرور ساختم‌، و همۀ برادرانش‌ را غلامان‌ او گردانیدم‌، و غله‌ و شیره‌ را رزق‌ او دادم‌. پس‌ الا´ن‌ ای‌ پسر من‌، برای‌ تو چه‌ كنم‌؟» 38 عیسو به‌ پدر خود گفت‌: «ای‌ پدر من‌، آیا همین‌ یك‌ بركت‌ را داشتی‌؟ به‌ من‌، به‌ من‌ نیز ای‌ پدرم‌ بركت‌ بده‌!» و عیسو به‌ آواز بلند بگریست‌. 39 پدرش‌ اسحاق‌ در جواب‌ او گفت‌: «اینك‌ مسكن‌ تو (دور) از فربهی‌ زمین‌، و از شبنم‌ آسمان‌ از بالا خواهد بود. 40 و به‌ شمشیرت‌ خواهی‌ زیست‌، و برادر خود را بندگی‌ خواهی‌ كرد، و واقع‌ خواهد شد كه‌ چون‌ سر باز زدی‌، یوغ‌ او را از گردن‌ خود خواهی‌ انداخت‌. » 41 و عیسو بسبب‌ آن‌ بركتی‌ كه‌ پدرش‌ به‌ یعقوب‌ داده‌ بود، بر او بغض‌ ورزید؛ و عیسو در دل‌ خود گفت‌: «ایام‌ نوحه‌گری‌ برای‌ پدرم‌ نزدیك‌ است‌، آنگاه‌ برادر خود یعقوب‌ را خواهم‌ كشت‌.» 42 و رفقه‌، از سخنان‌ پسر بزرگ‌ خود، عیسو آگاهی‌ یافت‌. پس‌ فرستاده‌، پسر كوچك‌ خود،یعقوب‌ را خوانده‌، بدو گفت‌: «اینك‌ برادرت‌ عیسو دربارۀ تو خود را تسلی‌ می‌دهد به‌ اینكه‌ تو را بكشد. 43 پس‌ الا´ن‌ ای‌ پسرم‌ سخن‌ مرا بشنو و برخاسته‌، نزد برادرم‌، لابان‌، به‌ حَرّان‌ فرار كن‌. 44 و چند روز نزد وی‌ بمان‌، تا خشم‌ برادرت‌ برگردد. 45 تا غضب‌ برادرت‌ از تو برگردد، و آنچه‌ بدو كردی‌، فراموش‌ كند. آنگاه‌ می‌فرستم‌ و تو را از آنجا باز می‌آورم‌. چرا باید از شما هر دو در یك‌ روز محروم‌ شوم‌؟» 46 و رفقه‌ به‌ اسحاق‌ گفت‌: «بسبب‌ دختران‌ حِتّ از جان‌ خود بیزار شده‌ام‌.اگر یعقوب‌ زنی‌ از دختران‌ حِتّ، مثل‌ اینانی‌ كه‌ دختران‌ این‌ زمینند بگیرد، مرا از حیات‌ چه‌ فایده‌ خواهد بود. »

Chapter 28

1 و اسحاق‌، یعقوب‌ را خوانده‌، او را بركت‌ داد و او را امر فرموده‌، گفت‌: «زنی‌ از دختران‌ كنعان‌ مگیر. 2 برخاسته‌، به‌ فَدّانِ اَرام‌، به‌ خانۀ پدر مادرت‌، بتوئیل‌، برو و از آنجا زنی‌ از دختران‌ لابان‌، برادر مادرت‌، برای‌ خود بگیر. 3 و خدای‌ قادر مطلق‌ تو را بركت‌ دهد، و تو را بارور و كثیر سازد، تا از تو امتهای‌ بسیار بوجود آیند. 4 و بركت‌ ابراهیم‌ را به‌ تو دهد، به‌ تو و به‌ ذریت‌ تو با تو، تا وارث‌ زمین‌ غربت‌ خود شوی‌، كه‌ خدا آن‌ را به‌ ابراهیم‌ بخشید.» 5 پس‌ اسحاق‌، یعقوب‌ را روانه‌ نمود و به‌ فدان‌ ارام‌، نزد لابان‌ بن‌ بتوئیل‌ ارامی‌، برادر رفقه‌، مادر یعقوب‌ و عیسو، رفت‌. 6 و اما عیسو چون‌ دید كه‌ اسحاق‌ یعقوب‌ را بركت‌ داده‌، او را به‌ فدان‌ ارام‌ روانه‌ نمود تا از آنجا زنی‌ برای‌ خود بگیرد، و در حین‌ بركت‌ دادن‌ به‌ وی‌ امر كرده‌، گفته‌ بود كه‌ «زنی‌ از دختران‌ كنعان‌ مگیر،» 7 و اینكه‌ یعقوب‌، پدر و مادر خود رااطاعت‌ نموده‌، به‌ فدان‌ ارام‌ رفت‌، 8 و چون‌ عیسو دید كه‌ دختران‌ كنعان‌ در نظر پدرش‌، اسحاق‌، بَدَند، 9 پس‌ عیسو نزد اسماعیل‌ رفت‌، و مَحلَت‌، دختر اسماعیل‌ بن‌ ابراهیم‌ را كه‌ خواهر نبایوت‌ بود، علاوه‌ بر زنانی‌ كه‌ داشت‌، به‌ زنی‌ گرفت‌. 10 و اما یعقوب‌، از بِئرشَبَع‌ روانه‌ شده‌، بسوی‌ حران‌ رفت‌. 11 و به‌ موضعی‌ نزول‌ كرده‌، در آنجا شب‌ را بسر برد، زیرا كه‌ آفتاب‌ غروب‌ كرده‌ بود و یكی‌ از سنگهای‌ آنجا را گرفته‌، زیر سر خود نهاد و در همان‌ جا بخسبید. 12 و خوابی‌ دید كه‌ ناگاه‌ نردبانی‌ بر زمین‌ برپا شده‌، كه‌ سرش‌ به‌ آسمان‌ می‌رسد، و اینك‌ فرشتگان‌ خدا بر آن‌ صعود و نزول‌ می‌كنند. 13 در حال‌، خداوند بر سر آن‌ ایستاده‌، می‌گوید: «من‌ هستم‌ یهوه‌، خدای‌ پدرت‌ ابراهیم‌، و خدای‌ اسحاق‌. این‌ زمینی‌ را كه‌ تو بر آن‌ خفته‌ای‌ به‌ تو و به‌ ذریت‌ تو می‌بخشم‌. 14 و ذریت‌ تو مانند غبار زمین‌ خواهند شد، و به‌ مغرب‌ و مشرق‌ و شمال‌ و جنوب‌ منتشر خواهی‌ شد، و از تو و از نسل‌ تو جمیع‌ قبایل‌ زمین‌ بركت‌ خواهند یافت‌. 15 و اینك‌ من‌ با تو هستم‌، و تو را در هر جایی‌ كه‌ رَوی‌، محافظت‌ فرمایم‌ تا تو را بدین‌ زمین‌ بازآورم‌، زیرا كه‌ تا آنچه‌ را به‌ تو گفته‌ام‌، بجا نیاورم‌، تو را رها نخواهم‌ كرد.» 16 پس‌ یعقوب‌ از خواب‌ بیدار شد و گفت‌: «البته‌ یهوه‌ در این‌ مكان‌ است‌ و من‌ ندانستم‌.» 17 پس‌ ترسان‌ شده‌، گفت‌: «این‌ چه‌ مكان‌ ترسناكی‌ است‌! این‌ نیست‌ جز خانۀ خدا و این‌ است‌ دروازۀ آسمان‌.» 18 بامدادان‌ یعقوب‌ برخاست‌ و آن‌ سنگی‌ را كه‌ زیر سر خود نهاده‌ بود، گرفت‌ و چون‌ ستونی‌ برپا داشت‌ و روغن‌ بر سرش‌ ریخت‌. 19 و آن‌ موضع‌ را بیت‌ئیل‌نامید، لكن‌ نام‌ آن‌ شهر اولاً لوز بود. 20 و یعقوب‌ نذر كرده‌، گفت‌: «اگر خدا با من‌ باشد، و مرا در این‌ راه‌ كه‌ می‌روم‌ محافظت‌ كند، و مرا نان‌ دهد تا بخورم‌، و رخت‌ تا بپوشم‌، 21 تا به‌ خانۀ پدر خود به‌ سلامتی‌ برگردم‌، هرآینه‌ یهوه‌، خدای‌ من‌ خواهد بود. 22 و این‌ سنگی‌ را كه‌ چون‌ ستون‌ برپا كردم‌، بیت‌الله‌ شود، و آنچه‌ به‌ من‌ بدهی‌، ده‌ یك‌ آن‌ را به‌ تو خواهم‌ داد. »

Chapter 29

1 پس‌ یعقوب‌ روانه‌ شد و به‌ زمین‌بنی‌المشرق‌ آمد. 2 و دید كه‌ اینك‌ در صحرا، چاهی‌ است‌، و بر كناره‌اش‌ سه‌ گلۀ گوسفند خوابیده‌، چونكه‌ از آن‌ چاه‌ گله‌ها را آب‌ می‌دادند، و سنگی‌ بزرگ‌ بر دهنۀ چاه‌ بود. 3 و چون‌ همۀ گله‌ها جمع‌ شدندی‌، سنگ‌ را از دهنۀ چاه‌ غلطانیده‌، گله‌ را سیراب‌ كردندی‌. پس‌ سنگ‌ را بجای‌ خود، بر سر چاه‌ باز گذاشتندی‌. 4 یعقوب‌ بدیشان‌ گفت‌: «ای‌ برادرانم‌ از كجا هستید؟» گفتند: «ما از حرّانیم‌.» 5 بدیشان‌ گفت‌: «لابان‌ بن‌ ناحور را می‌شناسید؟» گفتند: «می‌شناسیم‌.» 6 بدیشان‌ گفت‌: «بسلامت‌ است‌؟» گفتند: «بسلامت‌، و اینك‌ دخترش‌، راحیل‌، با گلۀ او می‌آید.» 7 گفت‌: «هنوز روز بلند است‌ و وقت‌ جمع‌ كردن‌ مواشی‌ نیست‌، گله‌ را آب‌ دهید و رفته‌، بچرانید.» 8 گفتند: «نمی‌توانیم‌، تا همۀ گله‌ها جمع‌ شوند، و سنگ‌ را از سر چاه‌ بغلطانند، آنگاه‌ گله‌ را آب‌ می‌دهیم‌.» 9 و هنوز با ایشان‌ در گفتگو می‌بود كه‌ راحیل‌، با گلۀ پدر خود رسید. زیرا كه‌ آنها را چوپانی‌ می‌كرد. 10 اما چون‌ یعقوب‌ راحیل‌، دختر خالوی‌ خود، لابان‌، و گلۀ خالوی‌ خویش‌، لابان‌ را دید، یعقوب‌ نزدیك‌ شده‌، سنگ‌را از سر چاه‌ غلطانید، و گلۀ خالوی‌ خویش‌، لابان‌ را سیراب‌ كرد. 11 و یعقوب‌، راحیل‌ را بوسید، و به‌ آواز بلند گریست‌. 12 و یعقوب‌، راحیل‌ را خبر داد كه‌ او برادر پدرش‌، و پسر رفقه‌ است‌. پس‌ دوان‌ دوان‌ رفته‌، پدر خود را خبر داد. 13 و واقع‌ شد كه‌ چون‌ لابان‌، خبر خواهرزادۀ خود، یعقوب‌ را شنید، به‌ استقبال‌ وی‌ شتافت‌، و او را در بغل‌ گرفته‌، بوسید و به‌ خانۀ خود آورد، و او لابان‌ را از همۀ این‌ امور آگاهانید. 14 لابان‌ وی‌ را گفت‌: «فی‌الحقیقۀ تو استخوان‌ و گوشت‌ من‌ هستی‌.» و نزد وی‌ مدت‌ یك‌ ماه‌ توقف‌ نمود. 15 پس‌ لابان‌، به‌ یعقوب‌ گفت‌: «آیا چون‌ برادر من‌ هستی‌، مرا باید مفت‌ خدمت‌ كنی‌؟ به‌ من‌ بگو كه‌ اجرت‌ تو چه‌ خواهد بود؟» 16 و لابان‌ را دو دختر بود، كه‌ نام‌ بزرگتر، لیه‌ و اسم‌ كوچكتر، راحیل‌ بود. 17 و چشمان‌ لیه‌ ضعیف‌ بود، و اما راحیل‌، خوب‌ صورت‌ و خوش‌منظر بود. 18 و یعقوب‌ عاشق‌ راحیل‌ بود و گفت‌: «برای‌ دختر كوچكت‌ راحیل‌، هفت‌ سال‌ تو را خدمت‌ می‌كنم‌.» 19 لابان‌ گفت‌: «او را به‌ تو بدهم‌، بهتر است‌ از آنكه‌ به‌ دیگری‌ بدهم‌. نزد من‌ بمان‌. » 20 پس‌ یعقوب‌ برای‌ راحیل‌ هفت‌ سال‌ خدمت‌ كرد. و بسبب‌ محبتی‌ كه‌ به‌ وی‌ داشت‌، در نظرش‌ روزی‌ چند نمود. 21 و یعقوب‌ به‌ لابان‌ گفت‌: «زوجه‌ام‌ را به‌ من‌ بسپار، كه‌ روزهایم‌ سپری‌ شد، تا به‌ وی‌ درآیم‌.» 22 پس‌ لابان‌، همۀ مردمان‌ آنجا را دعوت‌ كرده‌، ضیافتی‌ برپا نمود. 23 و واقع‌ شد كه‌ هنگام‌ شام‌، دختر خود، لیه‌ را برداشته‌، او را نزد وی‌ آورد، و او به‌ وی‌ درآمد. 24 و لابان‌ كنیز خود زلفه‌ را، به‌ دختر خود لیه‌، به‌ كنیزی‌ داد. 25 صبحگاهان‌ دید، كه‌ اینك‌ لیه‌ است‌! پس‌ به‌ لابان‌ گفت‌: «این‌ چیست‌ كه‌ به‌ من‌ كردی‌؟ مگربرای‌ راحیل‌ نزد تو خدمت‌ نكردم‌؟ چرا مرا فریب‌ دادی‌؟» 26 لابان‌ گفت‌: «در ولایت‌ ما چنین‌ نمی‌كنند كه‌ كوچكتر را قبل‌ از بزرگتر بدهند. 27 هفتۀ این‌ را تمام‌ كن‌ و او را نیز به‌ تو می‌دهیم‌، برای‌ هفت‌ سال‌ دیگر كه‌ خدمتم‌ بكنی‌. » 28 پس‌ یعقوب‌ چنین‌ كرد، و هفتۀ او را تمام‌ كرد، و دختر خود، راحیل‌ را به‌ زنی‌ بدو داد. 29 و لابان‌، كنیز خود، بلهه‌ را به‌ دختر خود، راحیل‌ به‌ كنیزی‌ داد. 30 و به‌ راحیل‌ نیز درآمد و او را از لیه‌ بیشتر دوست‌ داشتی‌، و هفت‌ سال‌ دیگر خدمت‌ وی‌ كرد. 31 و چون‌ خداوند دید كه‌ لیه‌ مكروه‌ است‌، رحم‌ او را گشود. ولی‌ راحیل‌، نازاد ماند. 32 و لیه‌ حامله‌ شده‌، پسری‌ بزاد و او را رؤبین‌ نام‌ نهاد، زیرا گفت‌: « خداوند مصیبت‌ مرا دیده‌ است‌. الا´ن‌ شوهرم‌ مرا دوست‌ خواهد داشت‌.» 33 و بار دیگر حامله‌ شده‌، پسری‌ زایید و گفت‌: «چونكه‌ خداوند شنید كه‌ من‌ مكروه‌ هستم‌، این‌ را نیز به‌ من‌ بخشید.» پس‌ او را شمعون‌ نامید. 34 و باز آبستن‌ شده‌، پسری‌ زایید و گفت‌: «اكنون‌ این‌ مرتبه‌ شوهرم‌ با من‌ خواهد پیوست‌، زیرا كه‌ برایش‌ سه‌ پسر زاییدم‌.» از این‌ سبب‌ او را لاوی‌ نام‌ نهاد. 35 و بار دیگر حامله‌ شده‌، پسری‌ زایید و گفت‌: «این‌ مرتبه‌ خداوند را حمد می‌گویم‌.» پس‌ او را یهودا نامید. آنگاه‌ از زاییدن‌ بازایستاد.

Chapter 30

1 و اما راحیل‌، چون‌ دید كه‌ برای‌یعقوب‌، اولادی‌ نزایید، راحیل‌ بر خواهر خود حسد برد. و به‌ یعقوب‌ گفت‌: «پسران‌ به‌ من‌ بده‌ والاّ می‌میرم‌.» 2 آنگاه‌ غضب‌ یعقوب‌ بر راحیل‌ افروخته‌ شد و گفت‌: «مگر من‌ به‌ جای‌ خداهستم‌ كه‌ بار رحم‌ را از تو باز داشته‌ است‌؟» 3 گفت‌: «اینك‌ كنیز من‌، بلهه‌! بدو درآ تا بر زانویم‌ بزاید، و من‌ نیز از او اولاد بیابم‌.» 4 پس‌ كنیز خود، بلهه‌ را به‌ یعقوب‌ به‌ زنی‌ داد. و او به‌ وی‌ درآمد. 5 و بلهه‌ آبستن‌ شده‌، پسری‌ برای‌ یعقوب‌ زایید. 6 و راحیل‌ گفت‌: «خدا مرا داوری‌ كرده‌ است‌، و آواز مرا نیز شنیده‌، و پسری‌ به‌ من‌ عطا فرموده‌ است‌.» پس‌ او را دان‌ نام‌ نهاد. 7 و بلهه‌، كنیز راحیل‌، باز حامله‌ شده‌، پسر دومین‌ برای‌ یعقوب‌ زایید. 8 و راحیل‌ گفت‌: «به‌ كُشتیهای‌ خدا با خواهر خود كشتی‌ گرفتم‌ و غالب‌ آمدم‌.» و او را نفتالی‌ نام‌ نهاد. 9 و اما لیه‌ چون‌ دید كه‌ از زاییدن‌ باز مانده‌ بود، كنیز خود زلفه‌ را برداشته‌، او را به‌ یعقوب‌ به‌ زنی‌ داد. 10 و زلفه‌، كنیز لیه‌، برای‌ یعقوب‌ پسری‌ زایید. 11 و لیه‌ گفت‌: «به‌ سعادت‌!» پس‌ او را جاد نامید. 12 و زلفه‌، كنیز لیه‌، پسر دومین‌ برای‌ یعقوب‌ زایید. 13 و لیه‌ گفت‌: «به‌ خوشحالی‌ من‌! زیرا كه‌ دختران‌، مرا خوشحال‌ خواهند خواند.» و او را اشیر نام‌ نهاد. 14 و در ایام‌ درو گندم‌، رؤبین‌ رفت‌ و مهرگیاهها در صحرا یافت‌ و آنها را نزد مادر خود لیه‌، آورد. پس‌ راحیل‌ به‌ لیه‌ گفت‌: «از مهرگیاههای‌ پسر خود به‌ من‌ بده‌.» 15 وی‌ را گفت‌: «آیا كم‌ است‌ كه‌ شوهر مرا گرفتی‌ و مهر گیاه‌ پسر مرا نیز می‌خواهی‌ بگیری‌؟» راحیل‌ گفت‌: «امشب‌ به‌ عوض‌ مهر گیاه‌ پسرت‌، با تو بخوابد.» 16 و وقت‌ عصر، چون‌ یعقوب‌ از صحرا می‌آمد، لیه‌ به‌ استقبال‌ وی‌ بیرون‌ شده‌، گفت‌: «به‌ من‌ درآ، زیرا كه‌ تو را به‌ مهرگیاهِ پسر خود اجیر كردم‌.» پس‌ آنشب‌ با وی‌ همخواب‌ شد. 17 و خدا، لیه‌ را مستجاب‌ فرمود كه‌ آبستن‌ شده‌، پسر پنجمین‌ برای‌ یعقوب‌ زایید. 18 و لیه‌ گفت‌: «خدا اجرت‌ به‌ من‌ داده‌ است‌، زیرا كنیز خود را به‌ شوهر خود دادم‌.» و اورا یساكار نام‌ نهاد. 19 و بار دیگر لیه‌ حامله‌ شده‌، پسر ششمین‌ برای‌ یعقوب‌ زایید. 20 و لیه‌ گفت‌: «خدا عطای‌ نیكو به‌ من‌ داده‌ است‌. اكنون‌ شوهرم‌ با من‌ زیست‌ خواهد كرد، زیرا كه‌ شش‌ پسر برای‌ او زاییدم‌.» پس‌ او را زبولون‌ نامید. 21 و بعد از آن‌ دختری‌ زایید، و او را دینه‌ نام‌ نهاد. 22 پس‌ خدا راحیل‌ را بیاد آورد، و دعای‌ او را اجابت‌ فرموده‌، خدا رحم‌ او را گشود. 23 و آبستن‌ شده‌، پسری‌ بزاد و گفت‌: «خدا ننگ‌ مرا برداشته‌ است‌.» 24 و او را یوسف‌ نامیده‌، گفت‌: « خداوند پسری‌ دیگر برای‌ من‌ مزید خواهد كرد. » 25 و واقع‌ شد كه‌ چون‌ راحیل‌، یوسف‌ را زایید، یعقوب‌ به‌ لابان‌ گفت‌: «مرا مرخص‌ كن‌ تا به‌ مكان‌ و وطن‌ خویش‌ بروم‌. 26 زنان‌ و فرزندان‌ مرا كه‌ برای‌ ایشـان‌ تو را خدمت‌ كرده‌ام‌ به‌ من‌ واگذار تا بروم‌ زیرا خدمتی‌ كه‌ به‌ تو كردم‌، تو می‌دانی‌.» 27 لابان‌ وی‌ را گفت‌: «كاش‌ كه‌ منظور نظر تو باشم‌، زیرا تَفَأُّلاً یافته‌ام‌ كه‌ بخاطر تو، خداوند مرا بركت‌ داده‌ است‌.» 28 و گفت‌: «اجرت‌ خود را بر من‌ معین‌ كن‌ تا آن‌ را به‌ تو دهم‌.» 29 وی‌ را گفت‌: «خدمتی‌ كه‌ به‌ تو كرده‌ام‌، خود می‌دانی‌، و مواشی‌ات‌ چگونه‌ نزد من‌ بود. 30 زیرا قبل‌ از آمدن‌ من‌، مال‌ تو قلیل‌ بود، و به‌ نهایت‌ زیاد شد، و بعد از آمدن‌ من‌، خداوند تو را بركت‌ داده‌ است‌. و اكنون‌ من‌ نیز تدارك‌ خانۀ خود را كی‌ ببینم‌؟» 31 گفت‌: «پس‌ تو را چه‌ بدهم‌؟» یعقوب‌ گفت‌: «چیزی‌ به‌ من‌ مده‌، اگر این‌ كار را برای‌ من‌ بكنی‌، بار دیگر شبانی‌ و پاسبانی‌ گلۀ تو را خواهم‌ نمود. 32 امروز در تمامی‌ گلۀ تو گردش‌ می‌كنم‌، و هر میش‌ پیسه‌ و ابلق‌ و هر میش‌ سیاه‌ را از میان‌گوسفندان‌، و ابلق‌ها و پیسه‌ها را از بزها، جدا می‌سازم‌، و آن‌، اجرت‌ من‌ خواهد بود. 33 و در آینده‌ عدالت‌ من‌، بر من‌ شهادت‌ خواهد داد، وقتی‌ كه‌ بیایی‌ تا اجرت‌ مرا پیش‌ خود ببینی‌، آنچه‌ از بزها، پیسه‌ و ابلق‌، و آنچه‌ از گوسفندان‌، سیاه‌ نباشد، نزد من‌ به‌ دزدی‌ شمرده‌ شود.» 34 لابان‌ گفت‌: «اینك‌ موافق‌ سخن‌ تو باشد.» 35 و در همان‌ روز، بزهای‌ نرینۀ مُخَطّط‌ و ابلق‌، و همۀ ماده‌ بزهای‌ پیسه‌ و ابلق‌، یعنی‌ هر چه‌ سفیدی‌ در آن‌ بود، و همۀ گوسفندان‌ سیاه‌ را جدا كرده‌، به‌ دست‌ پسران‌ خود سپرد. 36 و در میان‌ خود و یعقوب‌، سه‌ روز راه‌، مسافت‌ گذارد. و یعقوب‌ باقی‌ گلۀ لابان‌ را شبانی‌ كرد. 37 و یعقوب‌ چوبهای‌ تر و تازه‌ از درخت‌ كبوده‌ و بادام‌ و چنار برای‌ خود گرفت‌، و خط‌های‌ سفید در آنها كشید، و سفیدی‌ را كه‌ در چوبها بود، ظاهر كرد. 38 و وقتی‌ كه‌ گله‌ها، برای‌ آب‌ خوردن‌ می‌آمدند، آن‌ چوبهایی‌ را كه‌ خراشیده‌ بود، در حوضها و آبخورها پیش‌ گله‌ها می‌نهاد، تا چون‌ برای‌ نوشیدن‌ بیایند، حمل‌ بگیرند. 39 پس‌ گله‌ها پیش‌ چوبها بارآور می‌شدند، و بزهای‌ مخطّط‌ و پیسه‌ و ابلق‌ می‌زاییدند. 40 و یعقوب‌، بزها را جدا كرد، و روی‌ گله‌ها را بسوی‌ هر مخطّط‌ و سیاه‌ در گلۀ لابان‌ واداشت‌، و گله‌های‌ خود را جدا كرد و با گلۀ لابان‌ نگذاشت‌. 41 و هرگاه‌ حیوان‌های‌ تنومند حمل‌ می‌گرفتند، یعقوب‌ چوبها را پیش‌ آنها در آبخورها می‌نهاد، تا در میان‌ چوبها حمل‌ گیرند. 42 و هر گاه‌ حیوانات‌ ضعیف‌ بودند، آنها را نمی‌گذاشت‌، پس‌ ضعیف‌ها از آن‌ لابان‌، و تنومندها از آن‌ یعقوب‌ شدند. 43 و آن‌ مرد بسیار ترقی‌ نمود، و گله‌های‌ بسیار و كنیزان‌ و غلامان‌ و شتران‌ و حماران‌ بهم‌ رسانید.

