داوران
Chapter 1
جنگ بنیاسرائیل با باقی ماندۀ کنعانیها
1 پس از مرگ یوشع، بنیاسرائیل از خداوند سؤال کردند: «خداوندا، کدام یک از قبیلههای ما اول باید به جنگ کنعانیها برود؟»
2 خداوند به ایشان فرمود: «قبیلهٔ یهودا برود. من زمین کنعانیها را به تصرف آنها در خواهم آورد.»
3 رهبران قبیلهٔ یهودا از قبیلهٔ شمعون خواستند تا ایشان را در این جنگ یاری نمایند، و به ایشان گفتند: «کمک کنید تا کنعانیها را از سرزمینی که به قبیلهٔ ما تعلق دارد، بیرون کنیم. ما نیز به شما کمک خواهیم کرد تا زمین خود را تصاحب نمایید.» پس قبیلهٔ شمعون همراه قبیلهٔ یهودا عازم جنگ شدند. 4-6 خداوند ایشان را در شکست دادن کنعانیها و فرزیها کمک کرد به طوری که ده هزار تن از دشمنان را در بازق کشتند. پادشاه آنها، ادونی بازق گریخت ولی طولی نکشید که اسرائیلیها او را دستگیر نموده، شستهای دست و پای او را بریدند.
7 ادونی بازق گفت: «هفتاد پادشاه با دست و پای شست بریده از خرده نانهای سفرهٔ من میخوردند. اکنون خدا مرا به سزای اعمالم رسانیده است.» ادونی بازق را به اورشلیم بردند و او در آنجا مرد.
8 قبیلهٔ یهودا شهر اورشلیم را گرفته، اهالی آنجا را قتل عام نمودند و شهر را به آتش کشیدند. 9 بعد از آن، آنها با کنعانیهایی که در نواحی کوهستانی و صحرای نِگِب و کوهپایههای غربی ساکن بودند وارد جنگ شدند. 10 آنگاه قبیلهٔ یهودا بر کنعانیهای ساکن حبرون (که قبلاً قریهٔ اربع نامیده میشد) حمله بردند و طایفههای شیشای، اخیمان و تلمای را شکست دادند. 11 سپس به شهر دبیر (که قبلاً به قریهٔ سفر معروف بود) هجوم بردند.
12 کالیب به افراد خود گفت: «هر که برود و قریۀ سفر را تصرف نماید، دخترم عکسه را به او به زنی خواهم داد.»
13 عتنئیل، پسر قناز (قناز برادر کوچک کالیب بود) شهر را تصرف نمود و کالیب عکسه را به او به زنی داد. 14 عتنئیل وقتی عکسه را به خانهٔ خود میبرد، او را ترغیب نمود تا از پدرش قطعه زمینی بخواهد. عکسه از الاغش پیاده شد تا در این باره با پدرش کالیب صحبت کند. کالیب از او پرسید: «چه میخواهی؟» 15 عکسه گفت: «یک هدیهٔ دیگر هم به من بده! آن زمینی که در نِگِب به من دادهای، زمین بیآبی است. یک قطعه زمین که چشمه در آن باشد به من بده.» پس کالیب چشمههای بالا و پایین را به او بخشید.
16 وقتی که قبیلهٔ یهودا به ملک تازهٔ خود واقع در بیابان نگب، نزدیک عراد، وارد شدند، قبیلهٔ قینی (از نسل پدرزن موسی) نیز به آنها پیوستند. آنها خانههای خود را در اریحا (معروف به شهر نخلستان) ترک نموده، از آن پس در میان قبیلهٔ یهودا ساکن شدند. 17 آنگاه قبیلهٔ یهودا همراه قبیلهٔ شمعون، کنعانیهایی را که در شهر صَفَت زندگی میکردند شکست دادند و شهرشان را به کلی نابود کرده، آن را حُرما [1]اعداد ۲۱:۳ نامیدند. 18 همچنین قبیلهٔ یهودا شهرهای غزه، اشقلون، عقرون و روستاهای اطراف آنها را فتح کردند. 19 خداوند به قبیلهٔ یهودا یاری نمود تا نواحی کوهستانی را تصرف کنند؛ اما موفق نشدند ساکنان دشتها را بیرون رانند، چون ساکنان آنجا دارای ارابههای آهنین بودند.
20 همانطور که موسی قول داده بود شهر حبرون به کالیب داده شد و کالیب اهالی این شهر را که از نسل سه پسر عناق بودند، بیرون راند.
21 قبیلهٔ بنیامین، یبوسیهایی را که در اورشلیم سکونت داشتند بیرون نکردند بنابراین آنها تا به امروز در آنجا در میان قبیلهٔ بنیامین زندگی میکنند.
22-23 ۲۲و۲۳ خداوند با قبیلهٔ یوسف بود، و آنها توانستند بیتئیل را (که قبلاً لوز نامیده میشد) تصرف کنند. آنها نخست جاسوسانی به شهر فرستادند. 24 آن جاسوسان مردی را که از شهر بیرون میآمد گرفتند و به او گفتند که اگر به آنها راه نفوذ به شهر را نشان دهد جان او و خانوادهاش در امان خواهد بود. 25 او راه نفوذ به شهر را به آنها نشان داد. پس وارد شده، اهالی شهر را قتل عام نمودند، ولی آن مرد و خانوادهاش را نکشتند. 26 بعد این مرد به سرزمین حیتیها رفت و در آنجا شهری بنا کرد و آن را لوز نامید که تا به امروز به همان نام باقی است.
27 قبیلهٔ منسی نتوانستند ساکنان شهرهای بیتشان، تعنک، دُر، یبلعام، مجدو و اهالی روستاهای اطراف آنها را بیرون کنند. پس کنعانیها همچنان در آنجا ماندند. 28 وقتی اسرائیلیها نیرومندتر شدند، کنعانیها را مثل برده به کار گرفتند ولی آنها را به کلی از آن سرزمین بیرون نکردند. 29 قبیلهٔ افرایم نیز کنعانیهای ساکن جازر را بیرون نکردند و آنها هنوز هم در میان قبیلهٔ افرایم زندگی میکنند. 30 قبیلهٔ زبولون نیز اهالی فطرون و نهلول را بیرون نراندند، پس این کنعانیها در میان قبیلهٔ زبولون باقی ماندند و به صورت برده به کار گرفته شدند. 31-32 ۳۱و۳۲ همچنین قبیلهٔ اشیر، ساکنان عکو، صیدون، احلب، اکزیب، حلبه، عفیق و رحوب را بیرون نراندند. بنابراین قبیلهٔ اشیر در میان کنعانیهای آن سرزمین زندگی میکنند. 33 قبیلهٔ نفتالی هم ساکنان بیتشمس و بیتعنات را بیرون نکردند، بنابراین ایشان مثل برده در میان این قبیله به زندگی خود ادامه میدهند. 34 اما قبیلهٔ دان توسط اموریها به کوهستان رانده شدند و نتوانستند از آنجا پایین بیایند و در دشت ساکن شوند. 35 اموریها قصد داشتند، اَیَلون، شَعَلُبیم و کوه حارس را تصرف کنند ولی قبیلهٔ یوسف آنها را مغلوب ساخته، به بردگی گرفتند. 36 سرحد اموریها از گردنهٔ عقربها شروع شده، به سالع میرسید و از آنجا نیز فراتر میرفت.
Chapter 2
فرشتهٔ خداوند در بوکیم
1-2 ۱و۲ روزی فرشتهٔ خداوند از جلجال به بوکیم آمده، به قوم اسرائیل گفت: «من شما را از مصر به سرزمینی که وعدهٔ آن را به اجدادتان دادم آوردم و گفتم که هرگز عهدی را که با شما بستهام نخواهم شکست، به شرطی که شما نیز با اقوامی که در سرزمین موعود هستند هم پیمان نشوید و مذبحهای آنها را خراب کنید؛ ولی شما اطاعت نکردید. 3 پس من نیز این قومها را از این سرزمین بیرون نمیکنم و آنها چون خار به پهلوی شما فرو خواهند رفت و خدایان ایشان چون تله شما را گرفتار خواهند کرد.»
4 وقتی فرشته سخنان خود را به پایان رسانید، قوم اسرائیل با صدای بلند گریستند. 5 آنها آن مکان را بوکیم [1] نامیده، در آنجا برای خداوند قربانی کردند.
مرگ یوشع
6 یوشع قوم اسرائیل را پس از ختم سخنرانی خود مرخص کرد و آنها رفتند تا زمینهایی را که به ایشان تعلق میگرفت، به تصرف خود درآورند. 7-9 یوشع خدمتگزار خداوند، در سن صد و ده سالگی درگذشت و او را در ملکش در تمنه حارس واقع در کوهستان افرایم به طرف شمال کوه جاعش به خاک سپردند. قوم اسرائیل در طول زندگانی یوشع و نیز ریشسفیدان قوم که پس از او زنده مانده بودند و شخصاً اعمال شگفتانگیز خداوند را در حق اسرائیل دیده بودند، نسبت به خداوند وفادار ماندند.
بنیاسرائیل از خداوند روگردان میشوند
10 ولی سرانجام تمام مردم آن نسل مردند و نسل بعدی خداوند را فراموش کردند و هر آنچه که او برای قوم اسرائیل انجام داده بود، به یاد نیاوردند. 11 ایشان نسبت به خداوند گناه ورزیدند و به پرستش بتهای بعل روی آوردند. 12 آنها خداوند خدای پدران خود را که آنها را از مصر بیرون آورده بود ترک نموده، بتهای اقوام اطرافشان را عبادت و سجده میکردند، بنابراین خشم خداوند بر تمام اسرائیل افروخته شد، 13 زیرا آنها خداوند را ترک نموده، بتهای بعل و عشتاروت را عبادت کردند. 14 پس خداوند آنها را به دست دشمنانشان سپرد تا غارت شوند، به حدی که توان مقابله با دشمنان را نداشتند.
15 هرگاه قوم اسرائیل با دشمنان میجنگیدند، خداوند بر ضد اسرائیل عمل میکرد، همانطور که قبلاً در این مورد هشدار داده و قسم خورده بود. اما وقتی که قوم به این وضع فلاکتبار دچار گردیدند 16 خداوند رهبرانی فرستاد تا ایشان را از دست دشمنانشان برهانند. 17 ولی از رهبران نیز اطاعت ننمودند و با پرستش خدایان دیگر، نسبت به خداوند خیانت ورزیدند. آنها برخلاف اجدادشان عمل کردند و خیلی زود از پیروی خداوند سر باز زده، او را اطاعت ننمودند. 18 هر یک از رهبران در طول عمر خود، به کمک خداوند قوم اسرائیل را از دست دشمنانشان میرهانید، زیرا خداوند به سبب نالهٔ قوم خود و ظلم و ستمی که بر آنها میشد، دلش بر آنها میسوخت و تا زمانی که آن رهبر زنده بود به آنها کمک میکرد. 19 اما وقتی که آن رهبر میمرد، قوم به کارهای زشت خود برمیگشتند و حتی بدتر از نسل قبل رفتار میکردند. آنها باز به سوی خدایان بتپرستان روی آورده، جلوی آنها زانو میزدند و آنها را عبادت مینمودند و با سرسختی به پیروی از رسوم زشت بتپرستان ادامه میدادند.
20 پس خشم خداوند بر بنیاسرائیل افروخته شد و فرمود: «چون این قوم پیمانی را که با پدران ایشان بستم شکستهاند و از من اطاعت نکردهاند، 21 من نیز قبایلی را که هنگام فوت یوشع هنوز مغلوب نشده بودند، بیرون نخواهم کرد. 22 بلکه آنها را برای آزمودن قوم خود میگذارم تا ببینم آیا آنها چون پدران خود، مرا اطاعت خواهند کرد یا نه.»
23 پس خداوند آن قبایل را در سرزمین کنعان واگذاشت. او ایشان را توسط یوشع به کلی شکست نداده بود و بعد از مرگ یوشع نیز فوری آنها را بیرون نکرد.
Chapter 3
قبایلی که در سرزمین کنعان باقی ماندند
1 خداوند برخی قبایل را در سرزمین کنعان واگذاشت تا نسل جدید اسرائیل را که هنوز طعم جنگ با کنعانیها را نچشیده بودند، بیازماید. 2 خداوند به این وسیله میخواست به نسل جدید اسرائیل که در جنگیدن بیتجربه بودند، فرصتی بدهد تا جنگیدن را بیاموزند. 3 این قبایل عبارت بودند از: فلسطینیهایی که هنوز در پنج شهر خود باقی مانده بودند، تمام کنعانیها، صیدونیها و حویهایی که در کوهستان لبنان از کوه بعل حرمون تا گذرگاه حمات ساکن بودند. 4 این قبایل برای آزمایش نسل جدید اسرائیل در سرزمین کنعان باقی مانده بودند تا معلوم شود آیا اسرائیل دستورهایی را که خداوند بهوسیلهٔ موسی به ایشان داده بود، اطاعت خواهند کرد یا نه.
5 پس اسرائیلیها در میان کنعانیها، حیتیها، اموریها، فرزیها، حویها و یبوسیها ساکن شدند. 6 مردم اسرائیل به جای اینکه این قبایل را نابود کنند، با ایشان وصلت نمودند. مردان اسرائیلی با دختران آنها ازدواج کردند و دختران اسرائیلی به عقد مردان ایشان درآمدند و به این طریق بنیاسرائیل به بتپرستی کشیده شدند.
عتنیئیل
7 مردم اسرائیل خداوند، خدای خود را فراموش کرده، دست به کارهایی زدند که در نظر خداوند زشت بود و بتهای بعل و اشیره را عبادت کردند. 8 آنگاه خشم خداوند بر بنیاسرائیل افروخته شد و ایشان را تسلیم کوشان رشعتایم، پادشاه بینالنهرین نمود و آنها مدت هشت سال او را بندگی کردند. 9 اما چون برای کمک نزد خداوند فریاد برآوردند، خداوند عتنیئیل پسر قناز را فرستاد تا ایشان را نجات دهد. (قناز برادر کوچک کالیب بود.) 10 روح خداوند بر عتنیئیل قرار گرفت و او اسرائیل را رهبری کرده، با کوشان رشعتایم پادشاه وارد جنگ شد و خداوند به او کمک نمود تا کوشان رشعتایم را به کلی شکست دهد. 11 مدت چهل سالی که عتنیئیل رهبری اسرائیل را به عهده داشت، در سرزمین بنیاسرائیل صلح حکمفرما بود.
ایهود
12 بعد از مرگ عتنیئیل، مردم اسرائیل بار دیگر به راههای گناهآلود خود بازگشتند. بنابراین خداوند عجلون، پادشاه موآب را بر اسرائیل مسلط ساخت. 13 قوم عمون و عمالیق نیز با عجلون متحد شده، اسرائیل را شکست دادند و اریحا را که به «شهر نخلها» معروف بود به تصرف خود درآوردند. 14 از آن به بعد، اسرائیلیها مدت هجده سال عجلون پادشاه موآب را بندگی کردند.