Chapter 31

1 و سخنان‌ پسران‌ لابان‌ را شنید كه می‌گفتند: «یعقوب‌ همۀ مایملك‌ پدر ما را گرفته‌ است‌، و از اموال‌ پدر ما تمام‌ این‌ بزرگی‌ را بهم‌ رسانیده‌.» 2 و یعقوب‌ روی‌ لابان‌ را دید كه‌ اینك‌ مثل‌ سابق‌ با او نبود. 3 و خداوند به‌ یعقوب‌ گفت‌: «به‌ زمین‌ پدرانت‌ و به‌ مُولَد خویش‌ مراجعت‌ كن‌ و من‌ با تو خواهم‌ بود.» 4 پس‌ یعقوب‌ فرستاده‌، راحیل‌ و لیه‌ را به‌ صحرا نزد گلۀ خود طلب‌ نمود. 5 و بدیشان‌ گفت‌: «روی‌ پدر شما را می‌بینم‌ كه‌ مثل‌ سابق‌ با من‌ نیست‌، لیكن‌ خدای‌ پدرم‌ با من‌ بوده‌ است‌. 6 و شما می‌دانید كه‌ به‌ تمام‌ قوت‌ خود پدر شما را خدمت‌ كرده‌ام‌. 7 و پدر شما مرا فریب‌ داده‌، ده‌ مرتبه‌ اجرت‌ مرا تبدیل‌ نمود ولی‌ خدا او را نگذاشت‌ كه‌ ضرری‌ به‌ من‌ رساند. 8 هر گاه‌ می‌گفت‌ اجرت‌ تو پیسه‌ها باشد، تمام‌ گله‌ها پیسه‌ می‌آوردند، و هر گاه‌ گفتی‌ اجرت‌ تو مخطط باشد، همۀ گله‌ها مخطط‌ می‌زاییدند. 9 پس‌ خدا اموال‌ پدر شما را گرفته‌، به‌ من‌ داده‌ است‌. 10 و واقع‌ شد هنگامی‌ كه‌ گله‌ها حمل‌ می‌گرفتند كه‌ در خوابی‌ چشم‌ خود را باز كرده‌، دیدم‌ اینك‌ قوچهایی‌ كه‌ با میشها جمع‌ می‌شدند، مخطط و پیسه‌ و ابلق‌ بودند. 11 و فرشتۀ خدا در خواب‌ به‌ من‌ گفت‌: "ای‌ یعقوب‌!" گفتم‌: "لبیك‌." 12 گفت‌: "اكنون‌ چشمان‌ خود را باز كن‌ و بنگر كه‌ همۀ قوچهایی‌ كه‌ با میشها جمع‌ می‌شوند، مخطط و پیسه‌ و ابلق‌ هستند زیرا كه‌ آنچه‌ لابان‌ به‌ تو كرده‌ است‌، دیده‌ام‌. 13 من‌ هستم‌ خدای‌ بیت‌ئیل‌، جایی‌ كه‌ ستون‌ را مسح‌ كردی‌ و با من‌ نذر نمودی‌. الا´ن‌ برخاسته‌، از این‌ زمین‌ روانه‌ شده‌، به‌ زمین‌ مُولَدخویش‌ مراجعت‌ نما."» 14 راحیل‌ و لیه‌ در جواب‌ وی‌ گفتند: «آیا در خانۀ پدر ما، برای‌ ما بهره‌ یا میراثی‌ باقیست‌؟ 15 مگر نزد او چون‌ بیگانگان‌ محسوب‌ نیستیم‌، زیرا كه‌ ما را فروخته‌ است‌ و نقد ما را تماماً خورده‌. 16 زیرا تمام‌ دولتی‌ را كه‌ خدا از پدر ما گرفته‌ است‌، از آن‌ ما و فرزندان‌ ماست‌، پس‌ اكنون‌ آنچه‌ خدا به‌ تو گفته‌ است‌، بجا آور. » 17 آنگاه‌ یعقوب‌ برخاسته‌، فرزندان‌ و زنان‌ خود را بر شتران‌ سوار كرد، 18 و تمام‌ مواشی‌ و اموال‌ خود را كه‌ اندوخته‌ بود، یعنی‌ مواشی‌ حاصلۀ خود را كه‌ در فدان‌ ارام‌ حاصل‌ ساخته‌ بود، برداشت‌ تا نزد پدر خود اسحاق‌ به‌ زمین‌ كنعان‌ برود. 19 و اما لابان‌ برای‌ پشم‌ بریدن‌ گلۀ خود رفته‌ بود و راحیل‌، بتهای‌ پدر خود را دزدید. 20 و یعقوب‌ لابان‌ ارامی‌ را فریب‌ داد، چونكه‌ او را از فرار كردن‌ خود آگاه‌ نساخت‌. 21 پس‌ با آنچه‌ داشت‌، بگریخت‌ و برخاسته‌، از نهر عبور كرد و متوجه‌ جَبَل‌ جلعاد شد. 22 در روز سوم‌، لابان‌ را خبر دادند كه‌ یعقوب‌ فرار كرده‌ است‌. 23 پس‌ برادران‌ خویش‌ را با خود برداشته‌، هفت‌ روز راه‌ در عقب‌ او شتافت‌، تا در جَبَل‌ جلعاد بدو پیوست‌. 24 شبانگاه‌، خدا در خواب‌ بر لابان‌ ارامی‌ ظاهر شده‌، به‌ وی‌ گفت‌: «با حذر باش‌ كه‌ به‌ یعقوب‌ نیك‌ یا بد نگویی‌.» 25 پس‌ لابان‌ به‌ یعقوب‌ دررسید و یعقوب‌ خیمۀ خود را در جبل‌ زده‌ بود، و لابان‌ با برادران‌ خود نیز در جبل‌ جلعاد فرود آمدند. 26 و لابان‌ به‌ یعقوب‌ گفت‌: «چه‌ كردی‌ كه‌ مرا فریب‌ دادی‌ و دخترانم‌ را مثل‌ اسیرانِ شمشیر برداشته‌، رفتی‌؟ 27 چرا مخفی‌ فرار كرده‌، مرا فریب‌ دادی‌ و مرا آگاه‌نساختی‌ تا تو را با شادی‌ و نَغَمات‌ و دف‌ و بربط مشایعت‌ نمایم‌؟ 28 و مرا نگذاشتی‌ كه‌ پسران‌ و دختران‌ خود را ببوسم‌؛ الحال‌ ابلهانه‌ حركتی‌ نمودی‌. 29 در قوت‌ دست‌ من‌ است‌ كه‌ به‌ شما اذیت‌ رسانم‌. لیكن‌ خدای‌ پدر شما دوش‌ به‌ من‌ خطاب‌ كرده‌، گفت‌: "با حذر باش‌ كه‌ به‌ یعقوب‌ نیك‌ یا بد نگویی‌." 30 و الا´ن‌ چونكه‌ به‌ خانۀ پدر خود رغبتی‌ تمام‌ داشتی‌، البته‌ رفتنی‌ بودی‌؛ و لكن‌ خدایان‌ مرا چرا دزدیدی‌؟» 31 یعقوب‌ در جواب‌ لابان‌ گفت‌: «سبب‌ این‌ بود كه‌ ترسیدم‌ و گفتم‌ شاید دختران‌ خود را از من‌ به‌ زور بگیری‌؛ 32 و اما نزد هر كه‌ خدایانت‌ را بیابی‌، او زنده‌ نماند. در حضور برادران‌ ما، آنچه‌ از اموال‌ تو نزد ما باشد، مشخص‌ كن‌ و برای‌ خود بگیر.» زیرا یعقوب‌ ندانست‌ كه‌ راحیل‌ آنها را دزدیده‌ است‌. 33 پس‌ لابان‌ به‌ خیمۀ یعقوب‌ و به‌ خیمۀ لیه‌ و به‌ خیمۀ دو كنیز رفت‌ و نیافت‌، و از خیمۀ لیه‌ بیرون‌ آمده‌، به‌ خیمۀ راحیل‌ درآمد. 34 اما راحیل‌ بتها را گرفته‌، زیر جهاز شتر نهاد و بر آن‌ بنشست‌ و لابان‌ تمام‌ خیمه‌ را جست‌وجو كرده‌، چیزی‌ نیافت‌. 35 او به‌ پدر خود گفت‌: «بنظر آقایم‌ بد نیاید كه‌ در حضورت‌ نمی‌توانم‌ برخاست‌، زیرا كه‌ عادت‌ زنان‌ بر من‌ است‌.» پس‌ تجسس‌ نموده‌، بتها را نیافت‌. 36 آنگاه‌ یعقوب‌ خشمگین‌ شده‌، با لابان‌ منازعت‌ كرد. و یعقوب‌ در جواب‌ لابان‌ گفت‌: «تقصیر و خطای‌ من‌ چیست‌ كه‌ بدین‌ گرمی‌ مرا تعاقب‌ نمودی‌؟ 37 الا´ن‌ كه‌ تمامی‌ اموال‌ مرا تفتیش‌ كردی‌، از همۀ اسباب‌ خانۀ خود چه‌ یافته‌ای‌؟ اینجا نزد برادران‌ من‌ و برادران‌ خود بگذار تا در میان‌ من‌ و تو انصاف‌ دهند. 38 در این‌ بیست‌ سال‌ كه‌ من‌ با تو بودم‌، میشها و بزهایت‌ حمل‌ نینداختند و قوچهای‌ گلۀ تو را نخوردم‌. 39 دریده‌ شده‌ای‌ را پیش‌ تو نیاوردم‌؛ خود تاوان‌ آن‌ را می‌دادم‌ و آن‌ را از دست‌ من‌ می‌خواستی‌، خواه‌ دزدیده‌ شدۀ در روز و خواه‌ دزدیده‌ شدۀ در شب‌. 40 چنین‌ بودم‌ كه‌ گرما در روز و سرما در شب‌، مرا تلف‌ می‌كرد، و خواب‌ از چشمانم‌ می‌گریخت‌. 41 بدینطور بیست‌ سال‌ در خانه‌ات‌ بودم‌، چهارده‌ سال‌ برای‌ دو دخترت‌ خدمت‌ تو كردم‌، و شش‌ سال‌ برای‌ گله‌ات‌، و اجرت‌ مرا ده‌ مرتبه‌ تغییر دادی‌. 42 و اگر خدای‌ پدرم‌، خدای‌ ابراهیم‌، و هیبت‌ اسحاق‌ با من‌ نبودی‌، اكنون‌ نیز مرا تهی‌ دست‌ روانه‌ می‌نمودی‌. خدا مصیبت‌ مرا و مشقت‌ دستهای‌ مرا دید و دوش‌، تو را توبیخ‌ نمود.» 43 لابان‌ در جواب‌ یعقوب‌ گفت‌: «این‌ دختران‌، دختران‌ منند و این‌ پسران‌، پسران‌ من‌ و این‌ گله‌، گلۀ من‌ و آنچه‌ می‌بینی‌ از آن‌ من‌ است‌. پس‌ الیوم‌، به‌ دختران‌ خودم‌ و به‌ پسرانی‌ كه‌ زاییده‌اند چه‌ توانم‌ كرد؟ 44 اكنون‌ بیا تا من‌ و تو عهد ببندیم‌ كه‌ در میان‌ من‌ و تو شهادتی‌ باشد. » 45 پس‌ یعقوب‌ سنگی‌ گرفته‌، آن‌ را ستونی‌ برپا نمود. 46 و یعقوب‌ برادران‌ خود را گفت‌: «سنگها جمع‌ كنید.» پس‌ سنگها جمع‌ كرده‌، توده‌ای‌ ساختند و در آنجا بر توده‌ غذا خوردند. 47 و لابان‌ آن‌ را «یجَرسَهْدوتا» نامید ولی‌ یعقوب‌ آن‌ را جلعید خواند. 48 و لابان‌ گفت‌: «امروز این‌ توده‌ در میان‌ من‌ و تو شهادتی‌ است‌.» از این‌ سبب‌ آن‌ را «جَلعید» نامید. 49 و مصفه‌ نیز، زیرا گفت‌: « خداوند در میان‌ من‌ و تو دیده‌بانی‌ كند وقتی‌ كه‌ از یكدیگر غایب‌ شویم‌. 50 اگر دختران‌ مرا آزار كنی‌، و سوای‌ دختران‌ من‌، زنان‌ دیگر بگیری‌، هیچكس‌ در میان‌ ما نخواهد بود. آگاه‌ باش‌، خدا در میان‌ من‌ و تو شاهد است‌.» 51 و لابان‌ به‌ یعقوب‌ گفت‌: «اینك‌ این‌ توده‌ و اینك‌ این‌ ستونی‌ كه‌ درمیان‌ خود و تو برپا نمودم‌، 52 این‌ توده‌ شاهد است‌ و این‌ ستون‌ شاهد است‌ كه‌ من‌ از این‌ توده‌ بسوی‌ تو نگذرم‌ و تو از این‌ توده‌ و از این‌ ستون‌ به‌ قصد بدی‌ بسوی‌ من‌ نگذری‌. 53 خدای‌ ابراهیم‌ و خدای‌ ناحور و خدای‌ پدر ایشان‌ در میان‌ ما انصاف‌ دهند.» و یعقوب‌ قسم‌ خورد به‌ هیبت‌ پدر خود اسحاق.‌ 54 آنگاه‌ یعقوب‌ در آن‌ كوه‌ قربانی‌ گذرانید و برادران‌ خود را به‌ نان‌ خوردن‌ دعوت‌ نمود، و غذا خوردند و در كوه‌، شب‌ را بسر بردند. 55 بامدادان‌ لابان‌ برخاسته‌، پسران‌ و دختران‌ خود را بوسید و ایشان‌ را بركت‌ داد و لابان‌ روانه‌ شده‌، به‌ مكان‌ خویش‌ مراجعت‌ نمود.

Chapter 32

1 و یعقوب‌ راه‌ خود را پیش‌ گرفت‌ و فرشتگان‌ خدا به‌ وی‌ برخوردند. 2 و چون‌ یعقوب‌، ایشان‌ را دید، گفت‌: «این‌ لشكر خداست‌!» و آن‌ موضع‌ را «محنایم‌» نامید. 3 پس‌ یعقوب‌، قاصدان‌ پیش‌ روی‌ خود نزد برادر خویش‌، عیسو به‌ دیار سعیر به‌ بلاد ادوم‌ فرستاد، 4 و ایشان‌ را امر فرموده‌، گفت‌: «به‌ آقایم‌، عیسو چنین‌ گویید كه‌ بندۀ تو یعقوب‌ عرض‌ می‌كند با لابان‌ ساكن‌ شده‌، تاكنون‌ توقف‌ نمودم‌، 5 و برای‌ من‌ گاوان‌ و الاغان‌ و گوسفندان‌ و غلامان‌ و كنیزان‌ حاصل‌ شده‌ است‌؛ و فرستادم‌ تا آقای‌ خود را آگاهی‌ دهم‌ و در نظرت‌ التفات‌ یابم‌.» 6 پس‌ قاصدان‌ نزد یعقوب‌ برگشته‌، گفتند: «نزد برادرت‌، عیسو رسیدیم‌ و اینك‌ با چهارصد نفر به‌ استقبال‌ تو می‌آید.» 7 آنگاه‌ یعقوب‌ به‌ نهایت‌ ترسان‌ و متحیر شده‌، كسانی‌ را كه‌ با وی‌ بودند باگوسفندان‌ و گاوان‌ و شتران‌ به‌ دو دسته‌ تقسیم‌ نمود 8 و گفت‌: «هر گاه‌ عیسو به‌ دستۀ اول‌ برسد و آنها را بزند، همانا دستۀ دیگر رهایی‌ یابد. » 9 و یعقوب‌ گفت‌: «ای‌ خدای‌ پدرم‌، ابراهیم‌ و خدای‌ پدرم‌، اسحاق‌، ای‌ یهوه‌ كه‌ به‌ من‌ گفتی‌ به‌ زمین‌ و به‌ مُولَد خویش‌ برگرد و با تو احسان‌ خواهم‌ كرد، 10 كمتر هستم‌ از جمیع‌ لطفها و از همۀ وفایی‌ كه‌ با بندۀ خود كرده‌ای‌ زیرا كه‌ با چوبدست‌ خود از این‌ اردن‌ عبور كردم‌ و الا´ن‌ (مالك‌) دو گروه‌ شده‌ام‌. 11 اكنون‌ مرا از دست‌ برادرم‌، از دست‌ عیسو رهایی‌ ده‌ زیرا كه‌ من‌ از او می‌ترسم‌، مبادا بیاید و مرا بزند، یعنی‌ مادر و فرزندان‌ را. 12 و تو گفتی‌ هرآینه‌ با تو احسان‌ كنم‌ و ذریت‌ تو را مانند ریگ‌ دریا سازم‌ كه‌ از كثرت‌، آن‌ را نتوان‌ شمرد. » 13 پس‌ آن‌ شب‌ را در آنجا بسر برد و از آنچه‌ بدستش‌ آمد، ارمغانی‌ برای‌ برادر خود، عیسو گرفت:‌ 14 دویست‌ ماده‌ بز با بیست‌ بز نر و دویست‌ میش‌ با بیست‌ قوچ‌، 15 و سی‌ شتر شیرده‌ با بچه‌های‌ آنها و چهل‌ ماده‌ گاو با ده‌ گاو نر و بیست‌ ماده‌ الاغ‌ با ده‌ كره‌. 16 و آنها را دسته‌ دسته‌، جداجدا به‌ نوكران‌ خود سپرد و به‌ بندگان‌ خود گفت‌: «پیش‌ روی‌ من‌ عبور كنید و در میان‌ دسته‌ها فاصله‌ بگذارید. » 17 و نخستین‌ را امر فرموده‌، گفت‌ كه‌ «چون‌ برادرم‌ عیسو به‌ تو رسد و از تو پرسیده‌، بگوید: از آن‌ كیستی‌ و كجا می‌روی‌ و اینها كه‌ پیش‌ توست‌ از آن‌ كیست‌؟ 18 بدو بگو: این‌ از آن‌ بنده‌ات‌، یعقوب‌ است‌، و پیشكشی‌ است‌ كه‌ برای‌ آقایم‌، عیسو فرستاده‌ شده‌ است‌ و اینك‌ خودش‌ نیز در عقب‌ماست‌.» 19 و همچنین‌ دومین‌ و سومین‌ و همۀ كسانی‌ را كه‌ از عقب‌ آن‌ دسته‌ها می‌رفتند، امر فرموده‌، گفت‌: «چون‌ به‌ عیسو برسید، بدو چنین‌ گویید، 20 و نیز گویید: اینك‌ بنده‌ات‌، یعقوب‌ در عقب‌ ماست‌.» زیرا گفت‌: «غضب‌ او را بدین‌ ارمغانی‌ كه‌ پیش‌ من‌ می‌رود، فرو خواهم‌ نشانید، و بعد چون‌ روی‌ او را بینم‌، شاید مرا قبول‌ فرماید. » 21 پس‌ ارمغان‌، پیش‌ از او عبور كرد و او آن‌ شب‌ را در خیمه‌گاه‌ بسر برد. 22 و شبانگاه‌، خودش‌ برخاست‌ و دو زوجه‌ و دو كنیز و یازده‌ پسر خویش‌ را برداشته‌، ایشان‌ را از معبر یبوق‌ عبور داد. 23 ایشان‌ را برداشت‌ و از آن‌ نهر عبور داد، و تمام‌ مایملك‌ خود را نیز عبور داد. 24 و یعقوب‌ تنها ماند و مردی‌ با وی‌ تا طلوع‌ فجر كشتی‌ می‌گرفت‌. 25 و چون‌ او دید كه‌ بر وی‌ غلبه‌ نمی‌یابد، كف‌ ران‌ یعقوب‌ را لمس‌ كرد، و كف‌ ران‌ یعقوب‌ در كشتی‌ گرفتن‌ با او فشرده‌ شد. 26 پس‌ گفت‌: «مرا رها كن‌ زیرا كه‌ فجر می‌شكافد.» گفت‌: «تا مرا بركت‌ ندهی‌، تو را رها نكنم‌.» 27 به‌ وی‌ گفت‌: «نام‌ تو چیست‌؟» گفت‌: «یعقوب‌.» 28 گفت‌: «از این‌ پس‌ نام‌ تو یعقوب‌ خوانده‌ نشود بلكه‌ اسرائیل‌، زیرا كه‌ با خدا و با انسان‌ مجاهده‌ كردی‌ و نصرت‌ یافتی‌.» 29 و یعقوب‌ از او سؤال‌ كرده‌، گفت‌: «مرا از نام‌ خود آگاه‌ ساز.» گفت‌: «چرا اسم‌ مرا می‌پرسی‌؟» و او را در آنجا بركت‌ داد. 30 و یعقوب‌ آن‌ مكان‌ را «فِنیئیل‌» نامیده‌، (گفت‌:) «زیرا خدا را روبرو دیدم‌ و جانم‌ رستگار شد.» 31 و چون‌ از «فِنوئیل‌» گذشت‌، آفتاب‌ بر وی‌ طلوع‌ كرد، و بر ران‌ خود می‌لنگید. 32 از این‌ سبب‌ بنی‌اسرائیل‌ تا امروزعِرق‌النساء را كه‌ در كف‌ ران‌ است‌، نمی‌خورند، زیرا كف‌ ران‌ یعقوب‌ را در عِرق‌النسا لمس‌ كرد.

Chapter 33

1 پس‌ یعقوب‌ چشم‌ خود را باز كرده‌، دید كه‌ اینك‌ عیسو می‌آید و چهارصد نفر با او. آنگاه‌ فرزندان‌ خود را به‌ لیه‌ و راحیل‌ و دو كنیز تقسیم‌ كرد. 2 و كنیزان‌ را با فرزندان‌ ایشان‌ پیش‌ داشت‌ و لیه‌ را با فرزندانش‌ در عقب‌ ایشان‌، و راحیل‌ و یوسف‌ را آخر. 3 و خود در پیش‌ ایشان‌ رفته‌، هفت‌ مرتبه‌ رو به‌ زمین‌ نهاد تا به‌ برادر خود رسید. 4 اما عیسو دوان‌ دوان‌ به‌ استقبال‌ او آمد و او را در بر گرفته‌، به‌ آغوش‌ خود كشید، و او را بوسید و هر دو بگریستند. 5 و چشمان‌ خود را باز كرده‌، زنان‌ و فرزندان‌ را بدید و گفت‌: «این‌ همراهان‌ تو كیستند؟» گفت‌: «فرزندانی‌ كه‌ خدا به‌ بنده‌ات‌ عنایت‌ فرموده‌ است‌.» 6 آنگاه‌ كنیزان‌ با فرزندان‌ ایشان‌ نزدیك‌ شده‌، تعظیم‌ كردند. 7 و لیه‌ با فرزندانش‌ نزدیك‌ شده‌، تعظیم‌ كردند. پس‌ یوسف‌ و راحیل‌ نزدیك‌ شده‌، تعظیم‌ كردند. 8 و او گفت‌: «از تمامی‌ این‌ گروهی‌ كه‌ بدان‌ برخوردم‌، چه‌ مقصود داری‌؟» گفت‌: «تا در نظر آقای‌ خود التفات‌ یابم‌.» 9 عیسو گفت‌: «ای‌ برادرم‌ مرا بسیار است‌، مال‌ خود را نگاه‌ دار.» 10 یعقوب‌ گفت‌: «نی‌، بلكه‌ اگر در نظرت‌ التفات‌ یافته‌ام‌، پیشكش‌ مرا از دستم‌ قبول‌ فرما، زیرا كه‌ روی‌ تو را دیدم‌ مثل‌ دیدن‌ روی‌ خدا، و مرا منظور داشتی‌. 11 پس‌ هدیۀ مرا كه‌ به‌ حضورت‌ آورده‌ شد بپذیر، زیرا خدا به‌ من‌ احسان‌ فرموده‌ است‌ و همه‌ چیز دارم‌.» پس‌ او راالحاح‌ نمود تا پذیرفت‌. 12 گفت‌: «كوچ‌ كرده‌، برویم‌ و من‌ همراه‌ تو می‌آیم‌. » 13 گفت‌: «آقایم‌ آگاه‌ است‌ كه‌ اطفال‌ نازكند و گوسفندان‌ و گاوان‌ شیرده‌ نیز با من‌ است‌، و اگر آنها را یك‌ روز برانند، تمامی‌ گله‌ می‌میرند؛ 14 پس‌ آقایم‌ پیشتر از بندۀ خود برود و من‌ موافق‌ قدم‌ مواشی‌ كه‌ دارم‌ و به‌ حسب‌ قدم‌ اطفال‌، آهسته‌ سفر می‌كنم‌، تا نزد آقای‌ خود به‌ سعیر برسم‌. » 15 عیسو گفت‌: «پس‌ بعضی‌ از این‌ كسانی‌ را كه‌ با منند نزد تو می‌گذارم‌.» گفت‌: «چه‌ لازم‌ است‌، فقط در نظر آقای‌ خود التفات‌ بیابم‌.» 16 در همان‌ روز عیسو راه‌ خود را پیش‌ گرفته‌، به‌ سعیر مراجعت‌ كرد. 17 و اما یعقوب‌ به‌ سُكّوت‌ سفر كرد و خانه‌ای‌ برای‌ خود بنا نمود و برای‌ مواشی‌ خود سایبانها ساخت‌. از این‌ سبب‌ آن‌ موضع‌ به‌ «سُكّوت‌» نامیده‌ شد. 18 پس‌ چون‌ یعقوب‌ از فدان‌ ارام‌ مراجعت‌ كرد، به‌ سلامتی‌ به‌ شهر شكیم‌، در زمین‌ كنعان‌ آمد، و در مقابل‌ شهر فرود آمد. 19 و آن‌ قطعه‌زمینی‌ را كه‌ خیمۀ خود را در آن‌ زده‌ بود از بنی‌حمور، پدر شكیم‌، به‌ صد قسیط‌ خرید. 20 و مذبحی‌ در آنجا بنا نمود و آن‌ را ایل‌الوهی‌ اسرائیل‌ نامید.

Chapter 34

1 پس‌ دینه‌، دختر لیه‌، كه‌ او را برای‌یعقوب‌ زاییده‌ بود، برای‌ دیدن‌ دختران‌ آن‌ مُلك‌ بیرون‌ رفت‌. 2 و چون‌ شكیم‌ بن‌حمور حِوی‌ كه‌ رئیس‌ آن‌ زمین‌ بود، او را بدید، اورابگرفت‌ و با او همخواب‌ شده‌، وی‌ را بی‌عصمت‌ ساخت‌. 3 و دلش‌ به‌ دینه‌، دختر یعقوب‌، بسته‌ شده‌، عاشق‌ آن‌ دختر گشت‌، و سخنان‌ دل‌آویز به‌ آن‌ دختر گفت‌. 4 و شكیم‌ به‌ پدر خود، حمور خطاب‌ كرده‌، گفت‌: «این‌ دختر را برای‌ من‌ به‌ زنی‌ بگیر.» 5 و یعقوب‌ شنید كه‌ دخترش‌ دینه‌ را بی‌عصمت‌ كرده‌ است‌. و چون‌ پسرانش‌ با مواشی‌ او در صحرا بودند، یعقوب‌ سكوت‌ كرد تا ایشان‌ بیایند. 6 و حمور، پدر شكیم‌ نزد یعقوب‌ بیرون‌ آمد تا به‌ وی‌ سخن‌ گوید. 7 و چون‌ پسران‌ یعقوب‌ این‌ را شنیدند، از صحرا آمدند و غضبناك‌ شده‌، خشم‌ ایشان‌ به‌ شدت‌ افروخته‌ شد، زیرا كه‌ با دختر یعقوب‌ همخواب‌ شده‌، قباحتی‌ در اسرائیل‌ نموده‌ بود و این‌ عمل‌، ناكردنی‌ بود. 8 پس‌ حمور ایشان‌ را خطاب‌ كرده‌، گفت‌: «دل‌ پسرم‌ شكیم‌ شیفتۀ دختر شماست‌؛ او را به‌ وی‌ به‌ زنی‌ بدهید. 9 و با ما مصاهرت‌ نموده‌، دختران‌ خود را به‌ ما بدهید و دختران‌ ما را برای‌ خود بگیرید. 10 و با ما ساكن‌ شوید و زمین‌ از آن‌ شما باشد. در آن‌ بمانید و تجارت‌ كنید و در آن‌ تصرف‌ كنید. » 11 و شكیم‌ به‌ پدر و برادران‌ آن‌ دختر گفت‌: «در نظر خود مرا منظور بدارید و آنچه‌ به‌ من‌ بگویید، خواهم‌ داد. 12 مِهر و پیشكش‌ هر قدر زیاده‌ از من‌ بخواهید، آنچه‌ بگویید، خواهم‌ داد فقط دختر را به‌ زنی‌ به‌ من‌ بسپارید.» 13 اما پسران‌ یعقوب‌ در جواب‌ شكیم‌ و پدرش‌ حمور به‌ مكر سخن‌ گفتند زیرا خواهر ایشان‌، دینه‌ را بی‌عصمت‌ كرده‌ بود. 14 پس‌ بدیشان‌ گفتند: «این‌ كار را نمی‌توانیم‌ كرد كه‌ خواهر خود را به‌شخصی‌ نامختون‌ بدهیم‌، چونكه‌ این‌ برای‌ ما ننگ‌ است‌. 15 لكن‌ بدین‌ شرط‌ با شما همداستان‌ می‌شویم‌ اگر چون‌ ما بشوید، كه‌ هر ذكوری‌ از شما مختون‌ گردد. 16 آنگاه‌ دختران‌ خود را به‌ شما دهیم‌ و دختران‌ شما را برای‌ خود گیریم‌ و با شما ساكن‌ شده‌، یك‌ قوم‌ شویم‌. 17 اما اگر سخن‌ ما را اجابت‌ نكنید و مختون‌ نشوید، دختر خود را برداشته‌، از اینجا كوچ‌ خواهیم‌ كرد. » 18 و سخنان‌ ایشان‌ بنظر حمور و بنظر شكیم‌ بن‌حمور پسند افتاد. 19 و آن‌ جوان‌ در كردن‌ این‌ كار تأخیر ننمود، زیرا كه‌ شیفتۀ دختر یعقوب‌ بود، و او از همۀ اهل‌ خانۀ پدرش‌ گرامی‌تر بود. 20 پس‌ حمور و پسرش‌ شكیم‌ به‌ دروازۀ شهر خود آمده‌، مردمان‌ شهر خود را خطاب‌ كرده‌، گفتند: 21 «این‌ مردمان‌ با ما صلاح‌اندیش‌ هستند، پس‌ در این‌ زمین‌ ساكن‌ بشوند، و در آن‌ تجارت‌ كنند. اینك‌ زمین‌ از هر طرف‌ برای‌ ایشان‌ وسیع‌ است‌؛ دختران‌ ایشان‌ را به‌ زنی‌ بگیریم‌ و دختران‌ خود را بدیشان‌ بدهیم‌. 22 فقط بدین‌ شرط ایشان‌ با ما متفق‌ خواهند شد تا با ما ساكن‌ شده‌، یك‌ قوم‌ شویم‌ كه‌ هر ذكوری‌ از ما مختون‌ شود، چنانكه‌ ایشان‌ مختونند. 23 آیا مواشی‌ ایشان‌ و اموال‌ ایشان‌ و هر حیوانی‌ كه‌ دارند، از آن‌ ما نمی‌شود؟ فقط با ایشان‌ همداستان‌ شویم‌ تا با ما ساكن‌ شوند. » 24 پس‌ همۀ كسانی‌ كه‌ به‌ دروازۀ شهر او درآمدند، به‌ سخن‌ حمور و پسرش‌ شكیم‌ رضا دادند، و هر ذكوری‌ از آنانی‌ كه‌ به‌ دروازۀ شهر او درآمدند، مختون‌ شدند. 25 و در روز سوم‌ چون‌ دردمند بودند، دو پسر یعقوب‌، شمعون‌ و لاوی‌، برادران‌ دینه‌، هر یكی‌ شمشیر خود را گرفته‌،دلیرانه‌ بر شهر آمدند و همۀ مردان‌ را كشتند. 26 و حمور و پسرش‌ شكیم‌ را به‌ دم‌ شمشیر كشتند، و دینه‌ را از خانۀ شكیم‌ برداشته‌، بیرون‌ آمدند. 27 و پسران‌ یعقوب‌ بر كشتگان‌ آمده‌، شهر را غارت‌ كردند، زیرا خواهر ایشان‌ را بی‌عصمت‌ كرده‌ بودند. 28 و گله‌ها و رمه‌ها و الاغها و آنچه‌ در شهر و آنچه‌ در صحرا بود، گرفتند. 29 و تمامی‌ اموال‌ ایشان‌ و همۀ اطفال‌ و زنان‌ ایشان‌ را به‌ اسیری‌ بردند و آنچه‌ در خانه‌ها بود تاراج‌ كردند. 30 پس‌ یعقوب‌ به‌ شمعون‌ و لاوی‌ گفت‌: «مرا به‌ اضطراب‌ انداختید، و مرا نزد سكنۀ این‌ زمین‌، یعنی‌ كنعانیان‌ و فِرِزّیان‌ مكروه‌ ساختید، و من‌ در شماره‌ قلیلم‌، همانا بر من‌ جمع‌ شوند و مرا بزنند و من‌ با خانه‌ام‌ هلاك‌ شوم‌.» 31 گفتند: «آیا او با خواهر ما مثل‌ فاحشه‌ عمل‌ كند؟»

Chapter 35

1 و خدا به‌ یعقوب‌ گفت‌: «برخاسته‌، به بیت‌ئیل‌ برآی‌ و در آنجا ساكن‌ شو و آنجا برای‌ خدایی‌ كه‌ بر تو ظاهر شد، وقتی‌ كه‌ از حضور برادرت‌، عیسو فرار كردی‌، مذبحی‌ بساز.» 2 پس‌ یعقوب‌ به‌ اهل‌ خانه‌ و همه‌ كسانی‌ كه‌ با وی‌ بودند، گفت‌: «خدایان‌ بیگانه‌ای‌ را كه‌ در میان‌ شماست‌، دور كنید و خویشتن‌ را طاهر سازید و رختهای‌ خود را عوض‌ كنید، 3 تا برخاسته‌، به‌ بیت‌ئیل‌ برویم‌ و آنجا برای‌ آن‌ خدایی‌ كه‌ در روز تنگی‌ من‌، مرا اجابت‌ فرمود و در راهی‌ كه‌ رفتم‌ با من‌ می‌بود، مذبحی‌ بسازم‌.» 4 آنگاه‌ همۀ خدایان‌ بیگانه‌ را كه‌ در دست‌ ایشان‌ بود، به‌ یعقوب‌ دادند، با گوشواره‌هایی‌ كه‌ درگوشهای‌ ایشان‌ بود، و یعقوب‌ آنها را زیر بلوطی‌ كه‌ در شكیم‌ بود دفن‌ كرد. 5 پس‌ كوچ‌ كردند و خوف‌ خدا بر شهرهای‌ گرداگرد ایشان‌ بود، كه‌ بنی‌یعقوب‌ را تعاقب‌ نكردند. 6 و یعقوب‌ به‌ لوز كه‌ در زمین‌ كنعان‌ واقع‌ است‌، و همان‌ بیت‌ئیل‌ باشد، رسید. او با تمامی‌ قوم‌ كه‌ با وی‌ بودند. 7 و در آنجا مذبحی‌ بنا نمود و آن‌ مكان‌ را «ایل‌بیت‌ئیل‌» نامید. زیرا در آنجا خدا بر وی‌ ظاهر شده‌ بود، هنگامی‌ كه‌ از حضور برادر خود می‌گریخت‌. 8 و دبوره‌ دایۀ رفقه‌ مرد. و او را زیر درخت‌ بلوط‌ تحت‌ بیت‌ئیل‌ دفن‌ كردند، و آن‌ را «الون‌باكوت‌» نامید. 9 و خدا بار دیگر بر یعقوب‌ ظاهر شد، وقتی‌ كه‌ از فدّان‌ ارام‌ آمد، و او را بركت‌ داد. 10 و خدا به‌ وی‌ گفت‌: «نام‌ تو یعقوب‌ است‌ اما بعد از این‌ نام‌ تو یعقوب‌ خوانده‌ نشود، بلكه‌ نام‌ تو اسرائیل‌ خواهد بود.» پس‌ او را اسرائیل‌ نام‌ نهاد. 11 و خدا وی‌ را گفت‌: «من‌ خدای‌ قادر مطلق‌ هستم‌. بارور و كثیر شو. امتی‌ و جماعتی‌ از امتها از تو بوجود آیند، و از صلب‌ تو پادشاهان‌ پدید شوند. 12 و زمینی‌ كه‌ به‌ ابراهیم‌ و اسحاق‌ دادم‌، به‌ تو دهم‌؛ و به‌ ذریت‌ بعد از تو، این‌ زمین‌ را خواهم‌ داد.» 13 پس‌ خدا از آنجایی‌ كه‌ با وی‌ سخن‌ گفت‌، از نزد وی‌ صعود نمود. 14 و یعقوب‌ ستونی‌ برپا داشت‌، در جایی‌ كه‌ با وی‌ تكلم‌ نمود، ستونی‌ از سنگ‌، و هدیه‌ای‌ ریختنی‌ بر آن‌ ریخت‌، و آن‌ را به‌ روغن‌ تدهین‌ كرد. 15 پس‌ یعقوب‌ آن‌ مكان‌ را كه‌ خدا با وی‌ درآنجا سخن‌ گفته‌ بود، «بیت‌ئیل‌» نامید. 16 پس‌، از «بیت‌ئیل‌» كوچ‌ كردند. و چون‌ اندك‌ مسافتی‌ مانده‌ بود كه‌ به‌ افراته‌ برسند، راحیل‌ را وقت‌ وضع‌ حمل‌ رسید، و زاییدنش‌ دشوار شد. 17 و چون‌ زاییدنش‌ دشوار بود، قابله‌ وی‌ را گفت‌: «مترس‌ زیرا كه‌ این‌ نیز برایت‌ پسر است‌.» 18 و در حین‌ جان‌ كندن‌، زیرا كه‌ مُرد، پسر را «بن‌اونی‌» نام‌ نهاد، لكن‌ پدرش‌ وی‌ را «بن‌یامین‌» نامید. 19 پس‌ راحیل‌ وفات‌ یافت‌، و در راه‌ افراته‌ كه‌ بیت‌لحم‌ باشد، دفن‌ شد. 20 و یعقوب‌ بر قبر وی‌ ستونی‌ نصب‌ كرد كه‌ آن‌ تا امروز ستون‌ قبر راحیل‌ است‌. 21 پس‌ اسرائیل‌ كوچ‌ كرد و خیمۀ خود را بدان‌ طرف‌ برج‌ عیدر زد. 22 و در حین‌ سكونت‌ اسرائیل‌ در آن‌ زمین‌، رؤبین‌ رفته‌، با كنیز پدر خود، بِلهَه‌، همخواب‌ شد. و اسرائیل‌ این‌ را شنید. و بنی‌یعقوب‌ دوازده‌ بودند: 23 پسران‌ لیه‌: رؤبین‌ نخست‌زادۀ یعقوب‌ و شمعون‌ و لاوی‌ و یهودا و یساكار و زبولون‌. 24 و پسران‌ راحیل‌: یوسف‌ و بن‌یامین‌. 25 و پسران‌ بلهه‌ كنیز راحیل‌: دان‌ و نفتالی‌. 26 و پسران‌ زلفه‌، كنیز لیه‌: جاد و اشیر. اینانند پسران‌ یعقوب‌، كه‌ در فدان‌ ارام‌ برای‌ او متولد شدند. 27 و یعقوب‌ نزد پدر خود، اسحاق‌، در ممری‌ آمد، به‌ قریۀ اربع‌ كه‌ حبرون‌ باشد، جایی‌ كه‌ ابراهیم‌ و اسحاق‌ غربت‌ گزیدند. 28 و عمر اسحاق‌ صد و هشتاد سال‌ بود. 29 و اسحاق‌ جان‌ سپرد و مرد، و پیر و سالخورده‌ به‌ قوم‌ خویش‌پیوست‌. و پسرانش‌ عیسو و یعقوب‌ او را دفن‌ كردند.