15 اما وقتی بنیاسرائیل نزد خداوند فریاد برآوردند، خداوند ایهود، پسر جیرای بنیامینی را که مرد چپ دستی بود فرستاد تا آنها را برهاند. اسرائیلیها ایهود را انتخاب کردند تا جزیه را به پایتخت موآب برده، به عجلون تحویل دهد. 16 ایهود پیش از رفتن، یک خنجر دو دم به طول نیم متر برای خود ساخت و آن را زیر لباسش بر ران راست خود بست. 17-19 او جزیه را به عجلون که مرد بسیار چاقی بود تحویل داده، همراه افراد خود راهی منزل شد. اما بیرون شهر نزدیک معدنهای سنگ در جلجال، افراد خود را روانه نمود و خود به تنهایی نزد عجلون پادشاه بازگشت و به او گفت: «من یک پیغام محرمانه برای تو دارم.» پادشاه خدمتگزاران خود را بیرون کرد تا پیغام محرمانهٔ او را بشنود. 20 پس ایهود با عجلون در قصر ییلاقی پادشاه تنها ماند. ایهود به عجلون نزدیک شده گفت: «پیغامی که من دارم از جانب خداست!» عجلون از جای خود برخاست تا آن را بشنود. 21 ایهود با دست چپ خود خنجر را از زیر لباسش بیرون کشیده، آن را در شکم پادشاه فرو برد. 22-23 ۲۲و۲۳ تیغه با دستهٔ خنجر در شکم او فرو رفت و رودههایش بیرون ریخت. ایهود بدون آنکه خنجر را از شکم او بیرون بکشد درها را به روی او بست و از راه بالاخانه گریخت.
24 وقتی خدمتگزاران پادشاه برگشتند و درها را بسته دیدند، در انتظار ماندند چون فکر کردند که عجلون به دستشویی رفته است. 25 اما وقتی انتظار آنها به طول انجامید و از او خبری نشد، نگران شده، کلیدی آوردند و در را باز کردند و دیدند که اربابشان به زمین افتاده و مرده است!
26 در این موقع ایهود از معدنهای سنگ گذشته، به سعیرت گریخته بود. 27-28 ۲۷و۲۸ وقتی او به کوهستان افرایم رسید شیپور را به صدا درآورد و مردان اسرائیلی را دور خود جمع کرد و به آنها گفت: «همراه من بیایید، زیرا خداوند، دشمنانتان موآبیها را به دست شما تسلیم کرده است!» پس مردان اسرائیلی به دنبال او از کوهستان پایین آمدند و گذرگاههای رود اردن نزدیک موآب را گرفتند و نگذاشتند هیچکس از آنها بگذرد. 29 آنگاه بر موآبیها تاخته، حدود ده هزار نفر از سربازان نیرومند آنها را کشتند و نگذاشتند حتی یکی از آنها جان به در برد. 30 آن روز اسرائیلیها، موآبیها را شکست دادند و تا هشتاد سال صلح در سرزمین بنیاسرائیل برقرار گردید.
شمجر
31 بعد از ایهود، شمجر پسر عنات رهبر اسرائیل شد. او یک بار با چوب گاورانی ششصد نفر از فلسطینیها را کشت و بدین وسیله اسرائیلیها را از دست آنها نجات داد.
Chapter 4
دبوره
1 بعد از مرگ ایهود، مردم اسرائیل بار دیگر نسبت به خداوند گناه ورزیدند. 2-3 ۲و۳ پس خداوند آنها را مغلوب یابین، پادشاه کنعانی که در حاصور سلطنت میکرد، نمود. فرماندهٔ قوای او سیسَرا بود که در حروشت حقوئیم زندگی میکرد. او نهصد ارابهٔ آهنین داشت و مدت بیست سال بر اسرائیلیها ظلم میکرد. سرانجام اسرائیلیها نزد خداوند فریاد برآوردند و از او کمک خواستند.
4 در آن زمان رهبر بنیاسرائیل نبیهای به نام دبوره، همسر لفیدوت بود. 5 دبوره زیر نخلی که بین راه رامه و بیتئیل در کوهستان افرایم قرار دارد و به نخل دبوره معروف است، مینشست و مردم اسرائیل برای رسیدگی به شکایتهایشان نزد او میآمدند.
6 روزی او باراق، پسر ابینوعم را که در قادش در سرزمین نفتالی زندگی میکرد، نزد خود فرا خوانده، به وی گفت: «خداوند، خدای اسرائیل به تو دستور میدهد که ده هزار نفر از قبایل نفتالی و زبولون را بسیج نموده، به کوه تابور ببری. 7 خداوند میفرماید: من سیسرا را که سردار لشکر یابین پادشاه است با تمام لشکر و ارابههایش به کنار رود قیشون میکشانم تا تو در آنجا ایشان را شکست دهی.»
8 باراق در پاسخ دبوره گفت: «فقط به شرطی میروم که تو با من بیایی.» 9 دبوره گفت: «بسیار خوب، من هم با تو خواهم آمد. ولی بدان که در این جنگ افتخاری نصیب تو نخواهد شد زیرا خداوند سیسرا را به دست یک زن تسلیم خواهد کرد.» پس دبوره برخاست و همراه باراق به قادش رفت.
10 وقتی باراق مردان زبولون و نفتالی را به قادش فرا خواند، ده هزار نفر نزد او جمع شدند. دبوره نیز همراه ایشان بود.
11 (حابر قینی، از سایر افراد قبیلهٔ قینی که از نسل حوباب برادر زن موسی بودند جدا شده، نزدیک درخت بلوطی در صعنایم که مجاور قادش است چادر زده بود.)
12 وقتی سیسرا شنید که باراق و سپاه او در کوه تابور اردو زدهاند، 13 تمام سپاه خود را با نهصد ارابهٔ آهنین بسیج کرد و از حروشت حقوئیم به کنار رود قیشون حرکت نمود.
14 آنگاه دبوره به باراق گفت: «برخیز، زیرا خداوند پیشاپیش تو حرکت میکند. او امروز سیسرا را به دست تو تسلیم میکند.»
پس باراق با سپاه ده هزار نفرهٔ خود برای جنگ از دامنهٔ کوه تابور سرازیر شد. 15 وقتی او به دشمن حمله برد خداوند سیسرا، سربازان و ارابهسوارانش را دچار ترس نمود و سیسرا از ارابهٔ خود بیرون پریده، پیاده گریخت. 16 باراق و مردان او، دشمن و ارابههای آنها را تا حروشت حقوئیم تعقیب کردند و تمام سربازان سیسرا را کشتند و حتی یکی از آنها را زنده نگذاشتند. 17 اما سیسرا به چادر یاعیل، همسر حابر قینی گریخت زیرا میان یابین، پادشاه حاصور و قبیلهٔ حابر قینی رابطهٔ دوستانه برقرار بود.
18 یاعیل به استقبال سیسرا بیرون آمده، به وی گفت: «سرورم، به چادر من بیا تا در امان باشی. نترس!» پس او وارد چادر شده دراز کشید و یاعیل روی او لحافی انداخت.
19 سیسرا گفت: «تشنهام، خواهش میکنم کمی آب به من بده.» یاعیل مقداری شیر به او داد و دوباره او را پوشانید. 20 سیسرا به یاعیل گفت: «دم در چادر بایست و اگر کسی سراغ مرا گرفت، بگو که چنین شخصی در اینجا نیست.»
21 طولی نکشید که سیسرا از فرط خستگی به خواب عمیقی فرو رفت. آنگاه یاعیل یکی از میخهای چادر را با چکشی برداشته آهسته بالای سر او رفت و میخ را بر شقیقهٔ وی کوبید و سرش را به زمین دوخت و او درجا مرد.
22 وقتی که باراق برای پیدا کردن سیسرا سر رسید، یاعیل به استقبالش شتافت و گفت: «بیا تا مردی را که در جستجوی او هستی به تو نشان دهم.» پس باراق به دنبال او وارد چادر شده، دید که سیسرا در حالی که میخ چادری در شقیقهاش فرو رفته، بر زمین افتاده و مرده است.
23 به این طریق در آن روز خداوند اسرائیل را بر یابین، پادشاه کنعانی پیروز گردانید. 24 از آن پس اسرائیلیها هر روز بیش از پیش بر یابین پادشاه مسلط شدند تا اینکه سرانجام او را نابود کردند.
Chapter 5
سرود دبوره و باراق
1 آنگاه دبوره و باراق این سرود را به مناسبت پیروزی خود سراییدند:
2 «خداوند را ستایش کنید!
رهبران اسرائیل شجاعانه به جنگ رفتند،
و قوم با اشتیاق از آنها پیروی نمودند.
3 «ای پادشاهان و ای حکام گوش کنید!
من در وصف خداوند خواهم سرایید،
و برای خدای اسرائیل سرود خواهم خواند.
4 «ای خداوند، وقتی از سعیر بیرون آمدی
و صحرای ادوم را ترک فرمودی،
زمین متزلزل گردید
و آسمان قطرات بارانش را فرو ریخت.
5 آری، حتی کوه سینا از حضور یهوه خدای اسرائیل به لرزه درآمد!
6 «در ایام شمجر و یاعیل شاهراهها متروک بودند.
مسافران از کوره راههای پر پیچ و خم عبور میکردند.
7 اسرائیل رو به زوال میرفت،
تا اینکه دبوره برخاست تا همچون مادری از اسرائیل حمایت کند.
8 چون اسرائیل به دنبال خدایان تازه رفت،
جنگ به دروازههای ما رسید.
در میان چهل هزار مرد اسرائیلی،
نه نیزهای یافت میشد و نه سپری.
9 قلب من مشتاق رهبران اسرائیل است
که با اشتیاق تمام، خود را وقف کردند.
خداوند را ستایش کنید،
10 ای کسانی که بر الاغهای سفید سوارید
و بر فرشهای گرانبها مینشینید،
و ای کسانی که پای پیاده راه میروید.
11 گوش کنید! سرایندگان، گرد چاهها جمع شدهاند
تا پیروزیهای عادلانۀ خداوند را بسرایند.
آری، آنان میسرایند که چگونه خداوند اسرائیل را توسط روستائیان پیروز ساخت،
و چگونه قوم خداوند از دروازههای دشمن گذشتند!
12 « ”بیدار شو ای دبوره!
بیدار شو و سرود بخوان.
برخیز ای باراق!
ای فرزند ابینوعم، برخیز
و اسیرانت را به اسارت ببر!“
13 «مردان امین از کوه سرازیر شدند،
قوم خداوند برای جنگ نزد او آمدند.
14 برخی از قبایل افرایم که ریشه در عمالیق دارند آمدند؛
بنیامین با مردانی بود که تو را پیروی میکردند.
از ماخیر فرماندهان فرود آمدند،
و از زبولون کسانی که عصای فرمانروایی در دست داشتند.
15 رهبران یساکار با دبوره و باراق،
به دره هجوم بردند.
اما قبیلهٔ رئوبین مردد بود.
16 چرا رئوبین در میان آغلها ماند؟
آیا میخواست به نوای نی شبانان گوش دهد؟
آری قبیلهٔ رئوبین مردد بود!
17 چرا جلعاد در آن سوی رود اردن ماند؟
چرا دان نزد کشتیهایش توقف نمود؟
چرا اشیر کنار دریا نزد بنادر خود ساکت نشست؟
18 اما قبایل زبولون و نفتالی
جان خود را در میدان نبرد به خطر انداختند.
19 «پادشاهان کنعان در تعنک
نزد چشمههای مجدو جنگیدند،
اما پیروزی را به چنگ نیاوردند.
20 ستارگان از آسمان با سیسرا جنگیدند.
21 رود خروشان قیشون، دشمن را با خود برد.
ای جان من با شهامت به پیش برو.
22 صدای پای اسبان دشمن را بشنوید!
ببینید چگونه چهار نعل میتازند و دور میشوند!
23 فرشتهٔ خداوند میگوید:
”میروز را لعنت کنید،
ساکنانش را به سختی لعنت نمایید،
زیرا به کمک خداوند نیامدند
تا او را در جنگ با دشمنان یاری دهند.“
24 «آفرین بر یاعیل، زن حابر قینی،
خداوند او را برکت دهد، بیش از تمامی زنان خیمه نشین!
25 سیسرا آب خواست،
اما یاعیل در جامی ملوکانه به وی شیر داد!
26 آنگاه میخ چادر و چکش را برداشت
و میخ را بر شقیقهاش کوبید
و سرش را به زمین دوخت.
27 او نزد پاهای یاعیل افتاد و جان سپرد.
28 «مادر سیسرا از پنجرهٔ اتاقش
چشم به راه او دوخته بود و میگفت:
”چرا ارابهاش نمیآید؟
چرا صدای چرخهای ارابهاش را نمیشنوم؟“
29 «ندیمههای خردمندش با او همصدا شده گفتند:
30 ”غنیمت فراوان به چنگ آوردهاند
و برای تقسیم آن وقت لازم دارند.
یک یا دو دختر نصیب هر سرباز میشود.
سیسرا جامههای رنگارنگ به ارمغان خواهد آورد،
شالهای قلابدوزی برای گردن ما با خود خواهد آورد.“
31 «ای خداوند تمامی دشمنانت
همچون سیسرا نابود گردند.
اما کسانی که تو را دوست دارند
مثل خورشید باشند وقتی در قوّتش طلوع میکند.»
بعد از آن، به مدت چهل سال آرامش در سرزمین بنیاسرائیل برقرار گردید.
Chapter 6
جدعون
1 بار دیگر قوم اسرائیل نسبت به خداوند گناه ورزیدند و خداوند نیز آنها را مدت هفت سال به دست قوم مدیان گرفتار نمود. 2 مدیانیها چنان بیرحم بودند که اسرائیلیها از ترس آنها به کوهستانها میگریختند و به غارها پناه میبردند. 3-4 ۳و۴ وقتی اسرائیلیها بذر خود را میکاشتند، مدیانیان و عمالیقیها و قبایل همسایه هجوم میآوردند و محصولات آنها را تا شهر غزه نابود و پایمال مینمودند. آنها گوسفندان و گاوان و الاغهای ایشان را غارت میکردند و آذوقهای برای آنها باقی نمیگذاشتند. 5 دشمنان مهاجم با گلهها، خیمهها و شترانشان آنقدر زیاد بودند که نمیشد آنها را شمرد. آنها مانند مور و ملخ هجوم میآوردند و تمام مزارع را از بین میبردند. 6-7 ۶و۷ اسرائیلیها از دست مدیانیها به تنگ آمدند و نزد خداوند فریاد برآوردند تا به ایشان کمک کند.
8 خداوند، خدای اسرائیل توسط یک نبی که نزد آنها فرستاد چنین فرمود: «من شما را از بردگی در مصر رهانیدم، 9 و از دست مصریها و همهٔ کسانی که به شما ظلم میکردند نجات دادم و دشمنانتان را از پیش روی شما رانده، سرزمین ایشان را به شما دادم. 10 به شما گفتم که من خداوند، خدای شما هستم و شما نباید خدایان اموریها را که در اطرافتان سکونت دارند عبادت کنید. ولی شما به من گوش ندادید.»
11 روزی فرشتهٔ خداوند [1] آمده، زیر درخت بلوطی که در عفره در مزرعهٔ یوآش ابیعزری بود نشست. جدعون پسر یوآش مخفیانه و دور از چشم مدیانیها در چرخشت انگور، با دست گندم میکوبید 12 که فرشتهٔ خداوند بر او ظاهر شده، گفت: «ای مرد شجاع، خداوند با توست!»