Chapter 36

1 و پیدایش‌ عیسو كه‌ ادوم‌ باشد، این‌است‌: 2 عیسو زنان‌ خود را از دختران‌ كنعانیان‌ گرفت‌: یعنی‌ عاده‌ دختر ایلون‌ حتی‌، و اهولیبامه‌ دختر عنی‌، دختر صبعون‌ حوی‌، 3 و بسمه‌ دختر اسماعیل‌، خواهر نبایوت‌. 4 و عاده‌، الیفاز را برای‌ عیسو زایید، و بسمه‌، رعوئیل‌ را بزاد، 5 و اهولیبامه‌ یعوش‌، و یعلام‌ و قورح‌ را زایید. اینانند پسران‌ عیسو كه‌ برای‌ وی‌ در زمین‌ كنعان‌ متولد شدند. 6 پس‌ عیسو زنان‌ و پسران‌ و دختران‌ و جمیع‌ اهل‌ بیت‌، و مواشی‌ و همۀ حیوانات‌ و تمامی‌ اندوختۀ خود را كه‌ در زمین‌ كنعان‌ اندوخته‌ بود گرفته‌، از نزد برادر خود یعقوب‌ به‌ زمین‌ دیگر رفت‌. 7 زیرا كه‌ اموال‌ ایشان‌ زیاده‌ بود از آنكه‌ با هم‌ سكونت‌ كنند و زمین‌ غربت‌ ایشان‌ بسبب‌ مواشی‌ ایشان‌ گنجایش‌ ایشان‌ نداشت‌. 8 و عیسو در جَبَل‌ سعیر ساكن‌ شد. و عیسو همان‌ ادوم‌ است‌. 9 و این‌ است‌ پیدایش‌ عیسو پدر ادوم‌ در جبل‌ سعیر: 10 اینست‌ نامهای‌ پسران‌ عیسو: الیفاز پسر عاده‌، زن‌ عیسو، و رعوئیل‌، پسر بسمه‌، زن‌ عیسو. 11 و بنی‌الیفاز: تیمان‌ و اومار و صفوا و جعتام‌ و قناز بودند. 12 و تمناع‌، كنیز الیفاز، پسر عیسو بود. وی‌ عمالیق‌ را برای‌ الیفاز زایید. اینانند پسران‌ عاده‌ زن‌ عیسو. 13 و اینانند پسران‌ رعوئیل‌: نحت‌ و زارع‌ و شمه‌ و مزه‌. اینانند پسران‌ بسمه‌ زن‌ عیسو. 14 و اینانند پسران‌ اهولیبامه‌دختر عنی‌، دختر صبعون‌، زن‌ عیسو كه‌ یعوش‌ و یعلام‌ و قورح‌ را برای‌ عیسو زایید. 15 اینانند امرای‌ بنی‌عیسو: پسران‌ الیفاز نخست‌زادۀ عیسو، یعنی‌ امیر تیمان‌ و امیر اومار و امیر صفوا و امیر قناز، 16 و امیر قورح‌ و امیر جعتام‌ و امیر عمالیق‌. اینانند امرای‌ الیفاز در زمین‌ ادوم‌. اینانند پسران‌ عاده‌. 17 و اینان‌ پسران‌ رعوئیل‌ بن‌ عیسو می‌باشند: امیر نحت‌ و امیر زارح‌ و امیر شمه‌ و امیر مزه‌. اینها امرای‌ رعوئیل‌ در زمین‌ ادوم‌ بودند. اینانند پسران‌ بسمه‌ زن‌ عیسو. 18 و اینانند بنی‌اهولیبامه‌ زن‌ عیسو: امیر یعوش‌ و امیر یعلام‌ و امیر قورح‌. اینها امرای‌ اهولیبامه‌ دختر عنی‌، زن‌ عیسو می‌باشند. 19 اینانند پسران‌ عیسو كه‌ ادوم‌ باشد و اینها امرای‌ ایشان‌ می‌باشند. 20 و اینانند پسران‌ سعیر حوری‌ كه‌ ساكن‌ آن‌ زمین‌ بودند، یعنی‌: لوطان‌ و شوبال‌ و صبعون‌ و عنی‌، 21 و دیشون‌ و ایصر و دیشان‌. اینانند امرای‌ حوریان‌ و پسران‌ سعیر در زمین‌ ادوم‌. 22 و پسران‌ لوطان‌: حوری‌ و هیمام‌ بودند و خواهر لوطان‌ تمناع‌، بود. 23 و اینانند پسران‌ شوبال‌: علوان‌ و منحت‌ و عیبال‌ و شفو و اونام‌. 24 و اینانند بنی‌صبعون‌: ایه‌ و عنی‌. همین‌ عنی‌ است‌ كه‌ چشمه‌های‌ آب‌ گرم‌ را در صحرا پیدا نمود، هنگامی‌ كه‌ الاغهای‌ پدر خود، صبعون‌ را می‌چرانید. 25 و اینانند اولاد عنی‌: دیشون‌ و اهولیبامه‌ دختر عنی‌. 26 و اینانند پسران‌ دیشان‌: حمدان‌ و اشبان‌ و یتران‌ و كران‌. 27 و اینانند پسران‌ ایصر: بلهان‌ و زعوان‌ و عقان‌. 28 اینانندپسران‌ دیشان‌: عوص‌ و اران‌. 29 اینها امرای‌ حوریانند: امیر لوطان‌ و امیر شوبال‌ و امیر صبعون‌ و امیر عنی‌، 30 امیر دیشون‌ و امیـر ایصـر و امیـر دیشان‌. اینها امرای‌ حوریانند به‌ حسب‌ امرای‌ ایشـان‌ در زمیـن‌ سعیـر. 31 و اینانند پادشاهانی‌ كه‌ در زمین‌ ادوم‌ سلطنت‌ كردند، قبل‌ از آنكه‌ پادشاهی‌ بر بنی‌اسرائیل‌ سلطنت‌ كند: 32 و بالع‌ بن‌ بعور در ادوم‌ پادشاهی‌ كرد، و نام‌ شهر او دینهابه‌ بود. 33 و بالع‌ مرد، و در جایش‌ یوباب‌ بن‌ زارح‌ از بصره‌ سلطنت‌ كرد. 34 و یوباب‌ مرد، و در جایش‌ حوشام‌ از زمین‌ تیمانی‌ پادشاهی‌ كرد. 35 و حوشام‌ مرد و در جایش‌ هداد بن‌ بداد كه‌ در صحرای‌ موآب‌، مدیان‌ را شكست‌ داد، پادشاهی‌ كرد، و نام‌ شهر او عویت‌ بود. 36 و هداد مرد و در جایش‌ سَمْلَه‌ از مسریقه‌ پادشاهی‌ نمود. 37 و سَمْلَه‌ مرد، و شاؤل‌ از رحوبوت‌ نهر در جایش‌ پادشاهی‌ كرد. 38 و شاؤل‌ مرد و در جایش‌ بعل‌ حانان‌ بن‌ عكبور سلطنت‌ كرد. 39 و بعل‌ حانان‌ بن‌ عكبور مرد، و در جایش‌، هدار پادشاهی‌ كرد و نام‌ شهرش‌ فاعو بود، و زنش‌ مسمّی‌ به‌ مهیطبئیل‌ دختر مطرد، دختر می‌ذاهب‌ بود. 40 و اینست‌ نامهای‌ امرای‌ عیسو، حسب‌ قبائل‌ ایشان‌ و اماكن‌ و نامهای‌ ایشان‌: امیر تمناع‌ و امیر علوه‌ و امیر یتیت‌، 41 و امیر اهولیبامه‌ و امیر ایله‌ و امیر فینون‌، 42 و امیر قناز و امیرتیمان‌ و امیر مبصار، 43 و امیر مجدیئیل‌ و امیر عیرام‌. اینان‌ امرای‌ ادومند، حسب‌ مساكن‌ ایشان‌ در زمین‌ ملك‌ ایشان‌. همان‌ عیسو پدر ادوم‌ است‌.

Chapter 37

1 و یعقوب‌ در زمین‌ غربت‌ پدر خود،یعنی‌ زمین‌ كنعان‌ ساكن‌ شد. 2 این‌ است‌ پیدایش‌ یعقوب‌. چون‌ یوسف‌ هفده‌ ساله‌ بود، گله‌ را با برادران‌ خود چوپانی‌ می‌كرد. و آن‌ جوان‌ با پسران‌ بلهه‌ و پسران‌ زلفه‌، زنان‌ پدرش‌، می‌بود. و یوسف‌ از بدسلوكی‌ ایشان‌ پدر را خبر می‌داد. 3 و اسرائیل‌، یوسف‌ را از سایر پسران‌ خود بیشتر دوست‌ داشتی‌، زیرا كه‌ او پسر پیری‌ او بود، و برایش‌ ردایی‌ بلند ساخت‌. 4 و چون‌ برادرانش‌ دیدند كه‌ پدر ایشان‌، او را بیشتر از همۀ برادرانش‌ دوست‌ می‌دارد، از او كینه‌ داشتند و نمی‌توانستند با وی‌ به‌ سلامتی‌ سخن‌ گویند. 5 و یوسف‌ خوابی‌ دیده‌، آن‌ را به‌ برادران‌ خود باز گفت‌. پس‌ بر كینۀ او افزودند. 6 و بدیشان‌ گفت‌: «این‌ خوابی‌ را كه‌ دیده‌ام‌، بشنوید: 7 اینك‌ ما در مزرعه‌ بافه‌ها می‌بستیم‌، كه‌ ناگاه‌ بافۀ من‌ برپا شده‌، بایستاد، و بافه‌های‌ شما گرد آمده‌، به‌ بافۀ من‌ سجده‌ كردند. » 8 برادرانش‌ به‌ وی‌ گفتند: «آیا فی‌الحقیقه‌ بر ما سلطنت‌ خواهی‌ كرد؟ و بر ما مسلط خواهی‌ شد؟» و بسبب‌ خوابها و سخنانش‌ بر كینۀ او افزودند. 9 از آن‌ پس‌ خوابی‌ دیگر دید، و برادران‌ خود را از آن‌ خبر داده‌، گفت‌: «اینك‌ باز خوابی‌ دیده‌ام‌، كه‌ ناگاه‌ آفتاب‌ و ماه‌ و یازده‌ ستـاره‌ مرا سجده‌ كردند.» 10 و پدر و برادران‌ خود را خبر داد، و پدرش‌ او را توبیخ‌ كرده‌، به‌ وی‌ گفت‌: «این‌ چه‌ خوابی‌ است‌ كه‌ دیده‌ای‌؟ آیا من‌ و مادرت‌ و برادرانت‌ حقیقتاً خواهیم‌ آمد و تو را بر زمین‌ سجده‌ خواهیم‌ نمود؟» 11 و برادرانش‌ بر او حسد بردند، و اما پدرش‌، آن‌ امر را در خاطر نگاه‌ داشت‌. 12 و برادرانش‌ برای‌ چوپانی‌ گلۀ پدر خود، به‌ شكیم‌ رفتند. 13 و اسرائیل‌ به‌ یوسف‌ گفت‌: «آیا برادرانت‌ در شكیم‌ چوپانی‌ نمی‌كنند؟ بیا تا تو را نزد ایشان‌ بفرستم‌.» وی‌ را گفت‌: «لبیك‌.» 14 او را گفت‌: «الا´ن‌ برو و سلامتی‌ برادران‌ و سلامتی‌ گله‌ را ببین‌ و نزد من‌ خبر بیاور.» و او را از وادی‌ حبرون‌ فرستاد، و به‌ شكیم‌ آمد. 15 و شخصی‌ به‌ او برخورد، و اینك‌ او در صحرا آواره‌ می‌بود. پس‌ آن‌ شخص‌ از او پرسیده‌، گفت‌: «چه‌ می‌طلبی‌؟» 16 گفت‌: «من‌ برادران‌ خود را می‌جویم‌، مرا خبر ده‌ كه‌ كجا چوپانی‌ می‌كنند.» 17 آن‌ مرد گفت‌: «از اینجا روانه‌ شدند، زیرا شنیدم‌ كه‌ می‌گفتند: به‌ دوتان‌ می‌رویم‌.» پس‌ یوسف‌ از عقب‌ برادران‌ خود رفته‌، ایشان‌ را در دوتان‌ یافت‌. 18 و او را از دور دیدند، و قبل‌ از آنكه‌ نزدیك‌ ایشان‌ بیاید، با هم‌ توطئه‌ دیدند كه‌ اورا بكشند. 19 و به‌ یكدیگر گفتند: «اینك‌ این‌ صاحب‌ خوابها می‌آید. 20 اكنون‌ بیایید او را بكشیم‌، و به‌ یكی‌ از این‌ چاهها بیندازیم‌، و گوییم‌ جانوری‌ درنده‌ او را خورد. و ببینیم‌ خوابهایش‌ چه‌ می‌شود. » 21 لیكن‌ رؤبین‌ چون‌ این‌ را شنید، او را از دست‌ ایشان‌ رهانیده‌، گفت‌: «او را نكشیم‌. » 22 پس‌ رؤبین‌ بدیشان‌ گفت‌: «خون‌ مریزید، او را در این‌ چاه‌ كه‌ در صحراست‌، بیندازید، و دست‌ خود را بر او دراز مكنید.» تا او را از دست‌ ایشان‌ رهانیده‌، به‌ پدر خود رد نماید. 23 و به‌ مجرد رسیدن‌ یوسف‌ نزد برادران‌ خود، رختش‌ را یعنی‌ آن‌ ردای‌ بلند را كه‌ دربرداشت‌، از او كندند. 24 و او راگرفته‌، درچاه‌ انداختند، اما چاه‌، خالی‌ و بی‌آب‌ بود. 25 پس‌ برای‌ غذا خوردن‌ نشستند، و چشمان‌ خود را باز كرده‌، دیدند كه‌ ناگاه‌ قافلۀ اسماعیلیان‌ از جلعاد می‌رسد، و شتران‌ ایشان‌ كتیرا و بَلَسان‌ و لادن‌ بار دارند، و می‌روند تا آنها را به‌ مصر ببرند. 26 آنگاه‌ یهودا به‌ برادران‌ خود گفت‌: «برادر خود را كشتن‌ و خون‌ او را مخفی‌ داشتن‌ چه‌ سود دارد؟ 27 بیایید او را به‌ این‌ اسماعیلیان‌ بفروشیم‌، و دست‌ ما بر وی‌ نباشد، زیرا كه‌ او برادر و گوشت‌ ماست‌.» پس‌ برادرانش‌ بدین‌ رضا دادند. 28 و چون‌ تجار مدیانی‌ در گذر بودند، یوسف‌ را از چاه‌ كشیده‌، برآوردند؛ و یوسف‌ را به‌ اسماعیلیان‌ به‌ بیست‌ پارۀ نقره‌ فروختند. پس‌ یوسف‌ را به‌ مصر بردند. 29 و رؤبین‌ چون‌ به‌ سر چاه‌ برگشت‌، و دید كه‌ یوسف‌ در چاه‌ نیست‌، جامۀ خود را چاك‌ زد، 30 و نزد برادران‌ خود بازآمد و گفت‌: «طفل‌ نیست‌ و من‌ كجا بروم‌؟» 31 پس‌ ردای‌ یوسف‌ را گرفتند، و بز نری‌ را كشته‌، ردا را در خونش‌ فرو بردند. 32 و آن‌ ردای‌ بلند را فرستادند و به‌ پدر خود رسانیده‌، گفتند: «این‌ را یافته‌ایم‌، تشخیص‌ كن‌ كه‌ ردای‌ پسرت‌ است‌ یا نه‌.» 33 پس‌ آن‌ را شناخته‌، گفت‌: «ردای‌ پسر من‌ است‌! جانوری‌ درنده‌ او را خورده‌ است‌، و یقیناً یوسف‌ دریده‌ شده‌ است‌.» 34 و یعقوب‌ رخت‌ خود را پاره‌ كرده‌، پلاس‌ دربر كرد، و روزهای‌ بسیار برای‌ پسر خود ماتم‌ گرفت‌. 35 و همۀ پسران‌ و همۀ دخترانش‌ به‌ تسلی‌ او برخاستند. اما تسلی‌ نپذیرفت‌، و گفت‌: «سوگوار نزد پسر خود به‌ گور فرود می‌روم‌.» پس‌ پدرش‌برای‌ وی‌ همی‌ گریست‌. 36 اما مدیانیان‌ یوسف‌ را در مصر به‌ فوطیفار كه‌ خواجۀ فرعون‌ و سردار افواج‌ خاصه‌ بود، فروختند.

Chapter 38

1 و واقع‌ شد در آن‌ زمان‌ كه‌ یهودا از نزد برادران‌ خود رفته‌، نزد شخصی‌ عَدُلاّمی‌، كه‌ حیره‌ نام‌ داشت‌، مهمان‌ شد. 2 و در آنجا یهودا، دختر مرد كنعانی‌ را كه‌ مسمّی‌ به‌ شوعه‌ بود، دید و او را گرفته‌، بدو درآمد. 3 پس‌ آبستن‌ شده‌، پسری‌ زایید و او را عیر نام‌ نهاد. 4 و بار دیگر آبستن‌ شده‌، پسری‌ زایید و او را اونان‌ نامید. 5 و باز هم‌ پسری‌ زاییده‌، او را شیله‌ نام‌ گذارد. و چون‌ او را زایید، (یهودا) در كزیب‌ بود. 6 و یهودا، زنی‌ مسمّی‌ به‌ تامار، برای‌ نخست‌زادۀ خود عیر گرفت‌. 7 و نخست‌زادۀ یهودا، عیر، در نظر خداوند شریر بود، و خداوند او را بمیراند. 8 پس‌ یهودا به‌ اونان‌ گفت‌: «به‌ زن‌ برادرت‌ درآی‌، و حق‌ برادر شوهری‌ را بجا آورده‌، نسلی‌ برای‌ برادر خود پیدا كن‌.» 9 لكن‌ چونكه‌ اونان‌ دانست‌ كه‌ آن‌ نسل‌ از آن‌ او نخواهد بود، هنگامی‌ كه‌ به‌ زن‌ برادر خود درآمد، بر زمین‌ انزال‌ كرد، تا نسلی‌ برای‌ برادر خود ندهد. 10 و این‌ كار او در نظر خداوند ناپسند آمد، پس‌ او را نیز بمیراند. 11 و یهودا به‌ عروس‌ خود، تامار گفت‌: «در خانۀ پدرت‌ بیوه‌ بنشین‌ تا پسرم‌ شیله‌ بزرگ‌ شود.» زیرا گفت‌: «مبادا او نیز مثل‌ برادرانش‌ بمیرد.» پس‌ تامار رفته‌، در خانۀ پدر خود ماند. 12 و چون‌ روزها سپری‌ شد، دختر شوعه‌ زن‌ یهودا مرد. و یهودا بعد از تعزیت‌ او با دوست‌ خود حیرۀ عدلاّمی‌، نزد پشم‌ چینان‌ گلۀ خود، به‌ تمنه‌ آمد. 13 و به‌ تامار خبر داده‌، گفتند: «اینك‌ پدر شوهرت‌ برای‌ چیدن‌ پشم‌ گلۀ خویش‌، به‌ تمنه‌ می‌آید.» 14 پس‌ رخت‌ بیوگی‌ را از خویشتن‌ بیرون‌ كرده‌، بُرقِعی‌ به‌ رو كشیده‌، خود را در چادری‌ پوشید، و به‌ دروازۀ عینایم‌ كه‌ در راه‌ تمنه‌ است‌، بنشست‌. زیرا كه‌ دید شیله‌ بزرگ‌ شده‌ است‌، و او را به‌ وی‌ به‌ زنی‌ ندادند. 15 چون‌ یهودا او را بدید، وی‌ را فاحشه‌ پنداشت‌، زیرا كه‌ روی‌ خود را پوشیده‌ بود. 16 پس‌ از راه‌ به‌ سوی‌ او میل‌ كرده‌، گفت‌: «بیا تا به‌ تو درآیم‌.» زیرا ندانست‌ كه‌ عروس‌ اوست‌. گفت‌: «مرا چه‌ می‌دهی‌ تا به‌ من‌ درآیی‌.» 17 گفت‌: «بزغاله‌ای‌ از گله‌ می‌فرستم‌.» گفت‌: «آیا گرو می‌دهی‌ تا بفرستی‌؟» 18 گفت‌: «تو را چه‌ گرو دهم‌؟» گفت‌: «مهر و زُنّار خود را و عصایی‌ كه‌ در دست‌ داری‌.» پس‌ به‌ وی‌ داد، و بدو درآمد، و او از وی‌ آبستن‌ شد. 19 و برخاسته‌، برفت‌. و بُرقِع‌ را از خود برداشته‌، رخت‌ بیوگی‌ پوشید. 20 و یهودا بزغاله‌ را به‌ دست‌ دوست‌ عدلامی‌ خود فرستاد، تا گرو را از دست‌ آن‌ زن‌ بگیرد، اما او را نیافت‌. 21 و از مردمان‌ آن‌ مكان‌ پرسیده‌، گفت‌: «آن‌ فاحشه‌ای‌ كه‌ سر راه‌ عینایم‌ نشسته‌ بود، كجاست‌؟» گفتند: «فاحشه‌ای‌ در اینجا نبود.» 22 پس‌ نزد یهودا برگشته‌، گفت‌: «او را نیافتم‌، و مردمان‌ آن‌ مكان‌ نیز می‌گویند كه‌ فاحشه‌ای‌ در اینجا نبود.» 23 یهودا گفت‌: «بگذار برای‌ خود نگاه‌ دارد، مبادا رسوا شویم‌. اینك‌ بزغاله‌ را فرستادم‌ و تو او را نیافتی‌.» 24 و بعد از سه‌ ماه‌ یهودا را خبر داده‌، گفتند: «عروس‌ تو تامار، زنا كرده‌ است‌ و اینك‌ از زنا نیز آبستن‌ شده‌.» پس‌ یهودا گفت‌: «وی‌ را بیرون‌ آرید تا سوخته‌ شود!» 25 چون‌ او را بیرون‌ می‌آوردند نزد پدر شوهرخود فرستاده‌، گفت‌: «از مالك‌ این‌ چیزها آبستن‌ شده‌ام‌»، و گفت‌: «تشخیص‌ كن‌ كه‌ این‌ مهر و زُنّار و عصا از آن‌ كیست‌.» 26 و یهودا آنها را شناخت‌، و گفت‌: «او از من‌ بی‌گناه‌تر است‌، زیرا كه‌ او را به‌ پسر خود شیله‌ ندادم‌.» و بعد او را دیگر نشناخت‌. 27 و چون‌ وقت‌ وضع‌ حملش‌ رسید، اینك‌ توأمان‌ در رحمش‌ بودند. 28 و چون‌ می‌زایید، یكی‌ دست‌ خود را بیرون‌ آورد كه‌ در حال‌ قابله‌ ریسمانی‌ قرمز گرفته‌، بر دستش‌ بست‌ و گفت‌: «این‌ اول‌ بیرون‌ آمد.» 29 و دست‌ خود را بازكشید. و اینك‌ برادرش‌ بیرون‌ آمد و قابله‌ گفت‌: «چگونه‌ شكافتی‌؟ این‌ شكاف‌ بر تو باد.» پس‌ او را فارص‌ نام‌ نهاد. 30 بعد از آن‌ برادرش‌ كه‌ ریسمان‌ قرمز را بر دست‌ داشت‌ بیرون‌ آمد، و او را زارح‌ نامید.

Chapter 39

1 اما یوسف‌ را به‌ مصر بردند، و مردی مصری‌، فوطیفار نام‌ كه‌ خواجه‌ و سردار افواج‌ خاصۀ فرعون‌ بود، وی‌ را از دست‌ اسماعیلیانی‌ كه‌ او را بدانجا برده‌ بودند، خرید. 2 و خداوند با یوسف‌ می‌بود، و او مردی‌ كامیاب‌ شد، و در خانۀ آقای‌ مصری‌ خود ماند. 3 و آقایش‌ دید كه‌ خداوند با وی‌ می‌باشد، و هر آنچه‌ او می‌كند، خداوند در دستش‌ راست‌ می‌آورد. 4 پس‌ یوسف‌ در نظر وی‌ التفات‌ یافت‌، و او را خدمت‌ می‌كرد، و او را به‌ خانۀ خود برگماشت‌ و تمام‌ مایملك‌ خویش‌ را بدست‌ وی‌ سپرد. 5 و واقع‌ شد بعد از آنكه‌ او را بر خانه‌ و تمام‌ مایملك‌ خود گماشته‌ بود، كه‌ خداوند خانۀ آن‌ مصری‌ را بسبب‌ یوسف‌ بركت‌ داد، و بركت‌ خداوند بر همۀ اموالش‌، چه‌در خانه‌ و چه‌ در صحرا بود. 6 و آنچه‌ داشت‌ به‌ دست‌ یوسف‌ واگذاشت‌، و از آنچه‌ با وی‌ بود، خبر نداشت‌ جز نانی‌ كه‌ می‌خورد. و یوسف‌ خوش‌ اندام‌ و نیك‌ منظر بود. 7 و بعد از این‌ امور واقع‌ شد كه‌ زن‌ آقایش‌ بر یوسف‌ نظر انداخته‌، گفت‌: «با من‌ همخواب‌ شو.» 8 اما او ابا نموده‌، به‌ زن‌ آقای‌ خود گفت‌: «اینك‌ آقایم‌ از آنچه‌ نزد من‌ در خانه‌ است‌، خبر ندارد، و آنچه‌ دارد، به‌ دست‌ من‌ سپرده‌است‌. 9 بزرگتری‌ از من‌ در این‌ خانه‌ نیست‌ و چیزی‌ از من‌ دریغ‌ نداشته‌، جز تو، چون‌ زوجۀ او می‌باشی‌؛ پس‌ چگونه‌ مرتكب‌ این‌ شرارت‌ بزرگ‌ بشوم‌ و به‌ خدا خطا ورزم‌؟» 10 و اگرچه‌ هر روزه‌ به‌ یوسف‌ سخن‌ می‌گفت‌، به‌ وی‌ گوش‌ نمی‌گرفت‌ كه‌ با او بخوابد یا نزد وی‌ بماند. 11 و روزی‌ واقع‌ شد كه‌ به‌ خانه‌ درآمد، تا به‌ شغل‌ خود پردازد و از اهل‌ خانه‌ كسی‌ آنجا در خانه‌ نبود. 12 پس‌ جامۀ او را گرفته‌، گفت‌: «با من‌ بخواب‌.» اما او جامۀ خود را به‌ دستش‌ رها كرده‌، گریخت‌ و بیرون‌ رفت‌. 13 و چون‌ او دید كه‌ رخت‌ خود را به‌ دست‌ وی‌ ترك‌ كرد و از خانه‌ گریخت‌، 14 مردان‌ خانه‌ را صدا زد، و بدیشان‌ بیان‌ كرده‌، گفت‌: «بنگرید، مرد عبرانی‌ را نزد ما آورد تا ما را مسخره‌ كند، و نزد من‌ آمد تا با من‌ بخوابد، و به‌ آواز بلند فریاد كردم‌، 15 و چون‌ شنید كه‌ به‌ آواز بلند فریاد برآوردم‌، جامۀ خود را نزد من‌ واگذارده‌، فرار كرد و بیرون‌ رفت‌. » 16 پس‌ جامۀ او را نزد خود نگاه‌ داشت‌، تا آقایش‌ به‌ خانه‌ آمد. 17 و به‌ وی‌ بدین‌ مضمون‌ ذكركرده‌، گفت‌: «آن‌ غلام‌ عبرانی‌ كه‌ برای‌ ما آورده‌ای‌، نزد من‌ آمد تا مرا مسخره‌ كند، 18 و چون‌ به‌ آواز بلند فریاد برآوردم‌، جامۀ خود را پیش‌ من‌ رها كرده‌، بیرون‌ گریخت‌. » 19 پس‌ چون‌ آقایش‌ سخن‌ زن‌ خود را شنید كه‌ به‌ وی‌ بیان‌ كرده‌، گفت‌: «غلامت‌ به‌ من‌ چنین‌ كرده‌ است‌،» خشم‌ او افروخته‌ شد. 20 و آقای‌ یوسف‌، او را گرفته‌، در زندان‌خانه‌ای‌ كه‌ اسیران‌ پادشاه‌ بسته‌ بودند، انداخت‌ و آنجا در زندان‌ ماند 21 اما خداوند با یوسف‌ می‌بود و بر وی‌ احسان‌ می‌فرمود، و او را در نظر داروغۀ زندان‌ حرمت‌ داد. 22 و داروغۀ زندان‌ همۀ زندانیان‌ را كه‌ در زندان‌ بودند، به‌ دست‌ یوسف‌ سپرد و آنچه‌ در آنجا می‌كردند، او كنندۀ آن‌ بود. 23 و داروغۀ زندان‌ بدانچه‌ در دست‌ وی‌ بود، نگاه‌ نمی‌كرد، زیرا خداوند با وی‌ می‌بود و آنچه‌ را كه‌ او می‌كرد، خداوند راست‌ می‌آورد.

Chapter 40

1 و بعد از این‌ امور، واقع‌ شد كه‌ ساقی و خَبّاز پادشاه‌ مصر، به‌ آقای‌ خویش‌، پادشاه‌ مصر خطا كردند. 2 و فرعون‌ به‌ دو خواجۀ خود، یعنی‌ سردار ساقیان‌ و سردار خَبّازان‌ غضب‌ نمود. 3 و ایشان‌ را در زندان‌ رئیس‌ افواج‌ خاصه‌، یعنی‌ زندانی‌ كه‌ یوسف‌ در آنجا محبوس‌ بود، انداخت. 4 و سردار افواج‌ خاصه‌، یوسف‌ را بر ایشان‌ گماشت‌، و ایشان‌ را خدمت‌ می‌كرد، و مدتی‌ در زندان‌ ماندند. 5 و هر دو در یك‌ شب‌ خوابی‌ دیدند، هر كدام‌ خواب‌ خود را، هر كدام‌ موافق‌ تعبیر خواب‌ خود، یعنی‌ ساقی‌ و خبازپادشاه‌ مصر كه‌ در زندان‌ محبوس‌ بودند. 6 بامدادان‌ چون‌ یوسف‌ نزد ایشان‌ آمد، دید كه‌ اینك‌ ملول‌ هستند. 7 پس‌، از خواجه‌های‌ فرعون‌ كه‌ با وی‌ در زندان‌ آقای‌ او بودند، پرسیده‌، گفت‌: «امروز چرا روی‌ شما غمگین‌ است‌؟» 8 به‌ وی‌ گفتند: «خوابی‌ دیده‌ایم‌ و كسی‌ نیست‌ كه‌ آن‌ را تعبیر كند.» یوسف‌ بدیشان‌ گفت‌: «آیا تعبیرها از آن‌ خدا نیست‌؟ آن‌ را به‌ من‌ بازگویید. » 9 آنگاه‌ رئیس‌ ساقیان‌، خواب‌ خود را به‌ یوسف‌ بیان‌ كرده‌، گفت‌: «در خواب‌ من‌، اینك‌ تاكی‌ پیش‌ روی‌ من‌ بود. 10 و در تاك‌ سه‌ شاخه‌ بود و آن‌ بشكفت‌، و گل‌ آورد و خوشه‌هایش‌ انگور رسیده‌ داد. 11 و جام‌ فرعون‌ در دست‌ من‌ بود. و انگورها را چیده‌، در جام‌ فرعون‌ فشردم‌، و جام‌ را به‌ دست‌ فرعون‌ دادم‌. » 12 یوسف‌ به‌ وی‌ گفت‌: «تعبیرش‌ اینست‌، سه‌ شاخه‌ سه‌ روز است‌. 13 بعد از سه‌ روز، فرعون‌ سر تو را برافرازد و به‌ منصبت‌ بازگمارد، و جام‌ فرعون‌ را به‌ دست‌ وی‌ دهی‌ به‌ رسم‌ سابق‌ كه‌ ساقی‌ او بودی. 14 و هنگامی‌ كه‌ برای‌ تو نیكو شود، مرا یاد كن‌ و به‌ من‌ احسان‌ نموده‌، احوال‌ مرا نزد فرعون‌ مذكور ساز، و مرا از این‌ خانه‌ بیرون‌ آور، 15 زیرا كه‌ فی‌الواقع‌ از زمین‌ عبرانیان‌ دزدیده‌ شده‌ام‌، و اینجا نیز كاری‌ نكرده‌ام‌ كه‌ مرا در سیاه‌چال‌ افكنند. » 16 اما چون‌ رئیس‌ خبّازان‌ دید كه‌ تعبیر، نیكو بود، به‌ یوسف‌ گفت‌: «من‌ نیز خوابی‌ دیده‌ام‌، كه‌ اینك‌ سه‌ سبد نان‌ سفید بر سر من‌ است‌، 17 و در سبد زبرین‌ هر قسم‌ طعام‌ برای‌ فرعون‌ از پیشۀ خباز می‌باشد و مرغان‌، آن‌ را از سبدی‌ كه‌ بر سرمن‌ است‌، می‌خورند.» 18 یوسف‌ در جواب‌ گفت‌: «تعبیرش‌ این‌ است‌، سه‌ سبد سه‌ روز می‌باشد. 19 و بعد از سه‌ روز فرعون‌ سر تو را از تو بردارد و تو را بر دار بیاویزد، و مرغان‌، گوشتت‌ را از تو بخورند. » 20 پس‌ در روز سوم‌ كه‌ یوم‌ میلاد فرعون‌ بود، ضیافتی‌ برای‌ همۀ خدام‌ خود ساخت‌، و سر رئیس‌ ساقیان‌ و سر رئیس‌ خبّازان‌ را در میان‌ نوكران‌ خود برافراشت‌. 21 اما رئیس‌ ساقیان‌ را به‌ ساقی‌گریش‌ باز آورد، و جام‌ را به‌ دست‌ فرعون‌ داد. 22 و اما رئیس‌ خبازان‌ را به‌ دار كشید، چنانكه‌ یوسف‌ برای‌ ایشان‌ تعبیر كرده‌ بود. 23 لیكن‌ رئیس‌ ساقیان‌، یوسف‌ را به‌ یاد نیاورد، بلكه‌ او را فراموش‌ كرد.

Chapter 41

1 و واقع‌ شد، چون‌ دو سال‌ سپری‌ شد،كه‌ فرعون‌ خوابی‌ دید كه‌ اینك‌ بر كنار نهر ایستاده‌ است‌. 2 كه‌ ناگاه‌ از نهر، هفت‌ گاو خوب‌ صورت‌ و فربه‌ گوشت‌ برآمده‌، بر مرغزار می‌چریدند. 3 و اینك‌ هفت‌ گاو دیگر، بد صورت‌ و لاغر گوشت‌، در عقب‌ آنها از نهر برآمده‌، به‌ پهلوی‌ آن‌ گاوان‌ اول‌ به‌ كنار نهر ایستادند. 4 و این‌ گاوان‌ زشت‌ صورت‌ و لاغر گوشت‌، آن‌ هفت‌ گاو خوب‌ صورت‌ و فربه‌ را فرو بردند. و فرعون‌ بیدار شد. 5 و باز بخسبید و دیگر باره‌ خوابی‌ دید، كه‌ اینك‌ هفت‌ سنبلۀ پر و نیكو بر یك‌ ساق‌ برمی‌آید. 6 و اینك‌ هفت‌ سنبلۀ لاغر، از باد شرقی‌ پژمرده‌، بعد از آنها می‌روید. 7 و سنبله‌های‌ لاغر، آن‌ هفت‌سنبلۀ فربه‌ و پر را فرو بردند. و فرعون‌ بیدار شده‌، دید كه‌ اینك‌ خوابی‌ است‌. 8 صبحگاهان‌ دلش‌ مضطرب‌ شده‌، فرستاد و همۀ جادوگران‌ و جمیع‌ حكیمان‌ مصر را خواند، و فرعون‌ خوابهای‌ خود را بدیشان‌ باز گفت‌. اما كسی‌ نبود كه‌ آنها را برای‌ فرعون‌ تعبیر كند. 9 آنگاه‌ رئیس‌ ساقیان‌ به‌ فرعون‌ عرض‌ كرده‌، گفت‌: «امروز خطایای‌ من‌ بخاطرم‌ آمد. 10 فرعون‌ بر غلامان‌ خود غضب‌ نموده‌، مرا با رئیس‌ خبّازان‌ در زندان‌ سردار افواج‌ خاصه‌، حبس‌ فرمود. 11 و من‌ و او در یك‌ شب‌، خوابی‌ دیدیم‌، هر یك‌ موافق‌ تعبیر خواب‌ خود، خواب‌ دیدیم‌. 12 و جوانی‌ عبرانی‌ در آنجا با ما بود، غلام‌ سردار افواج‌ خاصه‌. و خوابهای‌ خود را نزد او بیان‌ كردیم‌ و او خوابهای‌ ما را برای‌ ما تعبیر كرد، هر یك‌ را موافق‌ خوابش‌ تعبیر كرد. 13 و به‌ عینه‌ موافق‌ تعبیری‌ كه‌ برای‌ ما كرد، واقع‌ شد. مرا به‌ منصبم‌ بازآورد، و او را به‌ دار كشید. » 14 آنگاه‌ فرعون‌ فرستاده‌، یوسف‌ را خواند و او را به‌ زودی‌ از زندان‌ بیرون‌ آوردند و صورت‌ خود را تراشیده‌، رخت‌ خود را عوض‌ كرد، و به‌ حضور فرعون‌ آمد. 15 فرعون‌ به‌ یوسف‌ گفت‌: «خوابی‌ دیده‌ام‌ و كسی‌ نیست‌ كه‌ آن‌ را تعبیر كند، و دربارۀ تو شنیدم‌ كه‌ خواب‌ می‌شنوی‌ تا تعبیرش‌ كنی‌.» 16 یوسف‌ فرعون‌ را به‌ پاسخ‌ گفت‌: «از من‌ نیست‌، خدا فرعون‌ را به‌ سلامتی‌ جواب‌ خواهد داد. » 17 و فرعون‌ به‌ یوسف‌ گفت‌: «در خواب‌ خود دیدم‌ كه‌ اینك‌ به‌ كنار نهر ایستاده‌ام‌، 18 و ناگاه‌ هفت‌ گاو فربه‌ گوشت‌ و خوب‌ صورت‌ از نهربرآمده‌، بر مرغزار می‌چرند. 19 و اینك‌ هفت‌ گاو دیگر زبون‌ و بسیار زشت‌ صورت‌ و لاغر گوشت‌، كه‌ در تمامی‌ زمین‌ مصر بدان‌ زشتی‌ ندیده‌ بودم‌، در عقب‌ آنها برمی‌آیند. 20 و گاوان‌ لاغر زشت‌، هفت‌ گاو فربۀ اول‌ را می‌خورند. 21 و چون‌ به‌ شكم‌ آنها فرو رفتند معلوم‌ نشد كه‌ بدرون‌ آنها شدند، زیرا كه‌ صورت‌ آنها مثل‌ اول‌ زشت‌ ماند. پس‌ بیدار شدم‌. 22 و باز خوابی‌ دیدم‌ كه‌ اینك‌ هفت‌ سنبلۀ پر و نیكو بر یك‌ ساق‌ برمی‌آید. 23 و اینك‌ هفت‌ سنبلۀ خشك‌ باریك‌ و از باد شرقی‌ پژمرده‌، بعد از آنها می‌روید. 24 و سنابل‌ لاغر، آن‌ هفت‌ سنبلۀ نیكو را فرو می‌برد. و جادوگران‌ را گفتم‌، لیكن‌ كسی‌ نیست‌ كه‌ برای‌ من‌ شرح‌ كند. » 25 یوسف‌ به‌ فرعون‌ گفت‌: «خواب‌ فرعون‌ یكی‌ است‌. خدا از آنچه‌ خواهد كرد، فرعون‌ را خبر داده‌ است‌. 26 هفت‌ گاو نیكو هفت‌ سال‌ باشد و هفت‌ سنبلۀ نیكو هفت‌ سال‌. همانا خواب‌ یكی‌ است‌. 27 و هفت‌ گاو لاغر زشت‌، كه‌ در عقب‌ آنها برآمدند، هفت‌ سال‌ باشد. و هفت‌ سنبلۀ خالی‌ از باد شرقی‌ پژمرده‌، هفت‌ سال‌ قحط‌ می‌باشد. 28 سخنی‌ كه‌ به‌ فرعون‌ گفتم‌، این‌ است‌: آنچه‌ خدا می‌كند به‌ فرعون‌ ظاهر ساخته‌ است‌. 29 همانا هفت‌ سال‌ فراوانی‌ بسیار، در تمامی‌ زمین‌ مصر می‌آید. 30 و بعد از آن‌، هفت‌ سال‌ قحط‌ پدید آید و تمامی‌ فراوانی‌ در زمین‌ مصر فراموش‌ شود. و قحط‌، زمین‌ را تباه‌ خواهد ساخت‌. 31 و فراوانی‌ در زمین‌ معلوم‌ نشود بسبب‌ قحطی‌ كه‌ بعد از آن‌ آید، زیرا كه‌ به‌ غایت‌ سخت‌ خواهد بود. 32 و چون‌ خواب‌ به‌ فرعون‌ دو مرتبه‌ مكرر شد، این‌ است‌ كه‌ این‌ حادثه‌ از جانب‌ خدا مقرر شده‌، وخدا آن‌ را به‌ زودی‌ پدید خواهد آورد. 33 پس‌ اكنون‌ فرعون‌ می‌باید مردی‌ بصیر و حكیم‌ را پیدا نموده‌، او را بر زمین‌ مصر بگمارد. 34 فرعون‌ چنین‌ بكند، و ناظران‌ بر زمین‌ برگمارد، و در هفت‌ سال‌ فراوانی‌، خمس‌ از زمین‌ مصر بگیرد. 35 و همۀ مأكولات‌ این‌ سالهای‌ نیكو را كه‌ می‌آید جمع‌ كنند، و غله‌ را زیر دست‌ فرعون‌ ذخیره‌ نمایند، و خوراك‌ در شهرها نگاه‌ دارند. 36 تا خوراك‌ برای‌ زمین‌، به‌ جهت‌ هفت‌ سال‌ قحطی‌ كه‌ در زمین‌ مصر خواهد بود ذخیره‌ شود، مبادا زمین‌ از قحط‌ تباه‌ گردد. » 37 پس‌ این‌ سخن‌ بنظر فرعون‌ و بنظر همۀ بندگانش‌ پسند آمد. 38 و فرعون‌ به‌ بندگان‌ خود گفت‌: «آیا كسی‌ را مثل‌ این‌ توانیم‌ یافت‌، مردی‌ كه‌ روح‌ خدا در وی‌ است‌؟» 39 و فرعون‌ به‌ یوسف‌ گفت‌: «چونكه‌ خدا كل‌ این‌ امور را بر تو كشف‌ كرده‌ است‌، كسی‌ مانند تو بصیر و حكیم‌ نیست‌. 40 تو بر خانۀ من‌ باش‌، و به‌ فرمان‌ تو، تمام‌ قوم‌ من‌ مُنتَظَم‌ شوند، جز اینكه‌ بر تخت‌ از تو بزرگتر باشم‌. » 41 و فرعون‌ به‌ یوسف‌ گفت‌: «بدان‌ كه‌ تو را بر تمامی‌ زمین‌ مصر گماشتم‌.» 42 و فرعون‌ انگشتر خود را از دست‌ خویش‌ بیرون‌ كرده‌، آن‌ را بر دست‌ یوسف‌ گذاشت‌، و او را به‌ كتان‌ نازك‌ آراسته‌ كرد، و طوقی‌ زرین‌ بر گردنش‌ انداخت‌. 43 و او را بر عرابه‌ دومین‌ خود سوار كرد، و پیش‌ رویش‌ ندا می‌كردند كه‌ «زانو زنید!» پس‌ او را بر تمامی‌ زمین‌ مصر برگماشت‌. 44 و فرعون‌ به‌یوسف‌ گفت‌: «من‌ فرعون‌ هستم‌، و بدون‌ تو هیچكس‌ دست‌ یا پای‌ خود را در كل‌ ارض‌ مصر بلند نكند.» 45 و فرعون‌ یوسف‌ را صفنات‌ فعنیح‌ نامید، و اَسِنات‌، دختر فوطی‌ فارَع‌، كاهن‌ اون‌ را بدو به‌ زنی‌ داد، و یوسف‌ بر زمین‌ مصر بیرون‌ رفت‌. 46 و یوسف‌ سی‌ ساله‌ بود وقتی‌ كه‌ به‌ حضور فرعون‌، پادشاه‌ مصر بایستاد، و یوسف‌ از حضور فرعون‌ بیرون‌ شده‌، در تمامی‌ زمین‌ مصر گشت‌. 47 و در هفت‌ سال‌ فراوانی‌، زمین‌ محصول‌ خود را به‌ كثرت‌ آورد. 48 پس‌ تمامی‌ مأكولات‌ آن‌ هفت‌ سال‌ را كه‌ در زمین‌ مصر بود، جمع‌ كرد، و خوراك‌ را در شهرها ذخیره‌ نمود، و خوراك‌ مزارع‌ حوالی‌ هر شهر را در آن‌ گذاشت‌. 49 و یوسف‌ غلۀ بی‌كران‌ بسیار، مثل‌ ریگ‌ دریا ذخیره‌ كرد، تا آنكه‌ از حساب‌ بازماند، زیرا كه‌ از حساب‌ زیاده‌ بود. 50 و قبل‌ از وقوع‌ سالهای‌ قحط‌، دو پسر برای‌ یوسف‌ زاییده‌ شد، كه‌ اَسِنات‌، دختر فوطی‌ فارع‌، كاهن‌ اون‌ برایش‌ بزاد. 51 و یوسف‌ نخست‌زادۀ خود را منّسی‌ نام‌ نهاد، زیرا گفت‌: «خدا مرا از تمامی‌ مشقّتم‌ و تمامی‌ خانۀ پدرم‌ فراموشی‌ داد.» 52 و دومین‌ را افرایم‌ نامید، زیرا گفت‌: «خدا مرا در زمین‌ مذلتم‌ بارآور گردانید. » 53 و هفت‌ سال‌ فراوانی‌ كه‌ در زمین‌ مصر بود، سپری‌ شد. 54 و هفت‌ سال‌ قحط‌، آمدن‌ گرفت‌، چنانكه‌ یوسف‌ گفته‌ بود. و قحط‌ در همۀ زمینها پدید شد، لیكن‌ در تمامی زمین‌ مصر نان‌ بود. 55 و چون‌ تمامی زمین‌ مصر مبتلای‌ قحط‌ شد، قوم‌ برای‌ نان‌ نزد فرعون‌ فریاد برآوردند. و فرعون‌ به‌ همۀ مصریان‌ گفت‌: «نزد یوسف‌ بروید و آنچه‌ اوبه‌ شما گوید، بكنید.» 56 پس‌ قحط‌، تمامی‌ روی‌ زمین‌ را فروگرفت‌، و یوسف‌ همۀ انبارها را باز كرده‌، به‌ مصریان‌ می‌فروخت‌، و قحط در زمین‌ مصر سخت‌ شد. 57 و همۀ زمینها به‌ جهت‌ خرید غله‌ نزد یوسف‌ به‌ مصر آمدند، زیرا قحط‌ بر تمامی‌ زمین‌ سخت‌ شد.