13 جدعون جواب داد: «ای سرورم، اگر خداوند با ماست، چرا این همه بر ما ظلم میشود؟ پس آن همه معجزاتی که اجدادمان برای ما تعریف میکردند کجاست؟ مگر خداوند اجداد ما را از مصر بیرون نیاورد؟ پس چرا حالا ما را ترک نموده و در چنگ مدیانیها رها ساخته است؟»
14 آنگاه خداوند رو به وی نموده گفت: «با همین قدرتی که داری برو و اسرائیلیها را از دست مدیانیان نجات ده. من هستم که تو را میفرستم!»
15 اما جدعون در جواب گفت: «ای خداوند، من چطور میتوانم اسرائیل را نجات دهم؟ در بین تمام خاندانهای قبیلهٔ منسی، خاندان من از همه حقیرتر است و من هم کوچکترین فرزند پدرم هستم.»
16 خداوند به او گفت: «ولی بدان که من با تو خواهم بود و مدیانیها را به آسانی شکست خواهی داد!»
17 جدعون پاسخ داد: «اگر تو که با من سخن میگویی واقعاً خود خداوند هستی و با من خواهی بود، پس با نشانهای این را ثابت کن. 18 خواهش میکنم همینجا بمان تا من بروم و هدیهای برایت بیاورم.»
او گفت: «من همینجا میمانم تا تو برگردی.»
19 جدعون به خانه شتافت و بزغالهای سر برید و گوشت آن را پخت و با ده کیلوگرم آرد، چند نان فطیر درست کرد. سپس گوشت را در سبدی گذاشت و آب گوشت را در کاسهای ریخت و آن را نزد فرشته که زیر درخت بلوط نشسته بود آورده، پیش وی نهاد.
20 فرشته به او گفت: «گوشت و نان را روی آن صخره بگذار و آب گوشت را روی آن بریز.» وقتی که جدعون دستورهای وی را انجام داد، 21 فرشته با نوک عصای خود گوشت و نان را لمس نمود، و آتش از صخره برآمده، گوشت و نان را بلعید! همان وقت فرشته ناپدید شد!
22 وقتی جدعون فهمید که او در حقیقت فرشتهٔ خداوند بود، از ترس فریاد زده، گفت: «آه ای خداوند! من فرشتهٔ تو را روبرو دیدم!»
23 خداوند به وی فرمود: «آرام باش! نترس، تو نخواهی مرد!»
24 جدعون در آنجا مذبحی برای خداوند ساخت و آن را یهوه شالوم (یعنی «خداوند آرامش است») نامید. (این مذبح هنوز در ملک عفره که متعلق به خاندان ابیعزر است، باقیست.) 25 همان شب خداوند به جدعون گفت: «یکی از گاوهای قوی پدر خود را بگیر و مذبح بت بعل را که در خانهٔ پدرت هست به آن ببند و آن را واژگون کن و بت چوبی اشیره را هم که کنار مذبح است بشکن. 26 به جای آن مذبحی برای یهوه خدایت روی این تپه بساز و سنگهای آن را به دقت کار بگذار. آنگاه گاو را به عنوان قربانی سوختنی به خداوند تقدیم کن و چوب بت اشیره را برای آتش مذبح به کار ببر.»
27 پس جدعون ده نفر از نوکران خود را برداشت و آنچه را که خداوند به او دستور داده بود، انجام داد. اما او از ترس خاندان پدرش و سایر مردم شهر، این کار را در شب انجام داد. 28 صبح روز بعد، وقتی مردم از خواب بیدار شدند، دیدند مذبح بت بعل خراب شده و اثری از اشیره نیست. آنها مذبح دیگری که آثار قربانی روی آن بود، دیدند.
29 مردم از یکدیگر میپرسیدند: «چه کسی این کار را کرده است؟» وقتی خوب تحقیق کردند، فهمیدند که کار جدعون پسر یوآش است. 30 پس با عصبانیت به یوآش گفتند: «پسر خود را بیرون بیاور! او باید به خاطر خراب کردن مذبح بعل و قطع کردن ستون اشیره کشته شود.»
31 اما یوآش به همهٔ کسانی که بر ضد او برخاسته بودند گفت: «آیا بعل محتاج کمک شماست؟ این توهین به اوست! شما هستید که باید به خاطر توهین به بعل کشته شوید! اگر بعل واقعاً خداست بگذارید خودش از کسی که مذبحش را خراب کرده است انتقام بگیرد.» 32 از آن پس جدعون، یَرُبعل (یعنی «بگذارید بعل از خودش دفاع کند») نامیده شد، زیرا یوآش گفت: «بگذارید بعل از خودش دفاع کند، زیرا مذبحی که خراب شده متعلق به بعل است.»
33 بعد از این واقعه، تمام مدیانیها، عمالیقیها و سایر قبایل همسایه با هم متحد شدند تا با اسرائیلیها بجنگند. آنها از رود اردن گذشته، در درهٔ یزرعیل اردو زدند. 34 در این موقع روح خداوند بر جدعون قرار گرفت و او شیپور را نواخت و مردان خاندان ابیعزر نزد او جمع شدند. 35 همچنین قاصدانی نزد قبایل منسی، اشیر، زبولون و نفتالی فرستاد و آنها نیز آمدند و به او ملحق شدند.
36 آنگاه جدعون به خدا چنین گفت: «اگر همانطور که وعده فرمودی، واقعاً قوم اسرائیل را بهوسیلهٔ من نجات خواهی داد، 37 به این طریق آن را به من ثابت کن: من مقداری پشم در خرمنگاه میگذارم. اگر فردا صبح فقط روی پشم شبنم نشسته باشد ولی زمین، خشک باشد، آنگاه مطمئن میشوم که قوم اسرائیل را بهوسیلۀ من نجات خواهی داد.» 38 و چنین شد. صبح زود که جدعون از خواب برخاست و پشم را فشرد به مقدار یک کاسه آب از آن خارج شد!
39 آنگاه جدعون به خدا گفت: «غضب تو بر من افروخته نشود. اجازه بده فقط یک بار دیگر امتحان کنم. این دفعه بگذار پشم خشک بماند و زمین اطراف آن از شبنم تر شود!» 40 خداوند چنین کرد. آن شب زمین اطراف را شبنم پوشانید اما پشم خشک بود!
Chapter 7
جدعون مدیانیها را شکست میدهد
1 جدعون با سپاهش صبح زود حرکت کرده، تا چشمهٔ حرود پیش رفتند و در آنجا اردو زدند. مدیانیها نیز در سمت شمالی آنها در درهٔ کوه موره اردو زده بودند.
2 خداوند به جدعون فرمود: «عدهٔ شما زیاد است! نمیخواهم همهٔ این افراد با مدیانیها بجنگند، مبادا قوم اسرائیل مغرور شده، بگویند: این ما بودیم که دشمن را شکست دادیم! 3 پس به افراد خود بگو: هر که میترسد به خانهاش بازگردد.» بنابراین بیست و دو هزار نفر برگشتند و فقط ده هزار نفر ماندند تا بجنگند. 4 اما خداوند به جدعون فرمود: «هنوز هم عده زیاد است! آنها را نزد چشمه بیاور تا به تو نشان دهم که چه کسانی باید با تو بیایند و چه کسانی باید برگردند.»
5-6 ۵و۶ پس جدعون آنها را به کنار چشمه برد. در آنجا خداوند به او گفت: «آنها را از نحوهٔ آب خوردنشان به دو گروه تقسیم کن. افرادی را که با کفِ دست، آب را جلوی دهان خود آوردند و آن را مثل سگ مینوشند از کسانی که زانو میزنند و دهان خود را در آب میگذارند، جدا ساز.» تعداد افرادی که با دست آب نوشیدند سیصد نفر بود.
7 آنگاه خداوند به جدعون فرمود: «من بهوسیلۀ این سیصد نفر، مدیانیها را شکست خواهم داد و شما را از دستشان خواهم رهانید. پس بقیه را به خانههایشان بفرست.»
8-9 ۸و۹ جدعون کوزهها و شیپورهای آنها را جمعآوری کرد و ایشان را به خانههایشان فرستاد و تنها سیصد نفر برگزیده را پیش خود نگاه داشت.
شب هنگام در حالی که مدیانیان در درهٔ پایین اردو زده بودند، خداوند به جدعون فرمود: «برخیز و به اردوی دشمن حمله کن زیرا آنها را به دست تو تسلیم کردهام. 10 اما اگر میترسی اول با خادمت فوره مخفیانه به اردوگاه آنها برو. 11 در آنجا به سخنانی که ایشان میگویند گوش بده. وقتی سخنان آنها را بشنوی جرأت یافته، به ایشان حمله خواهی کرد!» پس جدعون فوره را با خود برداشت و مخفیانه به اردوگاه دشمن نزدیک شد. 12-13 ۱۲و۱۳ مدیانیان، عمالیقیها و سایر قبایل همسایه مانند مور و ملخ در وادی جمع شده بودند. شترهایشان مثل ریگ بیابان بیشمار بود. جدعون به کنار چادری خزید. در این موقع در داخل آن چادر مردی بیدار شده، خوابی را که دیده بود برای رفیقش چنین تعریف کرد: «در خواب دیدم که یک قرص نان جوین به میان اردوی ما غلطید و چنان به خیمهای برخورد نمود که آن را واژگون کرده، بر زمین پهن نمود.» 14 رفیق او گفت: «تعبیر خواب تو این است که خدا ما را به دست جدعون پسر یوآش اسرائیلی تسلیم میکند و جدعون همهٔ مدیانیان و نیروهای متحدش را از دم شمشیر خواهد گذراند.»
15 جدعون چون این خواب و تعبیرش را شنید خدا را شکر کرد. سپس به اردوگاه خود بازگشت و فریاد زد: «برخیزید! زیرا خداوند سپاه مدیان را به دست شما تسلیم میکند!»
16 جدعون آن سیصد نفر را به سه دسته تقسیم کرد و به هر یک از افراد یک شیپور و یک کوزهٔ سفالی که مشعلی در آن قرار داشت، داد. 17 بعد نقشهٔ خود را چنین شرح داد: «وقتی به کنار اردو رسیدیم به من نگاه کنید و هر کاری که من میکنم شما نیز بکنید. 18 به محض اینکه من و همراهانم شیپورها را بنوازیم، شما هم در اطراف اردو شیپورهای خود را بنوازید و با صدای بلند فریاد بزنید: ما برای خداوند و جدعون میجنگیم!»
19-20 ۱۹و۲۰ نصف شب، بعد از تعویض نگهبانان، جدعون به همراه صد نفر به کنار اردوی مدیان رسید. ناگهان آنها شیپورها را نواختند و کوزهها را شکستند. در همین وقت دویست نفر دیگر نیز چنین کردند. در حالی که شیپورها را به دست راست گرفته، مینواختند و مشعلهای فروزان را در دست چپ داشتند همه فریاد زدند: «شمشیری برای خداوند و برای جدعون!» 21 سپس هر یک در جای خود در اطراف اردوگاه ایستاد در حالی که افراد دشمن فریادکنان میگریختند. 22 زیرا وقتی صدای شیپورها برخاست خداوند سربازان دشمن را در سراسر اردو به جان هم انداخت. آنها تا بیتشطه نزدیک صریرت و تا سرحد آبل محوله، نزدیک طبات فرار کردند.
23 آنگاه سپاهیان نفتالی، اشیر و منسی سپاهیان فراری مدیان را تعقیب کردند. 24 جدعون برای ساکنان سراسر کوهستان افرایم پیغام فرستاد که گذرگاههای رود اردن را تا بیتباره ببندند و نگذارند مدیانیان از رودخانه عبور کرده، فرار کنند. پس تمام مردان افرایم جمع شده، چنین کردند. 25 آنها غراب و ذئب دو سردار مدیانی را گرفتند و غراب را بر صخرهای که اکنون به نام او معروف است و ذئب را در چرخشتی که به اسم او نامیده میشود کشتند. سپس به تعقیب مدیانیها ادامه داده، سرهای غراب و ذئب را به آن طرف اردن نزد جدعون آوردند.
Chapter 8
شکست نهایی مدیانیها
1 اما رهبران قبیلهٔ افرایم به شدت نسبت به جدعون خشمناک شده، گفتند: «چرا وقتی به جنگ مدیانیها رفتی ما را خبر نکردی؟»
2 جدعون در جواب ایشان گفت: «در مقایسه با کار شما، من چه کردهام؟ آیا انگورهای افرایم که روی زمین باقی ماندهاند بهتر از حصاد انگور اَبیعزر نیست؟ 3 خدا غراب و ذئب، سرداران مدیان را به دست شما تسلیم نمود. عملیات شما در آخر جنگ مهمتر از عملیات ما در آغاز جنگ بود.» پس آنها آرام شدند.
4 آنگاه جدعون و سیصد نفری که همراهش بودند از رود اردن گذشتند. با اینکه خیلی خسته بودند، ولی هنوز دشمن را تعقیب میکردند. 5 جدعون از اهالی سوکوت غذا خواست و گفت: «ما به خاطر تعقیب زبح و صلمونع، پادشاهان مدیانی بسیار خسته هستیم.»
6 اما رهبران سوکوت جواب دادند: «شما هنوز زبح و صلمونع را نگرفتهاید که ما به شما نان بدهیم.»
7 جدعون به آنها گفت: «وقتی که خداوند زبح و صلمونع را به دست من تسلیم کند، برمیگردم و گوشت بدن شما را با خارهای صحرا میدرم.»
8 سپس نزد اهالی فنوئیل رفت و از آنها نان خواست اما همان جواب اهالی سوکوت را شنید. 9 پس به ایشان گفت: «وقتی از این جنگ سلامت برگردم، این برج را منهدم خواهم کرد.»
10 در این هنگام زبح و صلمونع با قریب پانزده هزار سرباز باقیمانده در قرقور به سر میبردند. از آن سپاه عظیم دشمنان فقط همین عده باقیمانده بودند. صد و بیست هزار نفر کشته شده بودند. 11 پس جدعون از راه چادرنشینان در شرق نوبح و یجبهاه بر مدیانیان شبیخون زد. 12 زبح و صلمونع فرار کردند، اما جدعون به تعقیب آنها پرداخته، ایشان را گرفت و سپاه آنها را به کلی تار و مار ساخت. 13 بعد از آن، وقتی جدعون از راه گردنهٔ حارس از جنگ بازمیگشت 14 در راه، جوانی از اهالی سوکوت را گرفت و از او خواست تا نامهای رهبران و بزرگان شهر سوکوت را بنویسد. او هم نامهای آنها را که هفتاد و هفت نفر بودند، نوشت.
15 پس جدعون نزد اهالی سوکوت بازگشته، به ایشان گفت: «این هم زبح و صلمونع که به من طعنه زده، گفتید: شما که هنوز زبح و صلمونع را نگرفتهاید؛ و به ما که خسته و گرسنه بودیم نان ندادید.»
16 آنگاه رهبران سوکوت را با خارهای صحرا مجازات کرد تا درس عبرتی برای اهالی آن شهر باشد. 17 همچنین به فنوئیل رفت و برج شهر را خراب کرده، تمام مردان آنجا را کشت.