Chapter 42

1 و اما یعقوب‌ چون‌ دید كه‌ غله‌ در مصر است‌، پس‌ یعقوب‌ به‌ پسران‌ خود گفت‌: «چرا به‌ یكدیگر می‌نگرید؟» 2 و گفت‌: «اینك‌ شنیده‌ام‌ كه‌ غله‌ در مصر است‌، بدانجا بروید و برای‌ ما از آنجا بخرید، تا زیست‌ كنیم‌ و نمیریم‌. » 3 پس‌ ده‌ برادر یوسف‌ برای‌ خریدن‌ غله‌ به‌ مصر فرود آمدند. 4 و اما بنیامین‌، برادر یوسف‌ را یعقوب‌ با برادرانش‌ نفرستاد، زیرا گفت‌ مبادا زیانی‌ بدو رسد. 5 پس‌ بنی‌اسرائیل‌ در میان‌ آنانی‌ كه‌ می‌آمدند، به‌ جهت‌ خرید آمدند، زیرا كه‌ قحط در زمین‌ كنعان‌ بود. 6 و یوسف‌ حاكم‌ ولایت‌ بود، و خود به‌ همۀ اهل‌ زمین‌ غله‌ می‌فروخت‌. و برادران‌ یوسف‌ آمده‌، رو به‌ زمین‌ نهاده‌، او را سجده‌ كردند. 7 چون‌ یوسف‌ برادران‌ خود را دید، ایشان‌ را بشناخت‌، و خود را بدیشان‌ بیگانه‌ نموده‌، آنها را به‌ درشتی‌ سخن‌ گفت‌ و از ایشان‌ پرسید: «از كجا آمده‌اید؟» گفتند: «از زمین‌ كنعان‌ تا خوراك‌ بخریم‌. » 8 و یوسف‌ برادران‌ خود را شناخت‌، لیكن‌ ایشان‌ او را نشناختند. 9 و یوسف‌ خوابها را كه‌ دربارۀ ایشان‌ دیده‌ بود، بیاد آورد. پس‌ بدیشان‌گفت‌: «شما جاسوسانید، و به‌ جهت‌ دیدن‌ عریانی‌ زمین‌ آمده‌اید.» 10 بدو گفتند: «نه‌، یا سیدی‌! بلكه‌ غلامانت‌ به‌ جهت‌ خریدن‌ خوراك‌ آمده‌اند. 11 ما همه‌ پسران‌ یك‌ شخص‌ هستیم‌. ما مردمان‌ صادقیم‌؛ غلامانت‌ جاسوس‌ نیستند.» 12 بدیشان‌ گفت‌: «نه‌، بلكه‌ به‌ جهت‌ دیدن‌ عریانی‌ زمین‌ آمده‌اید.» 13 گفتند: «غلامانت‌ دوازده‌ برادرند، پسران‌ یك‌ مرد در زمین‌ كنعان‌. و اینك‌ كوچكتر، امروز نزد پدر ماست‌، و یكی‌ نایاب‌ شده‌ است‌.» 14 یوسف‌ بدیشان‌ گفت‌: «همین‌ است‌ آنچه‌ به‌ شما گفتم‌ كه‌ جاسوسانید! 15 بدینطور آزموده‌ می‌شوید: به‌ حیات‌ فرعون‌ از اینجا بیرون‌ نخواهید رفت‌، جز اینكه‌ برادر كهتر شما در اینجا بیاید. 16 یك‌ نفر را از خودتان‌ بفرستید، تا برادر شما را بیاورد، و شما اسیر بمانید تا سخن‌ شما آزموده‌ شود كه‌ صدق‌ با شماست‌ یا نه‌، والاّ به‌ حیات‌ فرعون‌ جاسوسانید!» 17 پس‌ ایشان‌ را با هم‌ سه‌ روز در زندان‌ انداخت‌. 18 و روز سوم‌ یوسف‌ بدیشان‌ گفت‌: «این‌ را بكنید و زنده‌ باشید، زیرا من‌ از خدا می‌ترسم‌: 19 هر گاه‌ شما صادق‌ هستید، یك‌ برادر از شما در زندان‌ شما اسیر باشد، و شما رفته‌، غله‌ برای‌ گرسنگی‌ خانه‌های‌ خود ببرید. 20 و برادر كوچك‌ خود را نزد من‌ آرید، تا سخنان‌ شما تصدیق‌ شود و نمیرید.» پس‌ چنین‌ كردند. 21 و به‌ یكدیگر گفتند: «هر آینه‌ به‌ برادر خود خطا كردیم‌، زیرا تنگی‌ جان‌ او را دیدیم‌ وقتی‌ كه‌ به‌ ما استغاثه‌ می‌كرد، و نشنیدیم‌. از این‌ رو این‌ تنگی‌ بر ما رسید.» 22 و رؤبین‌ در جواب‌ ایشان‌ گفت‌: «آیا به‌ شما نگفتم‌ كه‌ به‌ پسر خطا مورزید؟و نشنیدید! پس‌ اینك‌ خون‌ او بازخواست‌ می‌شود.» 23 و ایشان‌ ندانستند كه‌ یوسف‌ می‌فهمد، زیرا كه‌ ترجمانی‌ در میان‌ ایشان‌ بود. 24 پس‌ از ایشان‌ كناره‌ جسته‌، بگریست‌ و نزد ایشان‌ برگشته‌، با ایشان‌ گفتگو كرد، و شمعون‌ را از میان‌ ایشان‌ گرفته‌، او را روبروی‌ ایشان‌ دربند نهاد. 25 و یوسف‌ فرمود تا جوالهای‌ ایشان‌ را از غله‌ پر سازند، و نقد ایشان‌ را در عدل‌ هر كس‌ نهند، و زاد سفر بدیشان‌ دهند، و به‌ ایشان‌ چنین‌ كردند. 26 پس‌ غله‌ را بر حماران‌ خود بار كرده‌، از آنجا روانه‌ شدند. 27 و چون‌ یكی‌، عدل‌ خود را در منزل‌ باز كرد، تا خوراك‌ به‌ الاغ‌ خود دهد، نقد خود را دید كه‌ اینك‌ در دهن‌ عدل‌ او بود. 28 و به‌ برادران‌ خود گفت‌: «نقد من‌ رد شده‌ است‌، و اینك‌ در عدل‌ من‌ است‌.» آنگاه‌ دل‌ ایشان‌ طپیدن‌ گرفت‌، و به‌ یكدیگر لرزان‌ شده‌، گفتند: «این‌ چیست‌ كه‌ خدا به‌ ما كرده‌ است‌؟» 29 پس‌ نزد پدر خود، یعقوب‌، به‌ زمین‌ كنعان‌ آمدند، و از آنچه‌ بدیشان‌ واقع‌ شده‌ بود، خبر داده‌، گفتند: 30 «آن‌ مرد كه‌ حاكم‌ زمین‌ است‌، با ما به‌ سختی‌ سخن‌ گفت‌، و ما را جاسوسان‌ زمین‌ پنداشت‌. 31 و بدو گفتیم‌ ما صادقیم‌ و جاسوس‌ نی‌. 32 ما دوازده‌ برادر، پسران‌ پدر خود هستیم‌، یكی‌ نایاب‌ شده‌ است‌، و كوچكتر، امروز نزد پدر ما در زمین‌ كنعان‌ می‌باشد. 33 و آن‌ مرد كه‌ حاكم‌ زمین‌ است‌، به‌ ما گفت‌: از این‌ خواهم‌ فهمید كه‌ شما راستگو هستید كه‌ یكی‌ از برادران‌ خود را نزد من‌ گذارید، و برای‌ گرسنگی‌ خانه‌های‌ خود گرفته‌، بروید. 34 و برادر كوچك‌ خود را نزد من‌آرید، و خواهم‌ یافت‌ كه‌ شما جاسوس‌ نیستید بلكه‌ صادق‌. آنگاه‌ برادر شما را به‌ شما رد كنم‌، و در زمین‌ داد و ستد نمایید. » 35 و واقع‌ شد كه‌ چون‌ عدلهای‌ خود را خالی‌ می‌كردند، اینك‌ كیسۀ پول‌ هر كس‌ در عدلش‌ بود. و چون‌ ایشان‌ و پدرشان‌، كیسه‌های‌ پول‌ را دیدند، بترسیدند. 36 و پدر ایشان‌، یعقوب‌، بدیشان‌ گفت‌: «مرا بی‌اولاد ساختید، یوسف‌ نیست‌ و شمعون‌ نیست‌ و بنیامین‌ را می‌خواهید ببرید. این‌ همه‌ بر من‌ است‌؟» 37 رؤبین‌ به‌ پدر خود عرض‌ كرده‌، گفت‌: «هر دو پسر مرا بكش‌، اگر او را نزد تو باز نیاورم‌. او را به‌ دست‌ من‌ بسپار، و من‌ او را نزد تو باز خواهم‌ آورد. » 38 گفت‌: «پسرم‌ با شما نخواهد آمد زیرا كه‌ برادرش‌ مرده‌ است‌، و او تنها باقی‌ است‌. و هر گاه‌ در راهی‌ كه‌ می‌روید زیانی‌ بدو رسد، همانا مویهای‌ سفید مرا با حزن‌ به‌ گور فرود خواهید برد. »

Chapter 43

1 و قحط‌ در زمین‌ سخت‌ بود. 2 و واقع‌شد چون‌ غله‌ای‌ را كه‌ از مصر آورده‌ بودند، تماماً خوردند، پدرشان‌ بدیشان‌ گفت‌: «برگردید و اندك‌ خوراكی‌ برای‌ ما بخرید.» 3 یهودا بدو متكلم‌ شده‌، گفت‌: «آن‌ مرد به‌ ما تأكید كرده‌، گفته‌ است‌ هرگاه‌ برادر شما با شما نباشد، روی‌ مرا نخواهید دید. 4 اگر تو برادر ما را با ما فرستی‌، می‌رویم‌ و خوراك‌ برایت‌ می‌خریم‌. 5 اما اگر تو او را نفرستی‌، نمی‌رویم‌، زیرا كه‌ آن‌ مرد ما را گفت‌، هر گاه‌ برادر شما با شما نباشد، روی‌ مرا نخواهید دید. » 6 اسرائیل‌ گفت‌: «چرا به‌ من‌ بدی‌ كرده‌، به‌ آن‌مرد خبر دادید كه‌ برادر دیگر دارید؟» 7 گفتند: «آن‌ مرد احوال‌ ما و خویشاوندان‌ ما را به‌ دقت‌ پرسیده‌، گفت‌: "آیا پدر شما هنوز زنده‌ است‌، و برادر دیگر دارید؟" و او را بدین‌ مضمون‌ اطلاع‌ دادیم‌، و چه‌ می‌دانستیم‌ كه‌ خواهد گفت‌: "برادر خود را نزد من‌ آرید." » 8 پس‌ یهودا به‌ پدر خود، اسرائیل‌ گفت‌: «جوان‌ را با من‌ بفرست‌ تا برخاسته‌، برویم‌ و زیست‌ كنیم‌ و نمیریم‌، ما و تو و اطفال‌ ما نیز. 9 من‌ ضامن‌ او می‌باشم‌، او را از دست‌ من‌ بازخواست‌ كن‌. هر گاه‌ او را نزد تو باز نیاوردم‌ و به‌ حضورت‌ حاضر نساختم‌، تا به‌ ابد در نظر تو مقصر باشم‌. 10 زیرا اگر تأخیر نمی‌نمودیم‌، هر آینه‌ تا حال‌، مرتبۀ دوم‌ را برگشته‌ بودیم‌. » 11 پس‌ پدر ایشان‌، اسرائیل‌، بدیشان‌ گفت‌: «اگر چنین‌ است‌، پس‌ این‌ را بكنید. از ثمرات‌ نیكوی‌ این‌ زمین‌ در ظروف‌ خود بردارید، و ارمغانی‌ برای‌ آن‌ مرد ببرید، قدری‌ بلسان‌ و قدری‌ عسل‌ و كتیرا و لادن‌ و پسته‌ و بادام‌. 12 و نقد مضاعف‌ بدست‌ خود گیرید، و آن‌ نقدی‌ كه‌ در دهنۀ عدلهای‌ شما رد شده‌ بود، به‌ دست‌ خود باز برید، شاید سهوی‌ شده‌ باشد. 13 و برادر خود را برداشته‌، روانه‌ شوید، و نزد آن‌ مرد برگردید. 14 و خدای‌ قادر مطلق‌ شما را در نظر آن‌ مرد مكرم‌ دارد، تا برادر دیگر شما و بنیامین‌ را همراه‌ شما بفرستد، و من‌ اگر بی‌اولاد شدم‌، بی‌اولاد شدم‌. » 15 پس‌ آن‌ مردان‌، ارمغان‌ را برداشته‌، و نقد مضاعف‌ را بدست‌ گرفته‌، با بنیامین‌ روانه‌ شدند. و به‌ مصر فرود آمده‌، به‌ حضور یوسف‌ ایستادند. 16 اما یوسف‌، چون‌ بنیامین‌ را با ایشان‌ دید، به‌ ناظر خانۀ خود فرمود: «این‌ اشخاص‌ را به‌ خانه‌ ببر، و ذبح‌ كرده‌، تدارك‌ ببین‌، زیرا كه‌ ایشان‌ وقت‌ظهر با من‌ غذا می‌خورند. » 17 و آن‌ مرد چنانكه‌ یوسف‌ فرموده‌ بود، كرد. و آن‌ مرد ایشان‌ را به‌ خانۀ یوسف‌ آورد. 18 و آن‌ مردان‌ ترسیدند، چونكه‌ به‌ خانۀ یوسف‌ آورده‌ شدند و گفتند: «بسبب‌ آن‌ نقدی‌ كه‌ دفعه‌ اول‌ در عدلهای‌ ما رد شده‌ بود، ما را آورده‌اند تا بر ما هجوم‌ آورد، و بر ما حمله‌ كند، و ما را مملوك‌ سازد و حماران‌ ما را. » 19 و به‌ ناظر خانۀ یوسف‌ نزدیك‌ شده‌، در درگاه‌ خانه‌ بدو متكلم‌ شده‌، 20 گفتند: «یا سیدی‌! حقیقتاً مرتبۀ اول‌ برای‌ خرید خوراك‌ آمدیم‌. 21 و واقع‌ شد چون‌ به‌ منزل‌ رسیده‌، عدلهای‌ خود را باز كردیم‌، كه‌ اینك‌ نقد هر كس‌ در دهنۀ عدلش‌ بود. نقرۀ ما به‌ وزن‌ تمام‌ و آن‌ را به‌ دست‌ خود باز آورده‌ایم‌. 22 و نقد دیگر برای‌ خرید خوراك‌ به‌ دست‌ خود آورده‌ایم‌. نمی‌دانیم‌ كدام‌ كس‌ نقد ما را در عدلهای‌ ما گذاشته‌ بود. » 23 گفت‌: «سلامت‌ باشید مترسید، خدای‌ شما و خدای‌ پدر شما، خزانه‌ای‌ در عدلهای‌ شما، به‌ شما داده‌ است‌؛ نقد شما به‌ من‌ رسید.» پس‌ شمعون‌ را نزد ایشان‌ بیرون‌ آورد. 24 و آن‌ مرد، ایشان‌ را به‌ خانۀ یوسف‌ درآورده‌، آب‌ بدیشان‌ داد، تا پایهای‌ خود را شستند، و علوفه‌ به‌ حماران‌ ایشان‌ داد. 25 و ارمغان‌ را حاضر ساختند، تا وقت‌ آمدن‌ یوسف‌ به‌ ظهر، زیرا شنیده‌ بودند كه‌ در آنجا باید غذا بخورند. 26 و چون‌ یوسف‌ به‌ خانه‌ آمد، ارمغانی‌ را كه‌ به‌ دست‌ ایشان‌ بود، نزد وی‌ به‌ خانه‌ آوردند، و به‌ حضور وی‌ رو به‌ زمین‌ نهادند. 27 پس‌ از سلامتی‌ ایشان‌ پرسید و گفت‌: «آیا پدر پیر شما كه‌ ذكرش‌ را كردید، به‌ سلامت‌ است‌؟ و تا بحال‌ حیات‌ دارد؟» 28 گفتند: «غلامت‌، پدر ما، به‌ سلامت‌ است‌، و تا بحال‌ زنده‌.» پس‌ تعظیم‌ و سجده‌ كردند. 29 و چون‌ چشمان‌ خود را باز كرده‌، برادر خود بنیامین‌، پسر مادر خویش‌ را دید، گفت‌: «آیا این‌ است‌ برادر كوچك‌ شما كه‌ نزد من‌، ذكر او را كردید؟» و گفت‌: «ای‌ پسرم‌، خدا بر تو رحم‌ كناد. » 30 و یوسف‌ چونكه‌ مهرش‌ بر برادرش‌ بجنبید، بشتافت‌، و جای‌ گریستن‌ خواست‌. پس‌ به‌ خلوت‌ رفته‌، آنجا بگریست‌. 31 و روی‌ خود را شسته‌، بیرون‌ آمد. و خودداری‌ نموده‌، گفت‌: «طعام‌ بگذارید. » 32 و برای‌ وی‌ جدا گذاردند، و برای‌ ایشان‌ جدا، و برای‌ مصریانی‌ كه‌ با وی‌ خوردند جدا، زیرا كه‌ مصریان‌ با عبرانیان‌ نمی‌توانند غذا بخورند زیرا كه‌ این‌، نزد مصریان‌ مكروه‌ است‌. 33 و به‌ حضور وی‌ بنشستند، نخست‌زاده‌ موافق‌ نخست‌زادگی‌اش‌، و خردسال‌ بحسب‌ خردسالی‌اش‌، و ایشان‌ به‌ یكدیگر تعجب‌ نمودند. 34 و حِصِّه‌ها از پیش‌ خود برای‌ ایشان‌ گرفت‌، اما حصّۀ بنیامین‌ پنج‌ چندان‌ حصّۀ دیگران‌ بود، و با وی‌ نوشیدند و كیف‌ كردند.

Chapter 44

1 پس‌ به‌ ناظر خانۀ خود امر كرده‌،گفت‌: «عدلهای‌ این‌ مردمان‌ را به‌ قدری‌ كه‌ می‌توانند برد، از غله‌ پر كن‌، و نقد هر كسی‌ را به‌ دهنۀ عدلش‌ بگذار. 2 و جام‌ مرا، یعنی‌ جام‌ نقره‌ را در دهنۀ عدل‌ آن‌ كوچكتر، با قیمت‌ غله‌اش‌ بگذار.» پس‌ موافق‌ آن‌ سخنی‌ كه‌ یوسف‌ گفته‌ بود، كرد. 3 و چون‌ صبح‌ روشن‌ شد، آن‌ مردان‌ را با حماران‌ ایشان‌ روانه‌ كردند. 4 و ایشان‌ از شهر بیرون‌ شده‌، هنوز مسافتی‌ چند طی‌ نكرده‌ بودند،كه‌ یوسف‌ به‌ ناظر خانۀ خود گفت‌: «بر پا شده‌، در عقب‌ این‌ اشخاص‌ بشتاب‌، و چون‌ بدیشان‌ فرا رسیدی‌، ایشان‌ را بگو: چرا بدی‌ به‌ عوض‌ نیكویی‌ كردید؟ 5 آیا این‌ نیست‌ آنكه‌ آقایم‌ در آن‌ می‌نوشد، و از آن‌ تَفأُّل‌ می‌زند؟ در آنچه‌ كردید، بد كردید. » 6 پس‌ چون‌ بدیشان‌ در رسید، این‌ سخنان‌ را بدیشان‌ گفت‌. 7 به‌ وی‌ گفتند: «چرا آقایم‌ چنین‌ می‌گوید؟ حاشا از غلامانت‌ كه‌ مرتكب‌ چنین‌ كار شوند! 8 همانا نقدی‌ را كه‌ در دهنۀ عدلهای‌ خود یافته‌ بودیم‌، از زمین‌ كنعان‌ نزد تو باز آوردیم‌، پس‌ چگونه‌ باشد كه‌ از خانۀ آقایت‌ طلا یا نقره‌ بدزدیم‌. 9 نزد هر كدام‌ از غلامانت‌ یافت‌ شود، بمیرد، و ما نیز غلام‌ آقای‌ خود باشیم‌. » 10 گفت‌: «هم‌ الا´ن‌ موافق‌ سخن‌ شما بشود، آنكه‌ نزد او یافت‌ شود، غلام‌ من‌ باشد، و شما آزاد باشید.» 11 پس‌ تعجیل‌ نموده‌، هر كس‌ عدل‌ خود را به‌ زمین‌ فرود آورد، و هر یكی‌ عدل‌ خود را باز كرد. 12 و او تجسس‌ كرد، و از مهتر شروع‌ نموده‌، به‌ كهتر ختم‌ كرد. و جام‌ در عدل‌ بنیامین‌ یافته‌ شد. 13 آنگاه‌ رخت‌ خود را چاك‌ زدند، و هر كس‌ الاغ‌ خود را بار كرده‌، به‌ شهر برگشتند. 14 و یهودا با برادرانش‌ به‌ خانۀ یوسف‌ آمدند، و او هنوز آنجا بود، و به‌ حضور وی‌ بر زمین‌ افتادند. 15 یوسف‌ بدیشان‌ گفت‌: «این‌ چه‌ كاری‌ است‌ كه‌ كردید؟ آیا ندانستید كه‌ چون‌ من‌ مردی‌، البته‌ تفأل‌ می‌زنم‌؟» 16 یهودا گفت‌: «به‌ آقایم‌ چه‌ گوییم‌، و چه‌ عرض‌ كنیم‌، و چگونه‌ بی‌گناهی‌ خویش‌ را ثابت‌ نماییم‌؟ خدا گناه‌ غلامانت‌ را دریافت‌ نموده‌ است‌؛ اینك‌ ما نیز و آنكه‌ جام‌ بدستش‌ یافت‌ شد، غلامان‌ آقای‌ خود خواهیم‌ بود.» 17 گفت‌: «حاشا از من‌ كه‌ چنین‌ كنم‌! بلكه‌آنكه‌ جام‌ بدستش‌ یافت‌ شد، غلام‌ من‌ باشد، و شما به‌ سلامتی‌ نزد پدر خویش‌ بروید.» 18 آنگاه‌ یهودا نزدیك‌ وی‌ آمده‌، گفت‌: «ای‌ آقایم‌ بشنو، غلامت‌ به‌ گوش‌ آقای‌ خود سخنی‌ بگوید و غضبت‌ بر غلام‌ خود افروخته‌ نشود، زیرا كه‌ تو چون‌ فرعون‌ هستی‌. 19 آقایم‌ از غلامانت‌ پرسیده‌، گفت‌: "آیا شما را پدر یا برادری‌ است‌؟" 20 و به‌ آقای‌ خود عرض‌ كردیم‌: "كه‌ ما را پدر پیری‌ است‌، و پسر كوچك‌ پیری‌ او كه‌ برادرش‌ مرده‌ است‌، و او تنها از مادر خود مانده‌ است‌، و پدر او را دوست‌ می‌دارد." 21 و به‌ غلامان‌ خود گفتی‌: "وی‌ را نزد من‌ آرید تا چشمان‌ خود را بر وی‌ نهم‌." 22 و به‌ آقای‌ خود گفتیم‌: "آن‌ جوان‌ نمی‌تواند از پدر خود جدا شود، چه‌ اگر از پدر خویش‌ جدا شود او خواهد مرد." 23 و به‌ غلامان‌ خود گفتی‌: "اگر برادر كهتر شما با شما نیاید، روی‌ مرا دیگر نخواهید دید." 24 پس‌ واقع‌ شد كه‌ چون‌ نزد غلامت‌، پدر خود، رسیدیم‌، سخنان‌ آقای‌ خود را بدو باز گفتیم‌. 25 و پدر ما گفت‌: "برگشته‌ اندك‌ خوراكی‌ برای‌ ما بخرید." 26 گفتیم‌: "نمی‌توانیم‌ رفت‌، لیكن‌ اگر برادر كهتر با ما آید، خواهیم‌ رفت‌، زیرا كه‌ روی‌ آن‌ مرد را نمی‌توانیم‌ دید اگر برادر كوچك‌ با ما نباشد." 27 و غلامت‌، پدر من‌، به‌ ما گفت‌: "شما آگاهید كه‌ زوجه‌ام‌ برای‌ من‌ دو پسر زایید. 28 و یكی‌ از نزد من‌ بیرون‌ رفت‌، و من‌ گفتم‌ هر آینه‌ دریده‌ شده‌ است‌، و بعد از آن‌ او را ندیدم. 29 اگر این‌ را نیز از نزد من‌ ببرید، و زیانی‌ بدو رسد، همانا موی‌ سفید مرا به‌ حزن‌ به‌ گور فرود خواهید برد." 30 و الا´ن‌ اگر نزد غلامت‌، پدر خود بروم‌، و این‌ جوان‌ با ما نباشد، و حال‌ آنكه‌ جان‌ او به‌ جان‌ وی‌ بسته‌ است‌، 31 واقع‌ خواهد شد كه‌ چون‌ ببیند پسر نیست‌، اوخواهد مرد و غلامانت‌ موی‌ سفید غلامت‌، پدر خود را به‌ حزن‌ به‌ گور فرود خواهند برد. 32 زیرا كه‌ غلامت‌ نزد پدر خود ضامن‌ پسر شده‌، گفتم‌: "هرگاه‌ او را نزد تو باز نیاورم‌، تا ابدالا´باد نزد پدر خود مقصر خواهم‌ شد." 33 پس‌ الا´ن‌ تمنا اینكه‌ غلامت‌ به‌ عوض‌ پسر در بندگی‌ آقای‌ خود بماند، و پسر، همراه‌ برادران‌ خود برود. 34 زیرا چگونه‌ نزد پدر خود بروم‌ و پسر با من‌ نباشد، مبادا بلایی‌ را كه‌ به‌ پدرم‌ واقع‌ شود ببینم‌. »