18 آنگاه جدعون رو به زبح و صلمونع کرده، از ایشان پرسید: «مردانی را که در تابور کشتید چه کسانی بودند؟» گفتند: «مانند شما و چون شاهزادگان بودند.»
19 جدعون گفت: «آنها برادران من بودند. به خداوند زنده قسم اگر آنها را نمیکشتید، من هم شما را نمیکشتم.» 20 آنگاه به یَتَر، پسر بزرگش دستور داد که آنها را بکشد. ولی او شمشیرش را نکشید، زیرا نوجوانی بیش نبود و میترسید.
21 زبح و صلمونع به جدعون گفتند: «خودت ما را بکش، چون میخواهیم به دست یک مرد کشته شویم.» پس او آنها را کشت و زیورآلات گردن شترهایشان را برداشت.
22 اسرائیلیها به جدعون گفتند: «پادشاه ما باش. تو و پسرانت و نسلهای آیندهٔ شما بر ما فرمانروایی کنید؛ زیرا تو ما را از دست مدیانیها رهایی بخشیدی.»
23-24 ۲۳و۲۴ اما جدعون جواب داد: «نه من پادشاه شما میشوم و نه پسرانم. خداوند پادشاه شماست! من فقط یک خواهش از شما دارم، تمام گوشوارههایی را که از دشمنان مغلوب خود به چنگ آوردهاید به من بدهید.» (سپاهیان مدیان همه اسماعیلی بودند و گوشوارههای طلا به گوش داشتند.)
25 آنها گفتند: «با کمال میل آنها را تقدیم میکنیم.» آنگاه پارچهای پهن کرده، هر کدام از آنها گوشوارههایی را که به غنیمت گرفته بود روی آن انداخت. 26 به غیر از زیورآلات، آویزها و لباسهای سلطنتی و زنجیرهای گردن شتران، وزن گوشوارهها حدود بیست کیلوگرم بود. 27 جدعون از این طلاها یک ایفود [1] ساخت و آن را در شهر خود عفره گذاشت. طولی نکشید که تمام مردم اسرائیل به خدا خیانت کرده، به پرستش آن پرداختند. این ایفود برای جدعون و خاندان او دامی شد.
28 به این ترتیب، مدیانیها از اسرائیلیها شکست خوردند و دیگر هرگز قدرت خود را باز نیافتند. در سرزمین اسرائیل مدت چهل سال یعنی در تمام طول عمر جدعون صلح برقرار شد.
مرگ جدعون
29 جدعون به خانهٔ خود بازگشت. 30 او صاحب هفتاد پسر بود، زیرا زنان زیادی داشت. 31 وی همچنین در شکیم کنیزی داشت که برایش پسری به دنیا آورد و او را ابیملک نام نهاد. 32 جدعون در کمال پیری درگذشت و او را در مقبرهٔ پدرش یوآش در عفره در سرزمین طایفهٔ ابیعزر دفن کردند.
33 پس از مرگ جدعون، اسرائیلیها دوباره از خدا برگشتند و به پرستش بتها پرداخته، بت بعلبریت را خدای خود ساختند. 34 آنها خداوند، خدای خود را که ایشان را از دست دشمنان اطرافشان رهانیده بود فراموش کردند، 35 و نیز برای خاندان جدعون، که آن همه به آنها خدمت کرده بود احترامی قائل نشدند.
Chapter 9
ابیملک
1-2 ۱و۲ روزی ابیملک پسر جدعون برای دیدن خاندان مادرش به شکیم رفت و به ایشان گفت: «بروید و به اهالی شکیم بگویید که آیا میخواهند هفتاد پسر جدعون بر آنها پادشاهی کنند یا فقط یک نفر یعنی خودم که از گوشت و استخوان ایشان هستم؟» 3 پس آنها پیشنهاد ابیملک را با اهالی شهر در میان گذاشتند و ایشان تصمیم گرفتند از ابیملک پیروی کنند، زیرا مادرش اهل شکیم بود. 4 آنها از بتخانهٔ بعلبریت، هفتاد مثقال نقره به ابیملک دادند و او افراد ولگردی را برای اجرای مقاصد خود اجیر کرد. 5 پس آنها را با خود برداشته، به خانهٔ پدرش در عفره رفت و در آنجا بر روی سنگی هفتاد برادر خود را کشت. اما یوتام کوچکترین برادرش خود را پنهان کرد و او زنده ماند. 6 آنگاه تمام اهالی شکیم و بیتملو کنار درخت بلوطی که در شکیم است جمع شده، ابیملک را به پادشاهی اسرائیل برگزیدند.
7 چون یوتام این را شنید، به کوه جرزیم رفت و ایستاده، با صدای بلند به اهالی شکیم گفت: «اگر طالب برکت خداوند هستید، به من گوش کنید! 8 روزی درختان تصمیم گرفتند برای خود پادشاهی انتخاب کنند. اول از درخت زیتون خواستند که پادشاه آنها شود، 9 اما درخت زیتون نپذیرفت و گفت: آیا درست است که من تنها به دلیل سلطنت بر درختان دیگر، از تولید روغن زیتون که باعث عزت و احترام خدا و انسان [1] میشود، دست بکشم؟ 10 سپس درختان نزد درخت انجیر رفتند و از او خواستند تا بر ایشان سلطنت نماید. 11 درخت انجیر نیز قبول نکرد و گفت: آیا تولید میوهٔ خوب و شیرین خود را ترک نمایم صرفاً برای اینکه بر درختان دیگر حکمرانی کنم؟ 12 بعد به درخت انگور گفتند که بر آنها پادشاهی کند. 13 درخت انگور نیز جواب داد: آیا از تولید شیره که خدا و انسان را به وجد میآورد دست بردارم، [2]خروج ۲۹:۴۰ فقط برای اینکه بر درختان دیگر سلطنت کنم؟ 14 سرانجام همهٔ درختان به بوتهٔ خار روی آوردند و از آن خواستند تا بر آنها سلطنت کند. 15 خار در جواب گفت: اگر واقعاً میخواهید که من بر شما حکمرانی کنم، بیایید و زیر سایهٔ من پناه بگیرید! در غیر این صورت آتش از من زبانه خواهد کشید و سروهای بزرگ لبنان را خواهد سوزاند.
16 «حال فکر کنید و ببینید آیا با پادشاه ساختن ابیملک عمل درستی انجام دادهاید و نسبت به جدعون و فرزندانش به حق رفتار نمودهاید؟ 17 پدرم برای شما جنگید و جان خود را به خطر انداخت و شما را از دست مدیانیان رهانید. 18 با وجود این، شما علیه او قیام کردید و هفتاد پسرش را روی یک سنگ کشتید و ابیملک پسر کنیز پدرم را به پادشاهی خود برگزیدهاید فقط به سبب اینکه با شما خویش است. 19 اگر یقین دارید که رفتارتان در حق جدعون و پسرانش درست بوده است، پس باشد که شما و ابیملک با یکدیگر خوش باشید. 20 اما اگر بر جدعون و فرزندانش ظلم کردهاید، آتشی از ابیملک بیرون بیاید و اهالی شکیم و بیتملو را بسوزاند و از آنها هم آتشی بیرون بیاید و ابیملک را بسوزاند.»
21 آنگاه یوتام از ترس برادرش ابیملک به بئیر گریخت و در آنجا ساکن شد. 22-23 ۲۲و۲۳ سه سال پس از حکومت ابیملک، خدا رابطهٔ بین ابیملک و مردم شکیم را به هم زد و آنها شورش کردند. 24 خدا این کار را کرد تا ابیملک و مردمان شکیم که او را در کشتن هفتاد پسر جدعون یاری کرده بودند، به سزای اعمال خود برسند. 25 اهالی شکیم افرادی را بر قلهٔ کوهها گذاشتند تا در کمین ابیملک باشند. آنها هر کسی را از آنجا میگذشت، تاراج میکردند. اما ابیملک از این توطئه باخبر شد.
26 در این هنگام جَعَل پسر عابد با برادرانش به شکیم کوچ کرد و اعتماد اهالی شهر را به خود جلب نمود. 27 در عید برداشت محصول که در بتکدهٔ شکیم بر پا شده بود مردم شراب زیادی نوشیدند و به ابیملک ناسزا گفتند. 28 سپس جَعَل به مردم گفت: «ابیملک کیست که بر ما پادشاهی کند؟ چرا ما باید خدمتگزار پسر جدعون و دستیارش زبول باشیم؟ ما باید به جد خود حامور وفادار بمانیم. 29 اگر من پادشاه شما بودم شما را از شر ابیملک خلاص میکردم. به او میگفتم که لشکر خود را جمع کرده، به جنگ من بیاید.»
30 وقتی زبول، حاکم شهر، شنید که جَعَل چه میگوید بسیار خشمگین شد. 31 پس قاصدانی به ارومه نزد ابیملک فرستاده، گفت: «جَعَل پسر عابد و برادرانش آمده، در شکیم زندگی میکنند و مردم شهر را بر ضد تو تحریک مینمایند. 32 پس شبانه لشکری با خود برداشته، بیا و در صحرا کمین کن. 33 صبحگاهان، همین که هوا روشن شد به شهر حمله کن. وقتی که او و همراهانش برای جنگ با تو بیرون آیند، آنچه خواهی با ایشان بکن.»
34 ابیملک و دار و دستهاش شبانه عازم شکیم شده، به چهار دسته تقسیم شدند و در اطراف شهر کمین کردند. 35 آنها جَعَل را دیدند که به طرف دروازهٔ شهر آمده، در آنجا ایستاد. پس، از کمینگاه خود خارج شدند.
36 وقتی جَعَل آنها را دید به زبول گفت: «نگاه کن، مثل اینکه عدهای از کوه سرازیر شده، به طرف ما میآیند!» زبول در جواب گفت: «نه، این که تو میبینی سایهٔ کوههاست.»
37 پس از مدتی جَعَل دوباره گفت: «نگاه کن! عدهای از دامنهٔ کوه به طرف ما میآیند. نگاه کن! گروهی دیگر از راه بلوط معونیم میآیند!»
38 آنگاه زبول رو به وی نموده، گفت: «حال آن زبانت کجاست که میگفت ابیملک کیست که بر ما پادشاهی کند؟ اکنون آنانی را که ناسزا میگفتی در بیرون شهر هستند؛ برو و با آنها بجنگ!»
39 جَعَل مردان شکیم را به جنگ ابیملک برد، 40 ولی ابیملک او را شکست داد و عدهٔ زیادی از اهالی شکیم زخمی شدند و در هر طرف تا نزدیک دروازهٔ شهر به زمین افتادند. 41 ابیملک به ارومه برگشت و در آنجا ماند و زبول، جَعَل و برادرانش را از شکیم بیرون راند و دیگر نگذاشت در آن شهر بمانند.
42 روز بعد، مردان شکیم تصمیم گرفتند به صحرا بروند. خبر توطئهٔ ایشان به گوش ابیملک رسید. 43 او مردان خود را به سه دسته تقسیم کرد و در صحرا در کمین نشست. وقتی که اهالی شکیم از شهر خارج میشدند، ابیملک و همراهانش از کمینگاه بیرون آمدند و به ایشان حمله کردند. 44 ابیملک و همراهانش به دروازهٔ شهر هجوم بردند و دو دستهٔ دیگر به مردان شکیم که در صحرا بودند حملهور شده، آنها را شکست دادند. 45 جنگ تمام روز ادامه داشت تا اینکه بالاخره ابیملک شهر را تصرف کرد و اهالی آنجا را کشت و شهر را با خاک یکسان کرد. 46 ساکنان برج شکیم وقتی از این واقعه باخبر شدند از ترس به قلعهٔ بت بعلبریت پناه بردند.
47-48 ۴۷و۴۸ وقتی که ابیملک از این موضوع باخبر شد، با نیروهای خود به کوه صلمون آمد. در آنجا تبری به دست گرفته، شاخههایی از درختان را برید و آنها را بر دوش خود نهاد و به همراهانش نیز دستور داد که آنها هم فوراً چنین کنند. 49 پس هر یک هیزمی تهیه کرده، بر دوش نهادند و به دنبال ابیملک روانه شدند. آنها هیزمها را به پای دیوار قلعه روی هم انباشته، آتش زدند. در نتیجه همهٔ مردان و زنانی که تعدادشان قریب به هزار نفر بود و به آن قلعه پناه برده بودند جان سپردند.
50 سپس ابیملک به شهر تاباص حمله کرد و آن را تسخیر نمود. 51 در داخل شهر قلعهای محکم وجود داشت که تمام اهالی شهر به آنجا گریختند. آنها درهای آن را محکم بستند و به پشت بام رفتند. 52 اما در حالی که ابیملک آماده میشد تا آن را آتش بزند، 53 زنی از پشت بام یک سنگ آسیاب دستی بر سر ابیملک انداخت و کاسهٔ سرش را شکست.
54 ابیملک فوراً به جوانی که اسلحهٔ او را حمل میکرد دستور داده، گفت: «شمشیرت را بکش و مرا بکش مبادا بگویند که ابیملک به دست زنی کشته شد!» پس آن جوان شمشیر خود را به شکم وی فرو برد و او بلافاصله جان سپرد. 55 اسرائیلیها چون دیدند که او مرده است به خانههای خود بازگشتند. 56-57 ۵۶و۵۷ بدین طریق خدا ابیملک و مردان شکیم را به سبب گناه کشتن هفتاد پسر جدعون مجازات نمود و آنها به نفرین یوتام پسر جدعون گرفتار شدند.
Chapter 10
تولع و یائیر
1 پس از مرگ ابیملک، «تولع» (پسر فواه و نوهٔ دودا) برای رهایی اسرائیل به پا خاست. او از قبیلهٔ یساکار بود، ولی در شهر شامیر واقع در کوهستان افرایم سکونت داشت. 2 وی مدت بیست و سه سال رهبری اسرائیل را به عهده داشت. وقتی مرد، او را در شامیر دفن کردند 3 و «یائیر» جانشین وی شد. یائیر از اهالی جلعاد بود و بیست و دو سال رهبر اسرائیل بود. 4 او سی پسر داشت که دسته جمعی بر سی الاغ سوار میشدند. آنها در سرزمین جلعاد سی شهر داشتند که هنوز آنها را «شهرهای یائیر» [1] مینامند. 5 وقتی یائیر مرد، او را در قامون دفن کردند.
یفتاح
6 آنگاه مردم اسرائیل بار دیگر از خداوند روگردان شده، به پرستش بعل و عشتاروت و خدایان سوریه، صیدون، موآب، عمون و فلسطین پرداختند و خداوند را ترک گفته، دیگر او را پرستش نکردند. 7-9 پس خشم خداوند بر اسرائیل افروخته شد و او فلسطینیها و عمونیها را بر اسرائیل مسلط ساخت. آنها بر اسرائیلیهایی که در سمت شرقی رود اردن در سرزمین اموریها (یعنی در جلعاد) بودند، ظلم میکردند. همچنین عمونیها از رود اردن گذشته، به قبایل یهودا، بنیامین و افرایم هجوم میبردند. اسرائیل مدت هجده سال زیر ظلم و ستم قرار داشت. 10 سرانجام بنیاسرائیل به سوی خداوند بازگشت نموده، التماس کردند که ایشان را نجات بخشد. آنها اعتراف نموده، گفتند: «خداوندا نسبت به تو گناه ورزیدهایم، زیرا تو را ترک نموده، بتهای بعل را پرستش کردهایم.»
11 ولی خداوند به ایشان فرمود: «مگر من شما را از دست مصریها، اموریها، عمونیها، فلسطینیها، 12 صیدونیها، عمالیقیها، و معونیها نرهانیدم؟ مگر به هنگام تمام سختیها به داد شما نرسیدم؟ 13 با وجود این، شما مرا ترک نموده، به پرستش خدایان دیگر پرداختید. پس من دیگر شما را رهایی نخواهم بخشید. 14 بروید و از خدایانی که برای خود انتخاب کردهاید کمک بطلبید! بگذارید در این هنگام سختی، آنها شما را برهانند!»
15 اما ایشان به خداوند گفتند: «ما گناه کردهایم. هر چه صلاح میدانی با ما بکن، ولی فقط یکبار دیگر ما را از دست دشمنانمان نجات بده.»
16 آنگاه خدایان بیگانهٔ خود را ترک گفته، تنها خداوند را عبادت نمودند و خداوند به سبب سختیهای اسرائیل اندوهگین شد. 17 در آن موقع سپاهیان عمونی در جلعاد اردو زده، آماده میشدند که به اردوی اسرائیلیها در مصفه حمله کنند.
18 رهبران اسرائیلی از یکدیگر میپرسیدند: «کیست که فرماندهی نیروهای ما را به عهده بگیرد و با عمونیها بجنگد؟ هر کس که داوطلب شود رهبر مردم جلعاد خواهد شد!»
Chapter 11
1-2 ۱و۲ یَفتاح جلعادی، جنگجویی بسیار شجاع، و پسر زنی بدکاره بود. پدرش (که نامش جلعاد بود) از زن عقدی خود چندین پسر دیگر داشت. وقتی برادران ناتنی یفتاح بزرگ شدند، او را از شهر خود رانده، گفتند: «تو پسر زن دیگری هستی و از دارایی پدر ما هیچ سهمی نخواهی داشت.»
3 پس یفتاح از نزد برادران خود گریخت و در سرزمین طوب ساکن شد. دیری نپایید که عدهای از افراد ولگرد دور او جمع شده، او را رهبر خود ساختند.
4 پس از مدتی عمونیها با اسرائیلیها وارد جنگ شدند. 5 رهبران جلعاد به سرزمین طوب نزد یفتاح رفتند 6 و از او خواهش کردند که بیاید و سپاه ایشان را در جنگ با عمونیها رهبری نماید. 7 اما یفتاح به ایشان گفت: «شما آنقدر از من نفرت داشتید که مرا از خانهٔ پدرم بیرون راندید. چرا حالا که در زحمت افتادهاید پیش من آمدهاید؟»
8 آنها گفتند: «ما آمدهایم تو را همراه خود ببریم. اگر تو ما را در جنگ با عمونیها یاری کنی، تو را فرمانروای جلعاد میکنیم.»
9 یفتاح گفت: «چطور میتوانم سخنان شما را باور کنم؟»
10 ایشان پاسخ دادند: «خداوند در میان ما شاهد است که این کار را خواهیم کرد.»
11 پس یفتاح این مأموریت را پذیرفت و مردم او را سردار لشکر و فرمانروای خود ساختند. همهٔ قوم اسرائیل در مصفه جمع شدند و در حضور خداوند با یفتاح پیمان بستند. 12 آنگاه یفتاح قاصدانی نزد پادشاه عمون فرستاد تا بداند به چه دلیل با اسرائیلیها وارد جنگ شده است. 13 پادشاه عمون جواب داد: «هنگامی که اسرائیلیها از مصر بیرون آمدند، سرزمین ما را تصرف کردند. آنها تمام سرزمین ما را از رود ارنون تا رود یبوق و اردن گرفتند. اکنون شما باید این زمینها را بدون جنگ و خونریزی پس بدهید.»
14-15 ۱۴و۱۵ یفتاح قاصدان را با این پاسخ نزد پادشاه عمون فرستاد: «اسرائیلیها این زمینها را به زور تصرف نکردهاند، 16 بلکه وقتی قوم اسرائیل از مصر بیرون آمده، از دریای سرخ عبور کردند و به قادش رسیدند، 17 برای پادشاه ادوم پیغام فرستاده، اجازه خواستند که از سرزمین او عبور کنند. اما خواهش آنها پذیرفته نشد. سپس از پادشاه موآب همین اجازه را خواستند. او هم قبول نکرد. پس اسرائیلیها به ناچار در قادش ماندند. 18 سرانجام از راه بیابان، ادوم و موآب را دور زدند و در مرز شرقی موآب به راه خود ادامه دادند تا اینکه بالاخره در آن طرف مرز موآب در ناحیهٔ رود ارنون اردو زدند ولی وارد موآب نشدند. 19 آنگاه اسرائیلیها قاصدانی نزد سیحون پادشاه اموریها که در حشبون حکومت میکرد فرستاده، از او اجازه خواستند که از سرزمین وی بگذرند و به جانب مقصد خود بروند. 20 ولی سیحون پادشاه به اسرائیلیها اعتماد نکرد، بلکه تمام سپاه خود را در یاهص بسیج کرد و به ایشان حمله برد. 21-22 ۲۱و۲۲ اما یهوه خدای ما به بنیاسرائیل کمک نمود تا سیحون و تمام سپاه او را شکست دهند. بدین طریق بنیاسرائیل همهٔ زمینهای اموریها را از رود ارنون تا رود یبوق، و از بیابان تا رود اردن تصرف نمودند.
23 «اکنون که خداوند، خدای اسرائیل زمینهای اموریها را از آنها گرفته، به اسرائیلیها داده است شما چه حق دارید آنها را از ما بگیرید؟ 24 آنچه را که کموش، خدای تو به تو میدهد برای خود نگاه دار و ما هم آنچه را که خداوند، خدای ما به ما میدهد برای خود نگاه خواهیم داشت. 25 آیا فکر میکنی تو از بالاق، پادشاه موآب بهتر هستی؟ آیا او هرگز سعی نمود تا زمینهایش را بعد از شکست خود از اسرائیلیها پس بگیرد؟ 26 اینک تو پس از سیصد سال این موضوع را پیش کشیدهای؟ اسرائیلیها در تمام این مدت در اینجا ساکن بوده و در سراسر این سرزمین از حشبون و عروعیر و دهکدههای اطراف آنها گرفته تا شهرهای کنار رود ارنون زندگی میکردهاند. پس چرا تا به حال آنها را پس نگرفتهاید؟ 27 من به تو گناهی نکردهام. این تو هستی که به من بدی کرده آمدهای با من بجنگی، اما خداوند که داور مطلق است امروز نشان خواهد داد که حق با کیست اسرائیل یا عمون.» 28 ولی پادشاه عمون به پیغام یفتاح توجهی ننمود.
29 آنگاه روح خداوند بر یفتاح قرار گرفت و او سپاه خود را از سرزمینهای جلعاد و منسی عبور داد و از مصفه واقع در جلعاد گذشته، به جنگ سپاه عمون رفت. 30-31 ۳۰و۳۱ یفتاح نزد خداوند نذر کرده بود که اگر اسرائیلیها را یاری کند تا عمونیها را شکست دهند وقتی که به سلامت به منزل بازگردد، هر چه را که از در خانهاش به استقبال او بیرون آید به عنوان قربانی سوختنی به خداوند تقدیم خواهد کرد.
32 پس یفتاح با عمونیها وارد جنگ شد و خداوند او را پیروز گردانید. 33 او آنها را از عروعیر تا منیت که شامل بیست شهر بود و تا آبیل کرامیم با کشتار فراوان شکست داد. بدین طریق عمونیها به دست قوم اسرائیل سرکوب شدند.
دختر یفتاح
34 هنگامی که یفتاح به خانهٔ خود در مصفه بازگشت، دختر وی یعنی تنها فرزندش در حالی که از شادی دف میزد و میرقصید به استقبال او از خانه بیرون آمد. 35 وقتی یفتاح دخترش را دید از شدت ناراحتی لباس خود را چاک زد و گفت: «آه، دخترم! تو مرا غصهدار کردی؛ زیرا من به خداوند نذر کردهام و نمیتوانم آن را ادا نکنم.»
36 دخترش گفت: «پدر، تو باید آنچه را که به خداوند نذر کردهای بجا آوری، زیرا او تو را بر دشمنانت عمونیها پیروز گردانیده است. 37 اما اول به من دو ماه مهلت بده تا به کوهستان رفته، با دخترانی که دوست من هستند گردش نمایم و به خاطر اینکه هرگز ازدواج نخواهم کرد، گریه کنم.» 38 پدرش گفت: «بسیار خوب، برو.»
پس او با دوستان خود به کوهستان رفت و دو ماه ماتم گرفت. 39 سپس نزد پدرش برگشت و یفتاح چنانکه نذر کرده بود عمل نمود. [1] بنابراین آن دختر هرگز ازدواج نکرد. پس از آن در اسرائیل رسم شد 40 که هر ساله دخترها به مدت چهار روز بیرون میرفتند و به یاد دختر یفتاح ماتم میگرفتند.
Chapter 12
یفتاح و افرایمیها
1 قبیلهٔ افرایم سپاه خود را در صافون جمع کرد و برای یفتاح این پیغام را فرستاد: «چرا از ما نخواستی تا آمده، تو را در جنگ با عمونیها کمک کنیم؟ اکنون میآییم تا تو و خانهات را بسوزانیم!»
2 یفتاح پاسخ داد: «من برای شما پیغام فرستادم که بیایید، ولی نیامدید. هنگامی که در تنگی بودیم شما ما را یاری نکردید. 3 پس من جان خود را به خطر انداخته، بدون شما به جنگ رفتم و به یاری خداوند بر دشمن پیروز شدم. حال دلیلی ندارد که شما با من بجنگید.»
4 یفتاح از این سخن افرایمیها که گفته بودند، مردان جلعاد به افرایم و منسی خیانت کردهاند خشمناک شده، سپاه خود را بسیج نمود و به افرایم حمله برده، آنها را شکست داد. 5 مردان جلعاد تمام گذرگاههای رود اردن را گرفتند تا از فرار افرایمیها جلوگیری کنند. هر وقت یکی از فراریان افرایم میخواست از رود اردن عبور کند، مردان جلعاد راه را بر او میبستند و از او میپرسیدند: «آیا تو از قبیلهٔ افرایم هستی؟» اگر میگفت: «نه!» 6 آنگاه از او میخواستند بگوید: «شبولت.» ولی او میگفت: «سبولت.» و از این راه میفهمیدند که او افرایمی است، زیرا افرایمیها، «ش» را «س» تلفظ میکردند. پس او را میگرفتند و در کنار گذرگاههای اردن میکشتند. به این ترتیب چهل و دو هزار نفر افرایمی به دست مردم جلعاد کشته شدند.
7 یفتاح مدت شش سال رهبری اسرائیل را به عهده داشت. وقتی مرد او را در یکی از شهرهای جلعاد دفن کردند.
ابصان، ایلون و عبدون
8 رهبر بعدی، اِبصانِ بیتلحمی بود. 9-10 ۹و۱۰ او سی پسر و سی دختر داشت. وی دختران خود را به عقد مردانی درآورد که خارج از قبیلهٔ او بودند و سی دختر بیگانه هم برای پسرانش به زنی گرفت. او هفت سال رهبر اسرائیل بود و بعد از مرگش او را در بیتلحم دفن کردند.
11-12 ۱۱و۱۲ پس از ابصان، ایلونِ زِبولونی مدت ده سال رهبری اسرائیل را به عهده گرفت. وقتی مرد او را در ایلون واقع در زبولون به خاک سپردند.
13 پس از او، عَبدون پسر هیلل فرعتونی رهبر اسرائیل شد. 14 او چهل پسر و سی نوه داشت که بر هفتاد الاغ سوار میشدند. عبدون مدت هشت سال رهبر اسرائیل بود. 15 پس از مرگش در فرعتون واقع در افرایم در کوهستان عمالیقیها به خاک سپرده شد.
Chapter 13
تولد سامسون
1 قوم اسرائیل بار دیگر نسبت به خداوند گناه ورزیدند. بنابراین خداوند ایشان را مدت چهل سال به دست فلسطینیها گرفتار نمود. 2-3 ۲و۳ روزی فرشتهٔ خداوند بر همسر مانوح از قبیلهٔ دان که در شهر صرعه زندگی میکرد ظاهر شد. این زن، نازا بود و فرزندی نداشت، اما فرشته به او گفت: «هر چند تا به حال نازا بودهای، ولی بهزودی حامله شده، پسری خواهی زایید. 4 مواظب باش شراب و مسکرات ننوشی و چیز حرام و ناپاک نخوری. 5 موی سر پسرت هرگز نباید تراشیده شود، چون او نذیره [1]اعداد ۶:۱‑۸ بوده، از بدو تولد وقف خدا خواهد بود. او شروع به رهانیدن اسرائیلیها از دست فلسطینیها خواهد کرد.»
6 آن زن با شتاب پیش شوهرش رفت و به او گفت: «مرد خدایی به من ظاهر شد که صورتش مانند فرشتهٔ خدا مهیب بود. من نام و نشانش را نپرسیدم و او هم اسم خود را به من نگفت. 7 اما گفت که من صاحب پسری خواهم شد. او همچنین به من گفت که نباید شراب و مسکرات بنوشم و چیز حرام و ناپاکی بخورم؛ زیرا کودک نذیره بوده، از شکم مادر تا دم مرگ وقف خدا خواهد بود!»
8 آنگاه مانوح چنین دعا کرد: «ای خداوند، خواهش میکنم تو آن مرد خدا را دوباره نزد ما بفرستی تا او به ما یاد دهد با فرزندی که به ما میبخشی چه کنیم.» 9 خدا دعای وی را اجابت فرمود و فرشتهٔ خدا بار دیگر بر زن او که در صحرا نشسته بود، ظاهر شد. این بار هم شوهرش مانوح نزد وی نبود. 10 پس او دویده، به شوهرش گفت: «آن مردی که به من ظاهر شده بود، باز هم آمده است!»
11 مانوح شتابان همراه همسرش نزد آن مرد آمده، از او پرسید: «آیا تو همان مردی هستی که با زن من صحبت کرده بودی؟»
فرشته گفت: «بله.»
12 پس مانوح از او پرسید: «بعد از تولد بچه چگونه باید او را بزرگ کنیم؟»
13-14 ۱۳و۱۴ فرشته جواب داد: «زن تو باید از آنچه که او را منع کردم، پرهیز کند. او نباید از محصول درخت انگور بخورد یا شراب و مسکرات بنوشد. او همچنین نباید چیز حرام و ناپاک بخورد. او باید هر چه به او امر کردهام بجا آورد.»
15 آنگاه مانوح به فرشته گفت: «خواهش میکنم همین جا بمان تا بروم و برایت غذایی بیاورم.» 16 فرشته جواب داد: «در اینجا منتظر میمانم، ولی چیزی نمیخورم. اگر میخواهی چیزی بیاوری، هدیهای بیاور که به عنوان قربانی سوختنی به خداوند تقدیم گردد.» (مانوح هنوز نمیدانست که او فرشتهٔ خداوند است.)