Chapter 45

1 و یوسف‌ پیش‌ جمعی‌ كه‌ به‌حضورش‌ ایستاده‌ بودند، نتوانست‌ خودداری‌ كند، پس‌ ندا كرد كه‌ «همه‌ را از نزد من‌ بیرون‌ كنید!» و كسی‌ نزد او نماند وقتی‌ كه‌ یوسف‌ خویشتن‌ را به‌ برادران‌ خود شناسانید. 2 و به‌ آواز بلند گریست‌، و مصریان‌ و اهل‌ خانۀ فرعون‌ شنیدند. 3 و یوسف‌، برادران‌ خود را گفت‌: «من‌ یوسف‌ هستم‌! آیا پدرم‌ هنوز زنده‌ است‌؟» و برادرانش‌ جواب‌ وی‌ را نتوانستند داد، زیرا كه‌ به‌ حضور وی‌ مضطرب‌ شدند. 4 و یوسف‌ به‌ برادران‌ خود گفت‌: «نزدیك‌ من‌ بیایید.» پس‌ نزدیك‌ آمدند، و گفت‌: «منم‌ یوسف‌، برادر شما، كه‌ به‌ مصر فروختید! 5 و حال‌ رنجیده‌ مشوید، و متغیر نگردید كه‌ مرا بدینجا فروختید، زیرا خدا مرا پیش‌ روی‌ شما فرستاد تا (نفوس‌ را) زنده‌ نگاه‌ دارد. 6 زیرا حال‌ دو سال‌ شده‌است‌ كه‌ قحط در زمین‌ هست‌، و پنج‌ سال‌ دیگر نیز نه‌ شیار خواهد بود نه‌ درو. 7 و خدا مرا پیش‌ روی‌ شمافرستاد تا برای‌ شما بقیتی‌ در زمین‌ نگاه‌ دارد، و شما را به‌ نجاتی‌ عظیم‌ احیا كند. 8 و الا´ن‌ شما مرا اینجا نفرستادید، بلكه‌ خدا، و او مرا پدر بر فرعون‌ و آقا بر تمامی‌ اهل‌ خانۀ او و حاكم‌ بر همۀ زمین‌ مصر ساخت‌. 9 بشتابید و نزد پدرم‌ رفته‌، بدو گویید: پسر تو، یوسف‌ چنین‌ می‌گوید: كه‌ خدا مرا حاكم‌ تمامی‌ مصر ساخته‌ است‌، نزد من‌ بیا و تأخیر منما. 10 و در زمین‌ جوشن‌ ساكن‌ شو، تا نزدیك‌ من‌ باشی‌، تو و پسرانت‌ و پسران‌ پسرانت‌، و گله‌ات‌ و رمه‌ات‌ با هر چه‌ داری. 11 تا تو را در آنجا بپرورانم‌، زیرا كه‌ پنج‌ سال‌ قحط‌ باقی‌است‌، مبادا تو و اهل‌ خانه‌ات‌ و متعلقانت‌ بینوا گردید. 12 و اینك‌ چشمان‌ شما و چشمان‌ برادرم‌ بنیامین‌، می‌بیند، زبان‌ من‌ است‌ كه‌ با شما سخن‌ می‌گوید. 13 پس‌ پدر مرا از همۀ حشمت‌ من‌ در مصر و از آنچه‌ دیده‌اید، خبر دهید، و تعجیل‌ نموده‌، پدر مرا بدینجا آورید. » 14 پس‌ به‌ گردن‌ برادر خود، بنیامین‌، آویخته‌، بگریست‌ و بنیامین‌ بر گردن‌ وی‌ گریست‌. 15 و همۀ برادران‌ خود را بوسیده‌، برایشان‌ بگریست‌، و بعد از آن‌، برادرانش‌ با وی‌ گفتگو كردند. 16 و این‌ خبر را در خانه‌ فرعون‌ شنیدند، و گفتند برادران‌ یوسف‌ آمده‌اند، و بنظر فرعون‌ و بنظر بندگانش‌ خوش‌ آمد. 17 و فرعون‌ به‌ یوسف‌ گفت‌: «برادران‌ خود را بگو: چنین‌ بكنید: چهارپایان‌ خود را بار كنید، و روانه‌ شده‌، به‌ زمین‌ كنعان‌ بروید. 18 و پدر و اهل‌ خانه‌های‌ خود را برداشته‌، نزد من‌ آیید، و نیكوتر زمین‌ مصر را به‌ شما می‌دهم‌ تا از فربهی‌ زمین‌ بخورید. 19 و تو مأمور هستی‌ این‌ را بكنید: ارابه‌ها از زمین‌ مصر برای‌ اطفال‌ و زنان‌ خودبگیرید، و پدر خود را برداشته‌، بیایید. 20 و چشمان‌ شما در پی‌ اسباب‌ خود نباشد، زیرا كه‌ نیكویی‌ تمامی‌ زمین‌ مصر از آن‌ شماست‌.» 21 پس‌ بنی‌اسرائیل‌ چنان‌ كردند، و یوسف‌ به‌ حسب‌ فرمایش‌ فرعون‌، ارابه‌ها بدیشان‌ داد، و زاد سفر بدیشان‌ عطا فرمود. 22 و به‌ هر یك‌ از ایشان‌، یك‌ دست‌ رخت‌ بخشید، اما به‌ بنیامین‌ سیصد مثقال‌ نقره‌، و پنج‌ دست‌ جامه‌ داد. 23 و برای‌ پدر خود بدین‌ تفصیل‌ فرستاد: ده‌ الاغ‌ بار شده‌ به‌ نفایس‌ مصر، و ده‌ ماده‌ الاغ‌ بار شده‌ به‌ غله‌ و نان‌ و خورش‌ برای‌ سفر پدر خود. 24 پس‌ برادران‌ خود را مرخص‌ فرموده‌، روانه‌ شدند و بدیشان‌ گفت‌: «زنهار در راه‌ منازعه‌ مكنید! » 25 و از مصر برآمده‌، نزد پدر خود، یعقوب‌، به‌ زمین‌ كنعان‌ آمدند. 26 و او را خبر داده‌، گفتند: «یوسف‌ الا´ن‌ زنده‌ است‌، و او حاكم‌ تمامی‌ زمین‌ مصر است‌.» آنگاه‌ دل‌ وی‌ ضعف‌ كرد، زیرا كه‌ ایشان‌ را باور نكرد. 27 و همۀ سخنانی‌ كه‌ یوسف‌ بدیشان‌ گفته‌ بود، به‌ وی‌ گفتند، و چون‌ ارابه‌هایی‌ را كه‌ یوسف‌ برای‌ آوردن‌ او فرستاده‌ بود، دید، روح‌ پدر ایشان‌، یعقوب‌، زنده‌ گردید. 28 و اسرائیل‌ گفت‌: «كافی‌ است‌! پسر من‌، یوسف‌، هنوز زنده‌ است‌؛ می‌روم‌ و قبل‌ از مردنم‌ او را خواهم‌ دید. »

Chapter 46

1 و اسرائیل‌ با هر چه‌ داشت‌، كوچ‌كرده‌، به‌ بئرشبع‌ آمد، و قربانی‌ها برای‌ خدای‌ پدر خود، اسحاق‌، گذرانید. 2 و خدا در رؤیاهای‌ شب‌، به‌ اسرائیل‌ خطاب‌ كرده‌، گفت‌:«ای‌ یعقوب‌! ای‌ یعقوب‌!» گفت‌: «لبیك‌.» 3 گفت‌: «من‌ هستم‌ الله‌، خدای‌ پدرت‌، از فرود آمدن‌ به‌ مصر مترس‌، زیرا در آنجا امتی‌ عظیم‌ از تو به‌ وجود خواهم‌ آورد. 4 من‌ با تو به‌ مصر خواهم‌ آمد و من‌ نیز تو را از آنجا البته‌ باز خواهم‌ آورد، و یوسف‌ دست‌ خود را بر چشمان‌ تو خواهد گذاشت‌.» 5 و یعقوب‌ از بِئرشَبَع‌ روانه‌ شد، و بنی‌اسرائیل‌ پدر خود، یعقوب‌، و اطفال‌ و زنان‌ خویش‌ را بر ارابه‌هایی‌ كه‌ فرعون‌ به‌ جهت‌ آوردن‌ او فرستاده‌ بود، برداشتند. 6 و مواشی‌ و اموالی‌ را كه‌ در زمین‌ كنعان‌ اندوخته‌ بودند، گرفتند. و یعقوب‌ با تمامی‌ ذریت‌ خود به‌ مصر آمدند. 7 و پسران‌ و پسران‌ پسران‌ خود را با خود، و دختران‌ و دختران‌ پسران‌ خود را، و تمامی‌ ذریت‌ خویش‌ را به‌ همراهی‌ خود به‌ مصر آورد. 8 و این‌ است‌ نامهای‌ پسران‌ اسرائیل‌ كه‌ به‌ مصر آمدند: یعقوب‌ و پسرانش‌ رؤبین‌ نخست‌زادۀ یعقوب‌. 9 و پسران‌ رؤبین‌: حَنوك‌ و فَلو و حَصرون‌ و كَرْمی‌. 10 و پسران‌ شمعون‌: یموئیل‌ و یامین‌ و اوهَد و یاكین‌ و صوحَر و شاؤل‌ كه‌ پسرزن‌ كنعانی‌ بود. 11 و پسران‌ لاوی‌: جِرشون‌ و قُهات‌ و مِراری‌. 12 و پسران‌ یهودا: عیر و اونان‌ و شیلَه‌ و فارِص‌ و زارَح‌. اما عیر و اونان‌ در زمین‌ كنعان‌ مردند. و پسران‌ فارص‌: حصرون‌ و حامول‌ بودند. 13 و پسران‌ یساكار: تولاع‌ و فُوَه‌ و یوب‌ و شِمرون‌. 14 و پسران‌ زبولون‌: سارِد و ایلون‌ و یاحِلئیل‌. 15 اینانند پسران‌ لیه‌، كه‌ آنها را با دختر خود دینه‌، در فدّان‌ ارام‌ برای‌ یعقوب‌ زایید. همۀ نفوس‌ پسران‌ و دخترانش‌ سی‌ و سه‌ نفر بودند. 16 و پسران‌ جاد: صَفیون‌ و حَجی‌ و شونی‌ و اِصبون‌ وعیری‌ و اَرودی‌ و اَرئیلی‌. 17 و پسران‌ اَشیر: یمنَه‌ و یشوَه‌ و یشوی‌ و بَریعَه‌، و خواهر ایشان‌ ساره‌، و پسران‌ بریعَه‌ حابِر و مَلكیئیل‌. 18 اینانند پسران‌ زِلفه‌ كه‌ لابان‌ به‌ دختر خود لیه‌ داد، و این‌ شانزده‌ را برای‌ یعقوب‌ زایید. 19 و پسران‌ راحیل‌ زن‌ یعقوب‌: یوسف‌ و بنیامین‌. 20 و برای‌ یوسف‌ در زمین‌ مصر، مَنَسی‌ و اِفرایم‌ زاییده‌ شدند، كه‌ اَسِنات‌ دختر فوطی‌ فارع‌، كاهن‌ اون‌ برایش‌ بزاد. 21 و پسران‌ بنیامین‌: بالع‌ و باكِر و اَشبیل‌ و جیرا و نَعمان‌ و ایحی‌ و رُش‌ و مُفیم‌ و حُفیم‌ و آرْد. 22 اینانند پسران‌ راحیل‌ كه‌ برای‌ یعقوب‌ زاییده‌ شدند، همه‌ چهارده‌ نفر. 23 و پسر دان‌: حوشیم‌. 24 و پسران‌ نفتالی‌: یحصِئیل‌ و جونی‌ و یصر و شِلیم‌. 25 اینانند پسران‌ بِلهه‌، كه‌ لابان‌ به‌ دختر خود راحیل‌ داد، و ایشان‌ را برای‌ یعقوب‌ زایید. همه‌ هفت‌ نفر بودند. 26 همۀ نفوسی‌ كه‌ با یعقوب‌ به‌ مصر آمدند، كه‌ از صُلب‌ وی‌ پدید شدند، سوای‌ زنان‌ پسران‌ یعقوب‌، جمیعاً شصت‌ و شش‌ نفر بودند. 27 و پسران‌ یوسف‌ كه‌ برایش‌ در مصر زاییده‌ شدند، دو نفر بودند. پس‌ جمیع‌ نفوس‌ خاندان‌ یعقوب‌ كه‌ به‌ مصر آمدند هفتاد بودند. 28 و یهودا را پیش‌ روی‌ خود نزد یوسف‌ فرستاد تا او را به‌ جوشن‌ راهنمایی‌ كند، و به‌ زمین‌ جوشن‌ آمدند. 29 و یوسف‌ ارابۀ خود را حاضر ساخت‌، تا به‌ استقبال‌ پدر خود اسرائیل‌ به‌ جوشن‌ برود. و چون‌ او را بدید به‌ گردنش‌ بیاویخت‌، و مدتی‌ بر گردنش‌ گریست‌. 30 و اسرائیل‌ به‌ یوسف‌ گفت‌: «اكنون‌ بمیرم‌، چونكه‌ روی‌ تو را دیدم‌ كه‌ تا بحال‌ زنده‌ هستی‌.» 31 و یوسف‌ برادران‌ خود واهل‌ خانۀ پدر خویش‌ را گفت‌: «می‌روم‌ تا فرعون‌ را خبر دهم‌ و به‌ وی‌ گویم‌: "برادرانم‌ و خانوادۀ پدرم‌ كه‌ در زمین‌ كنعان‌ بودند، نزد من‌ آمده‌اند. 32 و مردان‌ شبانان‌ هستند، زیرا اهل‌ مواشی‌اند، و گله‌ها و رمه‌ها و كل‌ مایملك‌ خود را آورده‌اند." 33 و چون‌ فرعون‌ شما را بطلبد و گوید: "كسب‌ شما چیست‌؟" 34 گویید: "غلامانت‌ از طفولیت‌ تا بحال‌ اهل‌ مواشی‌ هستیم‌، هم‌ ما و هم‌ اجداد ما، تا در زمین‌ جوشن‌ ساكن‌ شوید، زیرا كه‌ هر شبان‌ گوسفند مكروه‌ مصریان‌ است‌. »

Chapter 47

1 پس‌ یوسف‌ آمد و به‌ فرعون‌ خبر داده‌، گفت‌: «پدرم‌ و برادرانم‌ با گله‌ و رمۀ خویش‌ و هر چه‌ دارند، از زمین‌ كنعان‌ آمده‌اند و در زمین‌ جوشن‌ هستند.» 2 و از جمله‌ برادران‌ خود پنج‌ نفر برداشته‌، ایشان‌ را به‌ حضور فرعون‌ بر پا داشت‌. 3 و فرعون‌، برادران‌ او را گفت‌: «شغل‌ شما چیست‌؟» به‌ فرعون‌ گفتند: «غلامانت‌ شبان‌ گوسفند هستیم‌، هم‌ ما و هم‌ اجداد ما.» 4 و به‌ فرعون‌ گفتند: «آمده‌ایم‌ تا در این‌ زمین‌ ساكن‌ شویم‌، زیرا كه‌ برای‌ گلۀ غلامانت‌ مرتعی‌ نیست‌، چونكه‌ قحط‌ در زمین‌ كنعان‌ سخت‌ است‌. و الا´ن‌ تمنا داریم‌ كه‌ بندگانت‌ در زمین‌ جوشن‌ سكونت‌ كنند.» 5 و فرعون‌ به‌ یوسف‌ خطاب‌ كرده‌، گفت‌: «پدرت‌ و برادرانت‌ نزد تو آمده‌اند، 6 زمین‌ مصر پیش‌ روی‌ توست‌. در نیكوترین‌ زمین‌، پدر و برادران‌ خود را مسكن‌ بده‌. در زمین‌ جوشن‌ ساكن‌ بشوند. و اگر می‌دانی‌ كه‌ در میان‌ ایشان‌ كسانِ قابل‌ می‌باشند، ایشان‌ را سركاران‌ مواشی‌ من‌ گردان‌. » 7 و یوسف‌، پدر خود، یعقوب‌ را آورده‌، او را به‌ حضور فرعون‌ برپا داشت‌. و یعقوب‌، فرعون‌ رابركت‌ داد. 8 و فرعون‌ به‌ یعقوب‌ گفت‌: «ایام‌ سالهای‌ عمر تو چند است‌؟» 9 یعقوب‌ به‌ فرعون‌ گفت‌: «ایام‌ سالهای‌ غربت‌ من‌ صد و سی‌ سال‌ است‌. ایام‌ سالهای‌ عمر من‌ اندك‌ و بد بوده‌ است‌، و به‌ ایام‌ سالهای‌ عمر پدرانم‌ در روزهای‌ غربت‌ ایشان‌ نرسیده‌.» 10 و یعقوب‌، فرعون‌ را بركت‌ داد و از حضور فرعون‌ بیرون‌ آمد. 11 و یوسف‌، پدر و برادران‌ خود را سكونت‌ داد، و مِلكی‌ در زمین‌ مصر در نیكوترین‌ زمین‌، یعنی‌ در ارض‌ رَعَمْسیس‌، چنانكه‌ فرعون‌ فرموده‌ بود، بدیشان‌ ارزانی‌ داشت‌. 12 و یوسف‌ پدر و برادران‌ خود، و همۀ اهل‌ خانۀ پدر خویش‌ را به‌ حسب‌ تعداد عیال‌ ایشان‌ به‌ نان‌ پرورانید. 13 و در تمامی‌ زمین‌ نان‌ نبود، زیرا قحط زیاده‌ سخت‌ بود، و ارض‌ مصر و ارض‌ كنعان‌ بسبب‌ قحط‌ بینوا گردید. 14 و یوسف‌، تمام‌ نقره‌ای‌ را كه‌ در زمین‌ مصر و زمین‌ كنعان‌ یافته‌ شد، به‌ عوض‌ غله‌ای‌ كه‌ ایشان‌ خریدند، بگرفت‌، و یوسف‌ نقره‌ را به‌ خانۀ فرعون‌ درآورد. 15 و چون‌ نقره‌ از ارض‌ مصر و ارض‌ كنعان‌ تمام‌ شد، همۀ مصریان‌ نزد یوسف‌ آمده‌، گفتند: «ما را نان‌ بده‌، چرا در حضورت‌ بمیریم‌؟ زیرا كه‌ نقره‌ تمام‌ شد.» 16 یوسف‌ گفت‌: «مواشی‌ خود را بیاورید، و به‌ عوض‌ مواشی‌ شما، غله‌ به‌ شما می‌دهم‌، اگر نقره‌ تمام‌ شده‌ است‌.» 17 پس‌ مواشی‌ خود را نزد یوسف‌ آوردند، و یوسف‌ به‌ عوض‌ اسبان‌ و گله‌های‌ گوسفندان‌ و رمه‌های‌ گاوان‌ و الاغان‌، نان‌ بدیشان‌ داد. و در آن‌ سال‌ به‌ عوض‌ همۀ مواشی‌ ایشان‌، ایشان‌ را به‌ نان‌ پرورانید. 18 و چون‌ آن‌ سال‌ سپری‌ شد در سال‌ دوم‌ به‌ حضور وی‌ آمده‌،گفتندش‌: «از آقای‌ خود مخفی‌ نمی‌داریم‌ كه‌ نقرۀ ما تمام‌ شده‌ است‌، و مواشی‌ و بهایم‌ از آن‌ آقای‌ ما گردیده‌، و جز بدنها و زمین‌ ما به‌ حضور آقای‌ ما چیزی‌ باقی‌ نیست‌. 19 چرا ما و زمین‌ ما نیز در نظر تو هلاك‌ شویم‌؟ پس‌ ما را و زمین‌ ما را به‌ نان‌ بخر، و ما و زمین‌ ما مملوك‌ فرعون‌ بشویم‌، و بذر بده‌ تا زیست‌ كنیم‌ و نمیریم‌ و زمین‌ بایر نماند. » 20 پس‌ یوسف‌ تمامی‌ زمین‌ مصر را برای‌ فرعون‌ بخرید، زیرا كه‌ مصریان‌ هر كس‌ مزرعۀ خود را فروختند، چونكه‌ قحط‌ بر ایشان‌ سخت‌ بود و زمین‌ از آن‌ فرعون‌ شد. 21 و خلق‌ را از این‌ حد تا به‌ آن‌ حد مصر به‌ شهرها منتقل‌ ساخت‌. 22 فقط زمین‌ كَهَنه‌ را نخرید، زیرا كهنه‌ را حصّه‌ای‌ از جانب‌ فرعون‌ معین‌ شده‌ بود، و از حصّه‌ای‌ كه‌ فرعون‌ بدیشان‌ داده‌ بود، می‌خوردند. از این‌ سبب‌ زمین‌ خود را نفروختند. 23 و یوسف‌ به‌ قوم‌ گفت‌: «اینك‌، امروز شما را و زمین‌ شما را برای‌ فرعون‌ خریدم‌، همانا برای‌ شما بذر است‌ تا زمین‌ را بكارید. 24 و چون‌ حاصل‌ برسد، یك‌ خمس‌ به‌ فرعون‌ دهید، و چهار حصه‌ از آن‌ شما باشد، برای‌ زراعت‌ زمین‌ و برای‌ خوراك‌ شما و اهل‌ خانه‌های‌ شما و طعام‌ به‌ جهت‌ اطفال‌ شما.» 25 گفتند: «تو ما را اِحیا ساختی‌، در نظر آقای‌ خود التفات‌ بیابیم‌، تا غلام‌ فرعون‌ باشیم‌.» 26 پس‌ یوسف‌ این‌ قانون‌ را بر زمین‌ مصر تا امروز قرار داد كه‌ خمس‌ از آن‌ فرعون‌ باشد، غیر از زمین‌ كهنه‌ فقط‌، كه‌ از آن‌ فرعون‌ نشد. 27 و اسرائیل‌ در ارض‌ مصر در زمین‌ جوشن‌ ساكن‌ شده‌، مِلك‌ در آن‌ گرفتند، و بسیار بارور و كثیر گردیدند. 28 و یعقوب‌ در ارض‌ مصر هفده‌ سال‌ بزیست‌. و ایام‌ سالهای‌ عمر یعقوب‌ صد و چهل‌ و هفت‌ سال‌ بود. 29 و چون‌ حین‌ وفات‌ اسرائیل‌ نزدیك‌ شد،پسر خود یوسف‌ را طلبیده‌، بدو گفت‌: «الا´ن‌ اگر در نظر تو التفات‌ یافته‌ام‌، دست‌ خود را زیر ران‌ من‌ بگذار، و احسان‌ و اِمانت‌ با من‌ بكن‌، و زنهار مرا در مصر دفن‌ منما، 30 بلكه‌ با پدران‌ خود بخوابم‌ و مرا از مصر برداشته‌، در قبر ایشان‌ دفن‌ كن‌.» گفت‌: «آنچه‌ گفتی‌ خواهم‌ كرد.» 31 گفت‌: «برایم‌ قسم‌ بخور،» پس‌ برایش‌ قسم‌ خورد و اسرائیل‌ بر سر بستر خود خم‌ شد.