17 سپس مانوح نام او را پرسیده، گفت: «وقتی هر آنچه گفتهای واقع گردد میخواهیم به مردم بگوییم که چه کسی این پیشگویی را کرده است!»
18 فرشته گفت: «نام مرا نپرس، زیرا نام عجیبی است!»
19 پس مانوح بزغاله و هدیهای از آرد گرفته، آن را روی مذبحی سنگی به خداوند تقدیم کرد و فرشته عمل عجیبی انجام داد. 20-21 ۲۰و۲۱ وقتی شعلههای آتش مذبح به سوی آسمان زبانه کشید فرشته در شعلهٔ آتش به آسمان صعود نمود! مانوح و زنش با دیدن این واقعه رو بر زمین نهادند و مانوح فهمید که او فرشتهٔ خداوند بوده است. این آخرین باری بود که آنها او را دیدند.
22 مانوح به همسر خود گفت: «ما خواهیم مرد، زیرا خدا را دیدیم!» 23 ولی زنش به او گفت: «اگر خداوند میخواست ما را بکشد هدیه و قربانی ما را قبول نمیکرد، این وعدهٔ عجیب را به ما نمیداد و این کار عجیب را به عمل نمیآورد.»
24 آن زن پسری به دنیا آورد و او را «سامسون» نام نهاد. او رشد کرد و بزرگ شد و خداوند او را برکت داد. 25 هر وقت که سامسون به لشکرگاه دان که بین صرعه و اِشتائُل قرار داشت میرفت، روح خداوند وی را به غیرت میآورد.
Chapter 14
ازدواج سامسون
1 یک روز که سامسون به تمنه رفته بود، دختری فلسطینی توجه او را جلب نمود. 2 چون به خانه بازگشت جریان را با پدر و مادرش در میان گذاشت و از آنها خواست تا آن دختر را برایش خواستگاری کنند. 3 آنها اعتراض نموده، گفتند: «چرا باید بروی و همسری از این فلسطینیهای بتپرست بگیری؟ آیا در بین تمام خاندان و قوم ما دختری پیدا نمیشود که تو با او ازدواج کنی؟»
ولی سامسون به پدر خود گفت: «دختر دلخواه من همان است. او را برای من خواستگاری کنید.»
4 پدر و مادر او نمیدانستند که دست خداوند در این کار است و بدین وسیله میخواهد برای فلسطینیها که در آن زمان بر بنیاسرائیل حکومت میکردند، دامی بگستراند.
5 سامسون با پدر و مادرش به تمنه رفت. وقتی آنها از تاکستانهای تمنه عبور میکردند شیر جوانی بیرون پریده، به سامسون حمله کرد. 6 در همان لحظه روح خداوند بر او قرار گرفت و با اینکه سلاحی با خود نداشت، شیر را گرفته مثل یک بزغاله آن را درید! اما در این باره چیزی به پدر و مادر خود نگفت. 7 وقتی سامسون به تمنه رسید با آن دختر صحبت کرد و او را پسندید.
8 بعد از مدتی، سامسون برای عروسی باز به تمنه رفت. او از جاده خارج شد تا نگاهی به لاشهٔ شیر بیفکند. چشمش به انبوهی از زنبور و مقداری عسل در داخل لاشه افتاد. 9 مقداری از آن عسل را با خود برداشت تا در بین راه بخورد. وقتی به پدر و مادرش رسید کمی از آن عسل را به آنها داد و ایشان نیز خوردند. اما سامسون به ایشان نگفت که آن عسل را از کجا آورده است.
10-11 ۱۰و۱۱ در حالی که پدر سامسون تدارک ازدواج او را میدید، سامسون مطابق رسم جوانان آن زمان ضیافتی ترتیب داد و سی نفر از جوانان دهکده در آن شرکت کردند. 12 سامسون به آنها گفت: «معمایی به شما میگویم. اگر در این هفت روزی که جشن داریم جواب معما را گفتید، من سی ردای کتانی و سی دست لباس به شما میدهم. 13 ولی اگر نتوانستید جواب بدهید، شما باید این لباسها را به من بدهید!»
آنها گفتند: «بسیار خوب، معمای خود را بگو تا بشنویم.»
14 سامسون گفت: «از خورنده خوراک بیرون آمد و از زورآور شیرینی!» سه روز گذشت و ایشان نتوانستند جواب معما را پیدا کنند.
15 روز چهارم همگی آنها نزد زن سامسون رفتند و به او گفتند: «جواب این معما را از شوهرت بپرس و به ما بگو و گرنه خانهٔ پدرت را آتش خواهیم زد و تو را نیز خواهیم سوزانید. آیا این مهمانی فقط برای لخت کردن ما بود؟»
16 پس زن سامسون پیش او رفته، گریه کرد و گفت: «تو مرا دوست نداری. تو از من متنفری؛ چون برای جوانان قوم من معمایی گفتهای، ولی جواب آن را به من نمیگویی.»
سامسون گفت: «من آن را به پدر و مادرم نیز نگفتهام، چطور انتظار داری به تو بگویم!»
17 ولی او دست بردار نبود و هر روز گریه میکرد، تا اینکه سرانجام در روز هفتم مهمانی، سامسون جواب معما را به وی گفت. او نیز جواب را به جوانان قوم خود بازگفت. 18 پس در روز هفتم، پیش از غروب آفتاب آنها جواب معما را به سامسون چنین گفتند: «چه چیزی شیرینتر از عسل و زورآورتر از شیر میباشد؟»
سامسون گفت: «اگر با ماده گاو من شخم نمیکردید، جواب معما را نمییافتید!» 19 آنگاه روح خداوند بر سامسون قرار گرفت و او به شهر اشقلون رفته، سی نفر از اهالی آنجا را کشت و لباسهای آنها را برای سی جوانی که جواب معمایش را گفته بودند، آورد و خود از شدت عصبانیت به خانهٔ پدر خود بازگشت. 20 زن سامسون نیز به جوانی که در عروسی آنها ساقدوش سامسون بود، به زنی داده شد.
Chapter 15
انتقام سامسون از فلسطینیها
1 پس از مدتی، در موقع درو گندم، سامسون بزغالهای به عنوان هدیه برداشت تا پیش زن خود برود. اما پدرزنش وی را به خانه راه نداد، 2 و گفت: «من گمان میکردم تو از او نفرت داری، از این رو وی را به عقد ساقدوش تو درآوردم. اما خواهر کوچکش از او خیلی زیباتر است؛ میتوانی با او ازدواج کنی.»
3 سامسون فریاد زد: «اکنون هر بلایی بر سر فلسطینیها بیاورم گناهش به گردن من نیست.» 4 پس بیرون رفته، سیصد شغال گرفت و دمهای آنها را جفتجفت به هم بست و در میان هر جفت مشعلی قرار داد. 5 بعد مشعلها را آتش زد و شغالها را در میان کشتزارهای فلسطینیان رها نمود. با این عمل تمام محصول و درختان زیتون سوخته و نابود شد.
6 فلسطینیها از یکدیگر میپرسیدند: «چه کسی این کار را کرده است؟» سرانجام فهمیدند که کار سامسون داماد تمنی بوده است، زیرا تمنی زن او را به مرد دیگری داده بود. پس فلسطینیها آن دختر را با پدرش زندهزنده سوزانیدند.
7 سامسون وقتی این را شنید خشمگین شد و قسم خورد که تا انتقام آنها را نگیرد آرام ننشیند. 8 پس با بیرحمی بر فلسطینیها حمله برده، بسیاری از آنها را کشت، سپس به صخرهٔ عیطام رفت و در غاری ساکن شد. 9 فلسطینیها نیز سپاهی بزرگ به سرزمین یهودا فرستادند و شهر لحی را محاصره کردند.
10 اهالی یهودا پرسیدند: «چرا ما را محاصره کردهاید؟»
فلسطینیها جواب دادند: «آمدهایم تا سامسون را بگیریم و بلایی را که بر سر ما آورد بر سرش بیاوریم.»
11 پس سه هزار نفر از مردان یهودا به غار صخرهٔ عیطام نزد سامسون رفتند و به او گفتند: «این چه کاریست که کردی؟ مگر نمیدانی که ما زیر دست فلسطینیها هستیم؟»
ولی سامسون جواب داد: «من فقط آنچه را که بر سر من آورده بودند، تلافی کردم.»
12 مردان یهودا گفتند: «ما آمدهایم تو را ببندیم و به فلسطینیها تحویل دهیم.»
سامسون گفت: «بسیار خوب، ولی به من قول دهید که خود شما مرا نکشید.»
13 آنها جواب دادند: «تو را نخواهیم کشت.» پس با دو طناب نو او را بستند و با خود بردند. 14 چون سامسون به لحی رسید، فلسطینیها از دیدن او بانگ برآوردند. در این هنگام روح خداوند بر سامسون قرار گرفت و طنابهایی که به دستهایش بسته شده بود مثل نخی که به آتش سوخته شود از هم باز شد. 15 آنگاه استخوان چانهٔ الاغی مرده را که بر زمین افتاده بود برداشت و با آن هزار نفر از فلسطینیها را کشت. 16 سپس گفت:
«با چانهای از یک الاغ
از کشتهها پشتهها ساختهام،
با چانهای از یک الاغ
یک هزار مرد را من کشتهام.»
17 سپس چانهٔ الاغ را به دور انداخت و آن مکان را رَمَتلَحی (یعنی «تپهٔ استخوان چانه») نامید.
18 سامسون بسیار تشنه شد. پس نزد خداوند دعا کرده، گفت: «امروز این پیروزی عظیم را به بندهات دادی؛ ولی اکنون از تشنگی میمیرم و به دست این بتپرستان گرفتار میشوم.» 19 پس خداوند از داخل گودالی که در آنجا بود آب بر زمین جاری ساخت. سامسون از آن آب نوشید و روحش تازه شد. سپس آن چشمه را عینحقوری (یعنی «چشمهٔ مردی که دعا کرد») نامید. این چشمه تا به امروز در آنجا باقیست.
20 سامسون مدت بیست سال رهبری اسرائیل را به عهده داشت، ولی فلسطینیها هنوز هم بر سرزمین آنها مسلط بودند.
Chapter 16
سامسون و دلیله
1 روزی سامسون به شهر فلسطینی غزه رفت و شب را با زن بدکارهای به سر برد. 2 بهزودی در همه جا پخش شد که سامسون به غزه آمده است. پس مردان شهر تمام شب نزد دروازه در کمین نشستند تا اگر خواست فرار کند او را بگیرند. آنها در شب هیچ اقدامی نکردند بلکه گفتند: «چون صبح هوا روشن شود، او را خواهیم کشت.» 3 اما سامسون تا نصف شب خوابید؛ سپس برخاسته بیرون رفت و دروازهٔ شهر را با چارچوبش از جا کند و آن را بر دوش خود گذاشته، به بالای تپهای که در مقابل حبرون است برد.
4 مدتی بعد، سامسون عاشق زنی از وادی سورق، به نام دلیله شد. 5 پنج رهبر فلسطینی نزد دلیله آمده، به او گفتند: «سعی کن بفهمی چه چیزی او را اینچنین نیرومند ساخته است و چطور میتوانیم او را بگیریم و ببندیم. اگر این کار را انجام دهی هر یک از ما هزار و صد مثقال نقره به تو پاداش خواهیم داد.»
6 پس دلیله به سامسون گفت: «خواهش میکنم به من بگو که رمز قدرت تو چیست؟ چگونه میتوان تو را بست و ناتوان کرد؟»
7 سامسون در جواب او گفت: «اگر مرا با هفت زه کمانِ تازه که خشک نشده باشد ببندند، مثل هر کس دیگر ناتوان خواهم شد.»
8 پس رهبران فلسطینی هفت زه کمان برای دلیله آوردند و دلیله با آن هفت زه کمان او را بست. 9 در ضمن، او چند نفر فلسطینی را در اتاق مجاور مخفی کرده بود. دلیله پس از بستن سامسون فریاد زد: «سامسون! فلسطینیها برای گرفتن تو آمدهاند!» سامسون زه را مثل نخ کتانی که به آتش برخورد میکند، پاره کرد و راز قدرتش آشکار نشد.
10 سپس دلیله به وی گفت: «سامسون، تو مرا مسخره کردهای! چرا به من دروغ گفتی؟ خواهش میکنم به من بگو که چطور میتوان تو را بست؟»
11 سامسون گفت: «اگر با طنابهای تازهای که هرگز از آنها استفاده نشده، بسته شوم، مانند سایر مردان، ناتوان خواهم شد.»
12 پس دلیله طنابهای تازهای گرفته، او را بست. این بار نیز فلسطینیها در اتاق مجاور مخفی شده بودند. دلیله فریاد زد: «سامسون! فلسطینیها برای گرفتن تو آمدهاند!» ولی او طنابها را مثل نخ از بازوان خود گسست.
13 دلیله به وی گفت: «باز هم مرا دست انداختی و به من راست نگفتی! حالا به من بگو که واقعاً چطور میتوان تو را بست؟»
سامسون گفت: «اگر هفت گیسوی مرا در تارهای دستگاه نساجیات ببافی مانند مردان دیگر، ناتوان خواهم شد.»
14 پس وقتی او در خواب بود، دلیله موهای او را در تارهای دستگاه نساجی بافت و آنها را با میخ دستگاه محکم کرد. سپس فریاد زد: «سامسون! فلسطینیها آمدند!» او بیدار شد و با یک حرکت سر، دستگاه را از جا کند!
15 دلیله به او گفت: «چگونه میگویی مرا دوست داری و حال آنکه به من اعتماد نداری؟ سه مرتبه است که مرا دست انداختی و به من نمیگویی راز قدرتت در چیست؟»
16-17 ۱۶و۱۷ دلیله هر روز با اصرارهای خود سامسون را به ستوه میآورد، تا اینکه سرانجام راز قدرت خود را برای او فاش ساخت. سامسون به وی گفت: «موی سر من هرگز تراشیده نشده است. چون من از بدو تولد نذیره بوده و وقف خدا شدهام. اگر موی سرم تراشیده شود، نیروی من از بین رفته، مانند هر شخص دیگری ناتوان خواهم شد.»
18 دلیله فهمید که این بار حقیقت را گفته است. پس به دنبال آن پنج رهبر فلسطینی فرستاد و به آنها گفت: «بیایید، این دفعه او همه چیز را به من گفته است.» پس آنها پولی را که به وی وعده داده بودند، با خود برداشته، آمدند. 19 دلیله سر سامسون را روی دامن خود گذاشت و او را خواباند. سپس به دستور دلیله موی سرش را تراشیدند. بدین ترتیب، دلیله سامسون را درمانده کرد و نیروی او از او رفت. 20 آنگاه دلیله فریاد زد: «سامسون! فلسطینیها آمدهاند تو را بگیرند!» او بیدار شد و با خود اینطور فکر کرد: «مانند دفعات پیش به خود تکانی میدهم و آزاد میشوم!» اما غافل از این بود که خداوند او را ترک کرده است. 21 در این موقع فلسطینیها آمده، او را گرفتند و چشمانش را از کاسه درآورده، او را به غزه بردند. در آنجا سامسون را با زنجیرهای مفرغین بسته به زندان انداختند و وادارش کردند گندم دستاس کند. 22 اما طولی نکشید که موی سرش دوباره بلند شد.
مرگ سامسون
23-24 ۲۳و۲۴ رهبران فلسطینی جمع شدند تا جشن مفصلی بر پا نمایند و قربانی بزرگی به بت خود داجون تقدیم کنند، چون پیروزی بر دشمن خود، سامسون را مدیون بت خود میدانستند. آنها با دیدن سامسون خدای خود را ستایش میکردند و میگفتند: «خدای ما، دشمن ما را که زمینمان را خراب کرد و بسیاری از فلسطینیها را کشت، اکنون به دست ما تسلیم کرده است.» 25-26 ۲۵و۲۶ جماعت نیمه مست فریاد میزدند: «سامسون را از زندان بیاورید تا ما را سرگرم کند.»
سامسون را از زندان به داخل معبد آورده، او را در میان دو ستون که سقف معبد بر آنها قرار گرفته بود بر پا داشتند. سامسون به پسری که دستش را گرفته، او را راهنمایی میکرد گفت: «دستهای مرا روی دو ستون بگذار، چون میخواهم به آنها تکیه کنم.»
27 در این موقع معبد از مردم پر شده بود. پنج رهبر فلسطینی همراه با سه هزار نفر در ایوانهای معبد به تماشای سامسون نشسته، او را مسخره میکردند.
28 سامسون نزد خداوند دعا کرده، چنین گفت: «ای خداوند، خدای من، التماس میکنم مرا به یاد آور و یک بار دیگر نیرویم را به من بازگردان، تا انتقام چشمانم را از این فلسطینیها بگیرم.»
29-30 ۲۹و۳۰ آنگاه سامسون دستهای خود را بر ستونها گذاشت و گفت: «بگذار با فلسطینیها بمیرم.» سپس با تمام قوت بر ستونها فشار آورد و سقف معبد بر سر رهبران فلسطینی و همهٔ مردمی که در آنجا بودند فرو ریخت. تعداد افرادی که او هنگام مرگش کشت بیش از تمام کسانی بود که او در طول عمرش کشته بود.
31 بعد برادران و سایر بستگانش آمده، جسد او را بردند و در کنار قبر پدرش مانوح که بین راه صرعه و اِشتائُل قرار داشت، دفن کردند. سامسون مدت بیست سال رهبر قوم اسرائیل بود.
Chapter 17
بتهای میخا
1 در کوهستان افرایم مردی به نام میخا زندگی میکرد. 2 روزی او به مادرش گفت: «آن هزار و صد مثقال نقرهای را که فکر میکردی از تو دزدیدهاند و من شنیدم که دزدش را نفرین میکردی، نزد من است، من آن را برداشتهام.»
مادرش گفت: «چون تو اعتراف کردی، خداوند تو را برکت خواهد داد.» 3 پس میخا آن مقدار نقره را که دزدیده بود، به مادرش پس داد. مادرش گفت: «من این نقره را وقف خداوند مینمایم و از آن یک بت نقرهای برای تو تهیه میکنم تا این لعنت از تو دور شود.»
4-5 ۴و۵ پس مادرش دویست مثقال از آن نقره را گرفته، پیش زرگر برد و دستور داد با آن بُتی بسازد. بت ساخته شد و در خانهٔ میخا گذاشته شد. میخا در خانهاش علاوه بر بتها، ایفود [1] نیز داشت. او یکی از پسرانش را به کاهنی بتخانهٔ خود تعیین نمود. 6 در آن زمان بنیاسرائیل پادشاهی نداشت و هر کس هر کاری را که دلش میخواست انجام میداد.
7-8 ۷و۸ یک روز جوانی از قبیلهٔ لاوی که اهل بیتلحم یهودا بود شهر خود را ترک گفت تا جای مناسبی برای زندگی پیدا کند. در طول سفر به خانهٔ میخا در کوهستان افرایم رسید. 9 میخا از او پرسید: «اهل کجا هستی؟»
او گفت: «من از قبیلهٔ لاوی و اهل بیتلحم یهودا هستم و میخواهم جای مناسبی برای سکونت پیدا کنم.»
10-11 ۱۰و۱۱ میخا گفت: «اگر بخواهی میتوانی پیش من بمانی و کاهن من باشی. سالیانه ده مثقال نقره، یک دست لباس و خوراک به تو خواهم داد.» آن لاوی جوان موافقت کرد و پیش او ماند. میخا او را چون یکی از پسرانش میدانست 12 و وی را کاهن خود تعیین نمود و او در منزل میخا سکونت گزید. 13 میخا گفت: «حال که از قبیلهٔ لاوی کاهنی برای خود دارم، میدانم که خداوند مرا برکت خواهد داد.»
Chapter 18
میخا و قبیلهٔ دان
1 در آن زمان اسرائیل پادشاهی نداشت. قبیلهٔ دان سعی میکردند مکانی برای سکونت خود پیدا کنند، زیرا سکنهٔ سرزمینی را که برای آنها تعیین شده بود هنوز بیرون نرانده بودند. 2 پس افراد قبیلهٔ دان پنج نفر از جنگاوران خود را از شهرهای صرعه و اِشتائُل فرستادند تا موقعیت سرزمینی را که قرار بود در آن ساکن شوند، بررسی نمایند. آنها وقتی به کوهستان افرایم رسیدند به خانهٔ میخا رفتند و شب را در آنجا گذراندند. 3 در آنجا صدای آن لاوی جوان را شنیدند و او را شناختند. پس به طرف او رفته، از وی پرسیدند: «در اینجا چه میکنی؟ چه کسی تو را به اینجا آورده است؟»
4 لاوی جوان گفت: «میخا مرا استخدام کرده تا کاهن او باشم.»
5 آنها گفتند: «حال که چنین است، از خدا سؤال کن و ببین آیا در این مأموریت، ما موفق خواهیم شد یا نه.» 6 کاهن پاسخ داد: «البته موفق خواهید شد، زیرا کاری که شما میکنید منظور نظر خداوند است.»
7 پس آن پنج مرد روانه شده، به شهر لایش رفتند و دیدند که مردم آنجا مثل صیدونیها در صلح و آرامش و امنیت به سر میبرند، زیرا در اطرافشان قبیلهای نیست که بتواند به ایشان آزاری برساند. آنها از بستگان خود در صیدون نیز دور بودند و با آبادیهای اطراف خود رفت و آمدی نداشتند.
8 وقتی آن پنج جنگاور به صرعه و اِشتائُل نزد قبیلهٔ خود بازگشتند، مردم از آنها پرسیدند: «وضع آن دیار چگونه است؟»
9-10 ۹و۱۰ آنها گفتند: «سرزمینی است حاصلخیز و وسیع که نظیر آن در دنیا پیدا نمیشود؛ مردمانش حتی آمادگی آن را ندارند که از خودشان دفاع کنند! پس منتظر چه هستید، برخیزید تا به آنجا حمله کنیم و آن را به تصرف خود درآوریم زیرا خدا آن سرزمین را به ما داده است.»
11 با شنیدن این خبر، از قبیلهٔ دان ششصد مرد مسلح از شهرهای صرعه و اِشتائُل به سوی آن محل حرکت کردند. 12 آنها ابتدا در غرب قریهٔ یعاریم که در یهودا است اردو زدند (آن مکان تا به امروز هم «اردوگاه دان» نامیده میشود)، 13 سپس از آنجا به کوهستان افرایم رفتند. هنگامی که از کنار خانهٔ میخا میگذشتند، 14 آن پنج جنگاور به همراهان خود گفتند: «خانهای در اینجاست که در آن ایفود [1]۱۷:۴و۵ و بتهای خانگی و تمثالهای تراشیده و بُتی ریخته شده وجود دارد. خودتان میدانید چه باید بکنیم!»
15-16 ۱۵و۱۶ آن پنج نفر به خانهٔ میخا رفتند و بقیهٔ مردان مسلح قبیلۀ دان در بیرون خانه ایستادند. آنها با کاهن جوان سرگرم صحبت شدند. 17 سپس در حالی که کاهن جوان بیرون در با مردان مسلح ایستاده بود آن پنج نفر وارد خانه شده ایفود و بتها را برداشتند.
18 کاهن جوان وقتی دید که بتخانه را غارت میکنند، فریاد زد: «چه میکنید؟»
19 آنها گفتند: «ساکت شو و همراه ما بیا و کاهن ما باش. آیا بهتر نیست به جای اینکه در یک خانه کاهن باشی، کاهن یک قبیله در اسرائیل بشوی؟» 20 کاهن جوان با شادی پذیرفت و ایفود و بتها را برداشته، همراه آنها رفت.
21 سپاهیان قبیلهٔ دان دوباره رهسپار شده، بچهها و حیوانات و اثاثیه خود را در صف اول قرار دادند. 22 پس از آنکه مسافت زیادی از خانهٔ میخا دور شده بودند، میخا و چند نفر از مردان همسایهاش آنها را تعقیب کردند. 23 آنها مردان قبیلهٔ دان را صدا میزدند که بایستند.
مردان قبیلهٔ دان گفتند: «چرا ما را تعقیب میکنید؟»
24 میخا گفت: «کاهن و همهٔ خدایان مرا بردهاید و چیزی برایم باقی نگذاشتهاید و میپرسید چرا شما را تعقیب میکنم!»
25 مردان قبیلهٔ دان گفتند: «ساکت باشید و گرنه ممکن است افراد ما خشمگین شده، همهٔ شما را بکشند.» 26 پس مردان قبیلهٔ دان به راه خود ادامه دادند. میخا چون دید تعداد ایشان زیاد است و نمیتواند حریف آنها بشود، به خانهٔ خود بازگشت.
27 مردان قبیلهٔ دان، با کاهن و بتهای میخا به شهر آرام و بیدفاع لایش رسیدند. آنها وارد شهر شده، تمام ساکنان آن را کشتند و خود شهر را به آتش کشیدند. 28 هیچکس نبود که به داد مردم آنجا برسد، زیرا از صیدون بسیار دور بودند و با همسایگان خود نیز روابطی نداشتند که در موقع جنگ به ایشان کمک کنند. شهر لایش در وادی نزدیک بیترحوب واقع بود.
مردم قبیلهٔ دان دوباره شهر را بنا کرده، در آن ساکن شدند. 29 آنها نام جد خود دان، پسر یعقوب را بر آن شهر نهادند. 30 ایشان بتها را در جای مخصوصی قرار داده، یهوناتان (پسر جرشوم و نوهٔ موسی) و پسرانش را به عنوان کاهنان خود تعیین نمودند. خانوادهٔ یهوناتان تا زمانی که مردم به اسارت برده شدند، خدمت کاهنی آنجا را به عهده داشتند. 31 در تمام مدتی که عبادتگاه مقدّس در شیلوه قرار داشت، قبیلهٔ دان همچنان بتهای میخا را میپرستیدند.
Chapter 19
عمل قبیح بنیامینیها
1 در آن روزگار که قوم اسرائیل هنوز پادشاهی نداشت، مردی از قبیلهٔ لاوی در آن طرف کوهستان افرایم زندگی میکرد. او دختری از اهالی بیتلحم یهودا را به عقد خود درآورد. 2 اما آن دختر از او دلگیر شده [1] ، به خانهٔ پدرش در بیتلحم یهودا فرار کرد و مدت چهار ماه در آنجا ماند. 3 سرانجام شوهرش برخاسته، به دنبال زنش رفت تا دوباره دل او را به دست آورد و او را به خانه بازگرداند. غلامی با دو الاغ همراه او بود. چون به آنجا رسید، زنش او را به خانهٔ خود برد و پدرزنش از دیدن وی بسیار شاد شد. 4 پدرزنش از او خواست که چند روزی با آنها بماند. پس او سه روز در خانهٔ پدرزنش ماند و اوقات خوشی را با هم گذراندند.
5 روز چهارم، صبح زود برخاستند و خواستند حرکت کنند، اما پدرزنش اصرار نمود که بعد از خوردن صبحانه بروند. 6 پس از صرف صبحانه پدرزن آن مرد گفت: «امروز هم پیش ما بمان تا با هم خوش بگذرانیم.» 7 آن مرد اول نپذیرفت، اما سرانجام بر اثر اصرار پدرزنش یک روز دیگر نزد آنها ماند. 8 روز بعد، آنها دوباره صبح زود برخاستند تا بروند اما باز پدرزنش مانع شد و گفت: «خواهش میکنم چیزی بخورید و تا غروب بمانید.» پس ماندند و به خوردن و نوشیدن پرداختند. 9 در پایان همان روز که آن مرد و زنش و غلامش آمادهٔ حرکت میشدند، پدرزنش گفت: «اکنون دیر وقت است. بهتر است شب را هم با خوشی دور هم باشیم و فردا صبح زود برخاسته روانه شوید.»
10 ولی آن مرد این بار قبول نکرد و به اتفاق همراهانش به راه افتاد و آنها پیش از غروب به اورشلیم که یبوس هم نامیده میشد به همراه همسر و دو الاغ پالان شده رسیدند. 11 غلامش به وی گفت: «بهتر است امشب در همین شهر بمانیم.»
12-13 ۱۲و۱۳ مرد جواب داد: «نه، ما نمیتوانیم در این شهر غریب که یک اسرائیلی هم در آن یافت نمیشود بمانیم. بهتر است به جِبعه یا رامه برویم و شب را در آنجا به سر بریم.»
14 پس به راه خود ادامه دادند. غروب به جِبعه که در سرزمین قبیلهٔ بنیامین بود، وارد شدند، 15 تا شب را در آنجا به سر برند. اما چون کسی آنها را به خانهٔ خود نبرد، در میدان شهر ماندند. 16 در این موقع پیرمردی از کار خود در مزرعهاش به خانه برمیگشت (او از اهالی کوهستان افرایم بود، ولی در جِبعهٔ بنیامین زندگی میکرد). 17 چون مسافران را در گوشهٔ میدان دید نزد ایشان رفت و پرسید: «از کجا آمدهاید و به کجا میروید؟»
18 مرد در پاسخ گفت: «از بیتلحم یهودا آمدهایم و به آن طرف کوهستان افرایم میرویم، زیرا خانه ما آنجا در نزدیکی شیلوه است و عازم خانه خود هستیم و هیچکس ما را به خانه خود راه نمیدهد. 19 با اینکه یونجه برای الاغها و خوراک و شراب کافی برای خودمان همراه داریم و نیازی به چیزی نداریم.»
20 پیرمرد گفت: «نگران نباشید. من شما را به خانهٔ خود میبرم. شما نباید در میدان بمانید.»
21 پس آنها را با خود به خانه برد و علوفه به الاغهایشان داد. ایشان پس از شستن پاها و رفع خستگی شام خوردند.
22 وقتی آنها سرگرم گفتگو بودند ناگهان عدهای از مردان منحرف و شهوتران، خانهٔ پیرمرد را محاصره نمودند. آنها در حالی که در را به شدت میکوبیدند، فریاد میزدند: «ای پیرمرد، مردی را که در خانهٔ توست بیرون بیاور تا به او تجاوز کنیم.»