Chapter 48

1 و بعد از این‌ امور، واقع‌ شد كه‌ به یوسف‌ گفتند: «اینك‌ پدر تو بیمار است‌.» پس‌ دو پسر خود، مَنَسی‌ و اِفرایم‌ را با خود برداشت‌. 2 و یعقوب‌ را خبر داده‌، گفتند: «اینك‌ پسرت‌ یوسف‌، نزد تو می‌آید.» و اسرائیل‌، خویشتن‌ را تقویت‌ داده‌، بر بستر بنشست‌. 3 و یعقوب‌ به‌ یوسف‌ گفت‌: «خدای‌ قادر مطلق‌ در لوز در زمین‌ كنعان‌ به‌ من‌ ظاهر شده‌، مرا بركت‌ داد. 4 و به‌ من‌ گفت‌: هر آینه‌ من‌ تو را بارور و كثیر گردانم‌، و از تو قومهای‌ بسیار بوجود آورم‌، و این‌ زمین‌ را بعد از تو به‌ ذریت‌ تو، به‌ میراث‌ ابدی‌ خواهم‌ داد. 5 و الا´ن‌ دو پسرت‌ كه‌ در زمین‌ مصر برایت‌ زاییده‌ شدند، قبل‌ از آنكه‌ نزد تو به‌ مصر بیایم‌، ایشان‌ از آن‌ من‌ هستند، اِفرایم‌ و مَنَسی‌ مثل‌ رؤبین‌ و شمعون‌ از آن‌ من‌ خواهند بود. 6 و اما اولاد تو كه‌ بعد از ایشان‌ بیاوری‌، از آن‌ تو باشند و در ارث‌ خود به‌ نامهای‌ برادران‌ خود مسمّی‌ شوند. 7 و هنگامی‌ كه‌ من‌ از فدّان‌ آمدم‌، راحیل‌ نزد من‌ در زمین‌ كنعان‌ به‌ سر راه‌ مرد، چون‌ اندك‌ مسافتی‌ باقی‌ بود كه‌ به‌ اِفرات‌ برسم‌، و او را درآنجا به‌ سر راهِ افرات‌ كه‌ بیت‌لحم‌ باشد، دفن‌ كردم‌. » 8 و چون‌ اسرائیل‌، پسران‌ یوسف‌ را دید، گفت‌: «اینان‌ كیستند؟» 9 یوسف‌، پدر خود را گفت‌: «اینان‌ پسران‌ منند كه‌ خدا به‌ من‌ در اینجا داده‌ است‌.» گفت‌: «ایشان‌ را نزد من‌ بیاور تا ایشان‌ را بركت‌ دهم‌. » 10 و چشمان‌ اسرائیل‌ از پیری‌ تار شده‌ بود كه‌ نتوانست‌ دید. پس‌ ایشان‌ را نزدیك‌ وی‌ آورد و ایشان‌ را بوسیده‌، در آغوش‌ خود كشید. 11 و اسرائیل‌ به‌ یوسف‌ گفت‌: «گمان‌ نمی‌بردم‌ كه‌ روی‌ تو را ببینم‌، و همانا خدا، ذریت‌ تو را نیز به‌ من‌ نشان‌ داده‌ است‌.» 12 و یوسف‌ ایشان‌ را از میان‌ دو زانوی‌ خود بیرون‌ آورده‌، رو به‌ زمین‌ نهاد. 13 و یوسف‌ هر دو را گرفت‌، افرایم‌ را به‌ دست‌ راست‌ خود به‌ مقابل‌ دست‌ چپ‌ اسرائیل‌، و منسی‌ را به‌ دست‌ چپ‌ خود به‌ مقابل‌ دست‌ راست‌ اسرائیل‌، و ایشان‌ را نزدیك‌ وی‌ آورد. 14 و اسرائیل‌ دست‌ راست‌ خود را دراز كرده‌، بر سر اِفرایم‌ نهاد و او كوچكتر بود و دست‌ چپ‌ خود را بر سر مَنَسی‌، و دستهای‌ خود را به‌ فراست‌ حركت‌ داد، زیرا كه‌ مَنَسی‌ نخست‌زاده‌ بود. 15 و یوسف‌ را بركت‌ داده‌، گفت‌: «خدایی‌ كه‌ در حضور وی‌ پدرانم‌، ابراهیم‌ و اسحاق‌، سالك‌ بودندی‌، خدایی‌ كه‌ مرا از روز بودنم‌ تا امروز رعایت‌ كرده‌ است‌، 16 آن‌ فرشته‌ای‌ كه‌ مرا از هر بدی‌ خلاصی‌ داده‌، این‌ دو پسر را بركت‌ دهد و نام‌ من‌ و نامهای‌ پدرانم‌، ابراهیم‌ و اسحاق‌، بر ایشان‌ خوانده‌ شود، و در وسط زمین‌ بسیار كثیر شوند. » 17 و چون‌ یوسف‌ دید كه‌ پدرش‌ دست‌ راست‌خود را بر سر افرایم‌ نهاد، بنظرش‌ ناپسند آمد، و دست‌ پدر خود را گرفت‌، تا آن‌ را از سر اِفرایم‌ به‌ سر مَنَسی‌ نقل‌ كند. 18 و یوسف‌ به‌ پدر خود گفت‌: «ای‌ پدر من‌، نه‌ چنین‌، زیرا نخست‌زاده‌ این‌ است‌، دست‌ راست‌ خود را به‌ سر او بگذار.» 19 اما پدرش‌ ابا نموده‌، گفت‌: «می‌دانم‌ ای‌ پسرم‌! می‌دانم‌! او نیز قومی‌ خواهد شد و او نیز بزرگ‌ خواهد گردید، لیكن‌ برادر كهترش‌ از وی‌ بزرگتر خواهد شد و ذریت‌ او امتهای‌ بسیار خواهند گردید. » 20 و در آن‌ روز، او ایشان‌ را بركت‌ داده‌، گفت‌: «به‌ تو اسرائیل‌ بركت‌ طلبیده‌، خواهند گفت‌ كه‌ خدا تو را مثل‌ اِفرایم‌ و مَنَسی‌ گرداناد.» پس‌ اِفرایم‌ را به‌ مَنَسی‌ ترجیح‌ داد. 21 و اسرائیل‌ به‌ یوسف‌ گفت‌: «همانا من‌ می‌میرم‌، و خدا با شما خواهد بود، و شما را به‌ زمین‌ پدران‌ شما باز خواهد آورد. 22 و من‌ به‌ تو حصه‌ای‌ زیاده‌ از برادرانت‌ می‌دهم‌، كه‌ آن‌ را از دست‌ اموریان‌ به‌ شمشیر و كمان‌ خود گرفتم‌. »

Chapter 49

1 و یعقوب‌، پسران‌ خود را خوانده‌،گفت‌: «جمع‌ شوید تا شما را از آنچه‌ در ایام‌ آخر به‌ شما واقع‌ خواهد شد، خبر دهم‌. 2 ای‌ پسران‌ یعقوب‌ جمع‌ شوید و بشنوید! و به‌ پدر خود، اسرائیل‌، گوش‌ گیرید. 3 «ای‌ رؤبین‌! تو نخست‌زادۀ منی‌، توانایی‌ من‌ و ابتدای‌ قوتم‌، فضیلت‌ رفعت‌ و فضیلت‌ قدرت‌. 4 جوشان‌ مثل‌ آب‌، برتری‌ نخواهی‌ یافت‌، زیرا كه‌ بر بستر پدر خود برآمدی‌. آنگاه‌ آن‌ را بی‌حرمت‌ساختی‌، به‌ بستر من‌ برآمد. 5 «شمعون‌ و لاوی‌ برادرند. آلات‌ ظلم‌، شمشیرهای‌ ایشان‌ است‌. 6 ای‌ نفس‌ من‌ به‌ مشورت‌ ایشان‌ داخل‌ مشو، و ای‌ جلال‌ من‌ به‌ محفل‌ ایشان‌ متحد مباش‌ زیرا در غضب‌ خود مردم‌ را كشتند. و در خودرأیی‌ خویش‌ گاوان‌ را پی‌ كردند. 7 ملعون‌ باد خشم‌ ایشان‌، كه‌ سخت‌ بود، و غضب‌ ایشان‌ زیرا كه‌ تند بود! ایشان‌ را در یعقوب‌ متفرق‌ سازم‌ و در اسرائیل‌ پراكنده‌ كنم‌. 8 «ای‌ یهودا تو را برادرانت‌ خواهند ستود. دستت‌ بر گردن‌ دشمنانت‌ خواهد بود، و پسران‌ پدرت‌، تو را تعظیم‌ خواهند كرد. 9 یهودا شیربچه‌ای‌ است‌، ای‌ پسرم‌ از شكار برآمدی‌. مثل‌ شیر خویشتن‌ را جمع‌ كرده‌، در كمین‌ می‌خوابد و چون‌ شیرماده‌ای‌ است‌. كیست‌ او را برانگیزاند؟ 10 عصا از یهودا دور نخواهد شد. و نه‌ فرمان‌فرمایی‌ از میان‌ پایهای‌ وی‌ تا شیلو بیاید. و مر او را اطاعت‌ امتها خواهد بود. 11 كّرۀ خود را به‌ تاك‌ و كّرۀ الاغ‌ خویش‌ را به‌ مو بسته‌. جامۀ خود را به‌ شراب‌، و رخت‌ خویش‌ را به‌ عصیر انگور می‌شوید. 12 چشمانش‌ به‌ شراب‌ سرخ‌ و دندانش‌ به‌ شیر سفید است‌. 13 «زبولون‌، بر كنار دریا ساكن‌ شود، و نزد بندر كشتیها. و حدود او تا به‌ صیدون‌ خواهد رسید. 14 یساكار حمار قوی‌ است‌ در میان‌ آغلها خوابیده‌. 15 چون‌ محل‌ آرمیدن‌ را دید كه‌ پسندیده‌ است‌، و زمین‌ را دلگشا یافت‌، پس‌ گردن‌ خویش‌ را برای‌ بار خم‌ كرد، و بندۀ خراج‌ گردید. 16 «دان‌، قوم‌ خود را داوری‌ خواهد كرد، چون‌ یكی‌ از اسباط اسرائیل‌. 17 دان‌ ماری‌ خواهد بودبه‌ سر راه‌، و افعی‌ بر كنار طریق‌ كه‌ پاشنۀ اسب‌ را بگزد تا سوارش‌ از عقب‌ افتد. 18 ای‌ یهوه‌ منتظر نجات‌ تو می‌باشم‌. 19 «جاد، گروهی‌ بر وی‌ هجوم‌ خواهند آورد، و او به‌ عقب‌ ایشان‌ هجوم‌ خواهد آورد. 20 اشیر، نان‌ او چرب‌ خواهد بود، و لذات‌ ملوكانه‌ خواهد داد. 21 نفتالی‌، غزال‌ آزادی‌ است‌، كه‌ سخنان‌ حسنه‌ خواهد داد. 22 «یوسف‌، شاخۀ باروری‌ است‌. شاخۀ بارور بر سر چشمه‌ای‌ كه‌ شاخه‌هایش‌ از دیوار برآید. 23 تیراندازان‌ او را رنجانیدند، و تیر انداختند و اذیت‌ رسانیدند. 24 لیكن‌ كمان‌ وی‌ در قوت‌ قایم‌ ماند و بازوهای‌ دستش‌ به‌ دست‌ قدیر یعقوب‌ مقوی‌ گردید كه‌ از آنجاست‌ شبان‌ و صخرۀ اسرائیل‌. 25 از خدای‌ پدرت‌ كه‌ تو را اعانت‌ می‌كند، و از قادرمطلق‌ كه‌ تو را بركت‌ می‌دهد، به‌ بركات‌ آسمانی‌ از اعلی‌ و بركات‌ لجه‌ای‌ كه‌ در اسفل‌ واقع‌ است‌، و بركات‌ پستانها و رحم‌. 26 بركات‌ پدرت‌ بر بركات‌ جبال‌ ازلی‌ فایق‌ آمد، و بر حدود كوههای‌ ابدی‌ و بر سر یوسف‌ خواهد بود، و بر فرق‌ او كه‌ از برادرانش‌ برگزیده‌ شد. 27 «بنیامین‌، گرگی‌ است‌ كه‌ می‌درد. صبحگاهان‌ شكار را خواهد خورد، و شامگاهان‌ غارت‌ را تقسیم‌ خواهد كرد. » 28 همۀ اینان‌ دوازده‌ سبط اسرائیلند، و این‌ است‌ آنچه‌ پدر ایشان‌، بدیشان‌ گفت‌ و ایشان‌ را بركت‌ داد، و هر یك‌ را موافق‌ بركت‌ وی‌ بركت‌ داد. 29 پس‌ ایشان‌ را وصیت‌ فرموده‌، گفت‌: «من‌ به‌قوم‌ خود ملحق‌ می‌شوم‌، مرا با پدرانم‌ در مغاره‌ای‌ كه‌ در صحرای‌ عفرونِ حِتّی‌ است‌، دفن‌ كنید. 30 در مغاره‌ای‌ كه‌ در صحرای‌ مكفیله‌ است‌، كه‌ در مقابل‌ ممری‌ در زمین‌ كنعان‌ واقع‌ است‌، كه‌ ابراهیم‌ آن‌ را با آن‌ صحرا از عفرون‌ حتی‌ برای‌ ملكیت‌ مقبره‌ خرید. 31 آنجا ابراهیم‌ و زوجه‌اش‌، ساره‌ را دفن‌ كردند؛ آنجا اسحاق‌ و زوجۀ او رفقه‌ را دفن‌ كردند؛ و آنجا لیه‌ را دفن‌ نمودم‌. 32 خرید آن‌ صحرا و مغاره‌ای‌ كه‌ در آن‌ است‌ از بنی‌حتّ بود.» 33 و چون‌ یعقوب‌ وصیت‌ را با پسران‌ خود به‌ پایان‌ برد، پایهای‌ خود را به‌ بستر كشیده‌، جان‌ بداد و به‌ قوم‌ خویش‌ ملحق‌ گردید.

Chapter 50

1 و یوسف‌ بر روی‌ پدر خود افتاده‌، بر وی‌ گریست‌ و او را بوسید. 2 و یوسف‌ طبیبانی‌ را كه‌ از بندگان‌ او بودند، امر فرمود تا پدر او را حنوط كنند. و طبیبان‌، اسرائیل‌ را حنوط كردند. 3 و چهل‌ روز در كار وی‌ سپری‌ شد، زیرا كه‌ این‌ قدر روزها در حنوط‌ كردن‌ صرف‌ می‌شد، و اهل‌ مصر هفتاد روز برای‌ وی‌ ماتم‌ گرفتند. 4 و چون‌ ایام‌ ماتم‌ وی‌ تمام‌ شد، یوسف‌ اهل‌ خانۀ فرعون‌ را خطاب‌ كرده‌، گفت‌: «اگر الا´ن‌ در نظر شما التفات‌ یافته‌ام‌، در گوش‌ فرعون‌ عرض‌ كرده‌، بگویید: 5 "پدرم‌ مرا سوگند داده‌، گفت‌: اینك‌ من‌ می‌میرم‌؛ در قبری‌ كه‌ برای‌ خویشتن‌ در زمین‌ كنعان‌ كنده‌ام‌، آنجا مرا دفن‌ كن‌." اكنون‌ بروم‌ و پدر خود را دفن‌ كرده‌، مراجعت‌ نمایم‌.» 6 فرعون‌ گفت‌: «برو و چنانكه‌ پدرت‌ به‌ تو سوگند داده‌ است‌، او را دفن‌ كن‌.» 7 پس‌ یوسف‌ روانه‌ شد تا پدر خود را دفن‌ كند، و همۀ نوكران‌ فرعون‌ كه‌ مشایخ‌ خانۀ وی‌ بودند، و جمیع‌ مشایخ‌ زمین‌ مصر با اورفتند. 8 و همۀ اهل‌ خانۀ یوسف‌ و برادرانش‌ و اهل‌ خانۀ پدرش‌، جز اینكه‌ اطفال‌ و گله‌ها و رمه‌های‌ خود را در زمین‌ جوشن‌ واگذاشتند. 9 و ارابه‌ها نیز و سواران‌، همراهش‌ رفتند؛ و انبوهی‌ بسیار كثیر بودند. 10 پس‌ به‌ خرمنگاه‌ اطاد كه‌ آنطرف‌ اُرْدُن‌ است‌ رسیدند، و در آنجا ماتمی‌ عظیم‌ و بسیار سخت‌ گرفتند، و برای‌ پدر خود هفت‌ روز نوحه‌گری‌ نمود. 11 و چون‌ كنعانیان‌ ساكن‌ آن‌ زمین‌، این‌ ماتم‌ را در خرمنگاه‌ اَطاد دیدند، گفتند: «این‌ برای‌ مصریان‌ ماتم‌ سخت‌ است‌.» از این‌ رو آن‌ موضع‌ را آبِل‌ مِصرایم‌ نامیدند، كه‌ بدان‌ طرف‌ اردن‌ واقع‌ است‌. 12 همچنان‌ پسران‌ او بدان‌ طوریكه‌ امر فرموده‌ بود، كردند. 13 و پسرانش‌، او را به‌ زمین‌ كنعان‌ بردند. و او را در مغارۀ صحرای‌ مكفیله‌، كه‌ ابراهیم‌ با آن‌ صحرا از عفرون‌ حتّی‌ برای‌ مِلكیتِ مقبره‌ خریده‌ بود، در مقابل‌ مِمری‌ دفن‌ كردند. 14 و یوسف‌ بعد از دفن‌ پدر خود، با برادران‌ خویش‌ و همۀ كسانی‌ كه‌ برای‌ دفن‌ پدرش‌ با وی‌ رفته‌ بودند، به‌ مصر برگشتند. 15 و چون‌ برادران‌ یوسف‌ دیدند كه‌ پدر ایشان‌ مرده‌ است‌، گفتند: «اگر یوسف‌ الا´ن‌ از ما كینه‌ دارد، هر آینه‌ مكافات‌ همۀ بدی‌ را كه‌ به‌ وی‌ كرده‌ایم‌ به‌ ما خواهد رسانید.» 16 پس‌ نزد یوسف‌ فرستاده‌، گفتند: «پدر تو قبل‌ از مردنش‌ امر فرموده‌، گفت‌: 17 به‌ یوسف‌ چنین‌ بگویید:التماس‌ دارم‌ كه‌ گناه‌ و خطای‌ برادران‌ خود را عفو فرمایی‌، زیرا كه‌ به‌ تو بدی‌ كرده‌اند، پس‌ اكنون‌ گناه‌ بندگان‌ خدای‌ پدر خود را عفو فرما.» و چون‌ به‌ وی‌ سخن‌ گفتند، یوسف‌ بگریست‌. 18 و برادرانش‌ نیز آمده‌، به‌ حضور وی‌ افتادند، و گفتند: «اینك‌ غلامان‌ تو هستیم‌.» 19 یوسف‌ ایشان‌ را گفت‌: «مترسید زیرا كه‌ آیا من‌ در جای‌ خدا هستم‌؟ 20 شما دربارۀ من‌ بد اندیشیدید، لیكن‌ خدا از آن‌ قصد نیكی‌ كرد، تا كاری‌ كند كه‌ قوم‌ كثیری‌ را اِحیا نماید، چنانكه‌ امروز شده‌ است‌. 21 و الا´ن‌ ترسان‌ مباشید. من‌، شما را و اطفال‌ شما را می‌پرورانم‌.» پس‌ ایشان‌ را تسلی‌ داد و سخنان‌ دل‌آویز بدیشان‌ گفت‌. 22 و یوسف‌ در مصر ساكن‌ ماند، او و اهل‌ خانۀ پدرش‌. و یوسف‌ صد و ده‌ سال‌ زندگانی‌ كرد. 23 و یوسف‌ پسران‌ پشت‌ سوم‌ اِفرایم‌ را دید. و پسران‌ ماكیر، پسر مَنَسی‌ نیز بر زانوهای‌ یوسف‌ تولد یافتند. 24 و یوسف‌، برادران‌ خود را گفت‌: «من‌ می‌میرم‌، و یقیناً خدا از شما تفقد خواهد نمود، و شما را از این‌ زمین‌ به‌ زمینی‌ كه‌ برای‌ ابراهیم‌ و اسحاق‌ و یعقوب‌ قسم‌ خورده‌ است‌، خواهد برد. » 25 و یوسف‌ به‌ بنی‌اسرائیل‌ سوگند داده‌، گفت‌: «هر آینه‌ خدا از شما تفقد خواهد نمود، و استخوانهای‌ مرا از اینجا خواهید برداشت‌.» 26 و یوسف‌ مـرد در حینی‌ كه‌ صد و ده‌ ساله‌ بود. و او را حنـوط كرده‌، در زمین‌ مصـر در تابوت‌ گذاشتند.