23 پیرمرد از خانهاش بیرون آمد و به آنها گفت: «برادران من، از شما تمنا میکنم چنین عمل زشتی را انجام ندهید، زیرا او میهمان من است. 24 دختر باکرهٔ خودم و زن او را نزد شما میآورم، هر چه که میخواهید با آنها بکنید، اما چنین عمل زشتی را با این مرد نکنید.»
25 ولی آنها به حرفهای پیرمرد گوش ندادند. پس مرد میهمان، زن خود را به آنها تسلیم نمود و آنها تمام شب به وی تجاوز کردند و صبح خیلی زود او را رها ساختند. 26 سپیده دم، آن زن به دم در خانهای که شوهرش در آنجا بود آمد و همان جا بر زمین افتاد و تا روشن شدن هوا در آنجا ماند. 27 صبح، وقتی که شوهرش در را گشود تا روانه شود، دید زنش کنار در خانه افتاده و دستهایش بر آستانهٔ در است. 28 به او گفت: «برخیز تا برویم.» اما جوابی نشنید، چون زن مرده بود. پس جسد وی را روی الاغ خود انداخته عازم خانهاش شد. 29 وقتی به منزل رسید، چاقویی برداشته، جسد زنش را به دوازده قطعه تقسیم کرد و هر قطعه را برای یکی از قبایل اسرائیل فرستاد. 30 قوم اسرائیل چون این را دیدند خشمگین شده، گفتند: «از روزی که قوم ما از مصر بیرون آمد تاکنون چنین عملی دیده نشده است. ما نباید در این مورد خاموش بنشینیم.»
Chapter 20
جنگ اسرائیلیها با قبیلهٔ بنیامین
1-2 ۱و۲ آنگاه تمام قوم اسرائیل، از دان تا بئرشبع و اهالی جلعاد در آن سوی رود اردن، رهبران خود را با چهارصد هزار مرد جنگی به مصفه فرستادند تا همگی متفق به حضور خداوند حاضر شده، از او کسب تکلیف نمایند. 3 (خبر بسیج نیروهای اسرائیلی در مصفه به گوش قبیلهٔ بنیامین رسید.) بزرگان اسرائیل شوهر زن مقتوله را طلبیدند و از او خواستند تا واقعه را دقیقاً برای ایشان تعریف کند.
4 آن مرد چنین گفت: «من و زنم به جِبعه در سرزمین قبیلهٔ بنیامین آمدیم تا شب را در آنجا به سر بریم. 5 همان شب مردان جِبعه، خانهای را که ما در آن بودیم محاصره کردند و قصد داشتند مرا بکشند. آنها در تمامی طول شب آنقدر به زن من تجاوز کردند تا او مُرد. 6 پس من جسد او را به دوازده قطعه تقسیم نمودم و برای قبایل اسرائیل فرستادم، زیرا این افراد در اسرائیل عمل قبیح و زشتی را مرتکب شده بودند. 7 اکنون ای مردم اسرائیل، شما خود در این مورد قضاوت کنید و حکم دهید.»
8-10 همگی یکصدا جواب دادند: «تا اهالی جِبعه را به سزای عملشان نرسانیم، هیچکدام از ما به خانههای خود بر نمیگردیم. یک دهم از افراد سپاه به قید قرعه مأمور رساندن آذوقه خواهند شد و بقیه خواهیم رفت تا دهکدهٔ جِبعه بنیامین را برای عمل قبیحی که انجام دادهاند ویران کنیم.» 11 پس تمام قوم اسرائیل جمع شده، تصمیم گرفتند به شهر حمله کنند.
12 آنگاه قاصدانی نزد قبیلهٔ بنیامین فرستادند و به ایشان گفتند: «این چه عمل زشتی است که در بین شما صورت گرفته است؟ 13 آن افراد شریر را که در جِبعه هستند به ما تحویل دهید تا ایشان را اعدام کنیم و اسرائیل را از این شرارت پاک سازیم.» اما مردم قبیلهٔ بنیامین نه فقط به خواستهٔ ایشان توجهی ننمودند، 14-15 ۱۴و۱۵ بلکه بیست و شش هزار سرباز را بسیج کردند تا به اتفاق هفتصد مرد برگزیده از جِبعه، با بقیهٔ اسرائیل بجنگند. 16 (در بین آنها هفتصد مرد چپ دست بودند که مویی را با سنگ فلاخن میزدند و هرگز خطا نمیکردند.) 17 تعداد لشکر اسرائیل، غیر از افراد قبیلهٔ بنیامین، چهارصد هزار مرد جنگی بود.
18 سپاهیان اسرائیل پیش از اینکه وارد میدان جنگ شوند، اول به بیتئیل رفتند تا از خدا سؤال نمایند که کدام قبیله باید در جنگ با قبیلهٔ بنیامین پیشقدم شود.
خداوند به ایشان فرمود: «یهودا باید پیش از دیگران وارد جنگ شود.»
19-20 ۱۹و۲۰ پس تمام سپاه اسرائیل صبح زود حرکت کردند و در نزدیکی جِبعه اردو زدند تا با مردان قبیلهٔ بنیامین بجنگند. 21 بنیامینیها از شهر بیرون آمده، در آن روز بیست و دو هزار اسرائیلی را کشتند. 22-24 آنگاه سپاه اسرائیل به حضور خداوند رفتند و تا غروب گریستند. آنها از خداوند پرسیدند: «خداوندا، آیا باید باز هم با برادران بنیامینی خود بجنگیم؟»
خداوند در پاسخ آنها گفت: «بله، باید جنگ را ادامه دهید.» اسرائیلیها نیروی تازه یافته، روز بعد برای جنگ به همان مکان رفتند. 25 آن روز هم مردان بنیامین هجده هزار نفر دیگر از مردان شمشیرزن اسرائیل را کشتند.
26 آنگاه تمامی مردم اسرائیل به بیتئیل رفتند و تا غروب آفتاب در حضور خداوند گریستند و روزه گرفتند و قربانیهای سوختنی و سلامتی به خداوند تقدیم کردند. 27-28 ۲۷و۲۸ (در آن زمان صندوق عهد خدا در بیتئیل بود و فینحاس پسر العازار و نوهٔ هارون، کاهن بود.)
اسرائیلیها از خداوند سؤال کردند: «خداوندا، آیا باز هم به جنگ برادران بنیامینی خود برویم یا از جنگیدن دست بکشیم؟»
خداوند فرمود: «بروید، زیرا فردا آنها را به دست شما تسلیم خواهم کرد.»
29 پس سپاه اسرائیل در اطراف جِبعه کمین کردند، 30 و روز سوم بیرون آمده، بار دیگر در مقابل جِبعه صفآرایی نمودند. 31 وقتی لشکر بنیامین برای جنگ بیرون آمد، نیروهای اسرائیلی آنها را به دنبال خود کشیدند و از جِبعه دور ساختند. بنیامینیها مانند دفعات پیش در طول راه میان بیتئیل و جِبعه به اسرائیلیها حمله کرده، حدود سی نفر از آنها را کشتند.
32 بنیامینیها فریاد میزدند: «باز هم آنها را شکست میدهیم!» اما نمیدانستند که اسرائیلیها طبق نقشهٔ قبلی، عمداً عقبنشینی میکنند تا آنها را از جِبعه دور سازند. 33-34 ۳۳و۳۴ وقتی که قسمت عمدهٔ سپاه اسرائیل به بعل تامار رسیدند، به طرف دشمن بازگشته، بر آنها حملهور شدند. در همان حال ده هزار سرباز اسرائیلی نیز که در سمت غربی جِبعه در کمین نشسته بودند بیرون جسته، از پشت سر بر سپاه بنیامین که هنوز نمیدانستند به چه بلایی گرفتار شدهاند تاختند. 35-39 خداوند اسرائیلیها را یاری نمود تا قبیلهٔ بنیامین را شکست دهند. در آن روز سپاه اسرائیل بیست و پنج هزار و یکصد نفر از افراد لشکر بنیامین را کشتند؛ به این ترتیب قبیلهٔ بنیامین شکست خورد.
جریان این جنگ به طور خلاصه از این قرار بود: سپاه اسرائیل در مقابل افراد قبیلهٔ بنیامین عقبنشینی کردند تا به این وسیله به اسرائیلیهایی که در کمین نشسته بودند فرصت دهند نقشهٔ خود را عملی سازند. پس از اینکه افراد قبیلهٔ بنیامین حدود سی نفر از سپاه اسرائیل را که عقبنشینی میکردند کشتند، فکر کردند مانند روزهای پیش میتوانند آنها را شکست دهند. ولی در این وقت، کمینکنندگان اسرائیلی از کمینگاه خود خارج شده، به جِبعه هجوم بردند و تمام ساکنان آن را کشته، شهر را به آتش کشیدند. دود عظیمی که به آسمان بالا میرفت برای اسرائیلیها نشانهٔ آن بود که میباید به طرف دشمن برگشته به سپاهیان بنیامین حمله کنند. 40-41 ۴۰و۴۱ سپاهیان بنیامین در این موقع به پشت سر خود نگریسته هراسان شدند، چون دیدند که جِبعه به آتش کشیده شده و بلای بزرگی دامنگیر آنها گشته است. 42 بنابراین به سوی بیابان گریختند، ولی اسرائیلیها ایشان را تعقیب کردند؛ از طرف دیگر اسرائیلیهایی که به شهر حمله کرده بودند برای مقابله با آنها بیرون آمده، آنها را کشتند. 43 اسرائیلیها در مشرق جِبعه، افراد لشکر بنیامین را محاصره نموده، اکثرشان را در آنجا کشتند. 44 در جنگ آن روز، هجده هزار نفر از سپاهیان بنیامینی کشته شدند. 45 باقیماندهٔ سپاه به بیابان گریخته، تا صخرهٔ رمون پیش رفتند، اما اسرائیلیها پنج هزار نفر از آنها را در طول راه و دو هزار نفر دیگر را در جدعوم کشتند.
46-47 ۴۶و۴۷ به این طریق قبیلهٔ بنیامین بیست و پنج هزار دلاور شمشیرزن خود را در آن روز از دست داد و تنها ششصد نفر از آنها باقی ماندند که به صخرهٔ رمون گریختند و چهار ماه در آنجا ماندند. 48 سپس سپاه اسرائیل برگشته، تمام مردان، زنان، کودکان و حتی حیوانات قبیلهٔ بنیامین را کشتند و همهٔ شهرها و دهکدههای آنها را سوزاندند.
Chapter 21
زنانی برای قبیلهٔ بنیامین
1 رهبران اسرائیل وقتی در مصفه جمع شده بودند، قسم خوردند که هرگز اجازه ندهند دختران آنها با مردان قبیلهٔ بنیامین ازدواج کنند. 2 سپس به بیتئیل آمده تا غروب آفتاب در حضور خدا نشستند. آنها به شدت گریه میکردند و میگفتند: 3 «ای خداوند، خدای اسرائیل، چرا این حادثه رخ داد و ما یکی از قبایل خود را از دست دادیم؟»
4 روز بعد، صبح زود برخاسته، مذبحی ساختند و بر روی آن قربانیهای سلامتی و سوختنی تقدیم کردند. 5 آنها میگفتند: «وقتی که برای مشورت در حضور خداوند در مصفه جمع شدیم آیا قبیلهای از اسرائیل بود که به آنجا نیامده باشد؟» (در آن موقع همه با هم قسم خورده بودند که اگر یکی از قبایل، از آمدن به حضور خداوند خودداری نماید، حتماً باید نابود گردد.) 6 قوم اسرائیل به سبب نابود شدن قبیلهٔ بنیامین، سوگوار و غمگین بودند و پیوسته با خود میگفتند: «از قبایل اسرائیل یک قبیله نابود شد. 7 اکنون برای آن عدهای که باقی ماندهاند از کجا زن بگیریم؟ زیرا ما به خداوند قسم خوردهایم که دختران خود را به آنها ندهیم؟»
8-9 ۸و۹ برای اینکه معلوم شود کدام قبیله از قبایل اسرائیل از آمدن به نزد خداوند در مصفه خودداری کرده بود، آنها به شمارش قوم پرداختند. سرانجام معلوم شد که از یابیش جلعاد هیچکس نیامده بود. 10-12 پس اسرائیلیها دوازده هزار نفر از بهترین جنگاوران خود را فرستادند تا مردم یابیش جلعاد را نابود کنند. آنها رفته، تمام مردان و زنان و بچهها را کشتند و فقط دختران باکره را که به سن ازدواج رسیده بودند باقی گذاردند. تعداد این دختران چهارصد نفر بود که آنها را به اردوگاه اسرائیل در شیلوه آوردند.
13 آنگاه اسرائیلیها نمایندگانی جهت صلح نزد بازماندگان قبیلهٔ بنیامین که به صخرهٔ رمون گریخته بودند، فرستادند. 14 مردان قبیلهٔ بنیامین به شهر خود بازگشتند و اسرائیلیها آن چهارصد دختر را که از یابیش جلعاد بودند به ایشان دادند. ولی تعداد این دختران برای آنها کافی نبود.
15 قوم اسرائیل برای قبیلهٔ بنیامین غمگین بود، زیرا خداوند در میان قبایل اسرائیل جدایی به وجود آورده بود. 16-17 ۱۶و۱۷ رهبران اسرائیل میگفتند: «برای باقی ماندگان از کجا زن بگیریم، چون همهٔ زنان قبیلهٔ بنیامین مردهاند؟ باید در این باره چارهای بیندیشیم تا نسل این قبیله از بین نرود و قبیلهای از اسرائیل کم نشود. 18 ولی ما نمیتوانیم دختران خود را به آنها بدهیم، چون کسی را که دختر خود را به قبیلهٔ بنیامین بدهد لعنت کردهایم.» 19 ولی بعد به یاد آوردند که هر سال در شیلوه عیدی برای خداوند برگزار میشود. (شیلوه در سمت شرقی راهی که از بیتئیل به شکیم میرود در میان لبونه و بیتئیل واقع شده بود.) 20 پس به مردان بنیامینی گفتند: «بروید و خود را در تاکستانها پنهان کنید. 21 وقتی دختران شیلوه برای رقصیدن بیرون آیند، شما از تاکستانها بیرون بیایید و آنها را بربایید و به زمین بنیامین ببرید تا همسران شما گردند. 22 اگر پدران و برادران آنها برای شکایت نزد ما بیایند به ایشان خواهیم گفت: آنها را ببخشید و بگذارید دختران شما را پیش خود نگه دارند؛ زیرا در این جنگ آنها بدون زن مانده بودند و شما نیز نمیتوانستید برخلاف عهد خود رفتار کرده، به آنها زن بدهید.»
23 پس مردان بنیامینی چنین کردند و از میان دخترانی که در شیلوه میرقصیدند، هر یک برای خود زنی گرفته، به سرزمین خود برد. سپس ایشان شهرهای خود را از نو بنا کرده، در آنها ساکن شدند.
24 بنیاسرائیل پس از این واقعه، آن مکان را ترک گفته، هر یک به قبیله و خاندان و ملک خود بازگشتند.
25 در آن زمان بنیاسرائیل پادشاهی نداشت و هر کس هر چه دلش میخواست میکرد.