دوم سموئیل
Chapter 1
داوود از مرگ شائول باخبر میشود
1 پس از کشته شدن شائول، داوود عمالیقیها را سرکوب کرد و به شهر صقلغ بازگشت و دو روز در آنجا ماند. 2 در روز سوم، ناگهان مردی از لشکر شائول با لباس پاره، در حالی که روی سرش خاک ریخته بود، آمد و در حضور داوود تعظیم نموده، به خاک افتاد.
3 داوود از او پرسید: «از کجا آمدهای؟»
جواب داد: «از اردوگاه اسرائیل فرار کردهام.»
4 داوود پرسید: «به من بگو چه اتفاقی افتاده است؟»
جواب داد: «تمام سربازان ما فرار کردهاند. عدهٔ زیادی از افراد ما کشته و مجروح شدهاند. شائول و پسرش یوناتان هم کشته شدهاند!»
5 داوود از او پرسید: «از کجا میدانی که شائول و پسرش یوناتان مردهاند؟»
6 گفت: «برحسب تصادف، در کوه جلبوع بودم که دیدم شائول به نیزهٔ خود تکیه داده بود و ارابهها و سواران دشمن هر لحظه به او نزدیکتر میشدند. 7 وقتی شائول چشمش به من افتاد مرا صدا زد. گفتم: بله آقا. 8 پرسید: ”کیستی؟“ گفتم: ”یک عَمالیقی.“ 9 آنگاه التماس کرد: ”بیا و مرا بکش چون به سختی مجروح شدهام و میخواهم زودتر راحت شوم.“ 10 پس من هم او را کشتم، چون میدانستم که زنده نمیماند. [1]۱سموئیل ۳۱:۳و۴ تاج و بازوبندش را گرفتم و نزد آقای خویش آوردم.»
11 داوود و افرادش وقتی این خبر را شنیدند از شدت ناراحتی لباسهای خود را پاره کردند. 12 آنها برای شائول و پسرش یوناتان و قوم خداوند و به خاطر سربازان شهید اسرائیلی، تمام روز روزه گرفته، گریه کردند و به سوگواری پرداختند.
13 آنگاه داوود به جوانی که این خبر را آورده بود گفت: «تو اهل کجا هستی؟»
او جواب داد: «من یک عمالیقی هستم ولی در سرزمین شما زندگی میکنم.»
14 داوود به او گفت: «چطور جرأت کردی پادشاه برگزیدهٔ خداوند را بکشی؟» 15 سپس به یکی از افرادش دستور داد او را بکشد و آن مرد او را کشت.
16 داوود گفت: «تو خودت باعث مرگت شدی، چون با زبان خودت اعتراف کردی که پادشاه برگزیدهٔ خداوند را کشتهای.»
مرثیهٔ داوود برای شائول و یوناتان
17-18 ۱۷و۱۸ آنگاه داوود این مرثیه را برای شائول و یوناتان نوشت و بعد دستور داد آن را به مردم یهودا تعلیم دهند. (کلمات این مرثیه در کتاب یاشَر نوشته شده است.)
19 «ای اسرائیل، جلال تو بر فراز تپهها از بین رفت.
دلاوران تو به خاک افتادهاند!
20 «این را به فلسطینیها نگویید، مبادا شادی کنند.
این را از شهرهای جت و اشقلون مخفی بدارید،
مبادا دختران خدانشناس فلسطین وجد نمایند.
21 «ای کوه جلبوع، کاش دیگر شبنم و باران بر تو نبارد،
کاش دیگر محصول غله در دامنت نروید،
زیرا در آنجا شائول و دلاوران اسرائیل مردهاند،
از این پس، سپر شائول را روغن نخواهند مالید.
22 «شائول و یوناتان، هر دو دشمنان نیرومند خود را کشتند
و دست خالی از جنگ برنگشتند.
23 شائول و یوناتان چقدر محبوب و نازنین بودند!
در زندگی و در مرگ از هم جدا نشدند!
از عقابها سریعتر و از شیرها تواناتر بودند!
24 «ای زنان اسرائیل، برای شائول گریه کنید.
او شما را با لباسهای زیبا و گرانبها میپوشانْد و با زر و زیور میآراست.
25 «یوناتان بر فراز تپهها کشته شده است.
دلاوران در میدان جنگ افتادهاند.
26 ای برادر من یوناتان، برای تو بسیار دلتنگم.
چقدر تو را دوست داشتم!
محبت تو برای من، عمیقتر از محبت زنان بود!
27 «دلاوران به خاک افتاده و مردهاند.
اسلحه آنها را به غنیمت بردهاند.»
Chapter 2
داوود، پادشاه یهودا میشود
1 بعد از آن، داوود از خداوند سؤال کرد: «آیا به یکی از شهرهای یهودا برگردم؟»
خداوند در پاسخ او فرمود: «بله.»
داوود پرسید: «به کدام شهر بروم؟»
خداوند جواب داد: «به حِبرون برو.»
2 پس داوود با دو زن خود اخینوعم یزرعیلی و ابیجایل، بیوهٔ نابال کرملی 3 و با همهٔ افرادش و خانوادههای آنان به حبرون کوچ کرد. 4 آنگاه رهبران یهودا نزد داوود آمده، او را در آنجا برای پادشاهی تدهین کردند تا بر سرزمین یهودا حکمرانی کند.
داوود چون شنید که مردان یابیش جلعاد شائول را دفن کردهاند، 5 برای ایشان چنین پیغام فرستاد: «خداوند شما را برکت دهد زیرا نسبت به پادشاه خود شائول وفاداری خود را ثابت کرده، او را دفن نمودید. 6 خداوند برای این کارتان به شما پاداش بدهد. من نیز به نوبهٔ خود این خوبی شما را جبران خواهم کرد. 7 حالا که شائول مرده است، قبیلهٔ یهودا مرا به عنوان پادشاه جدید خود قبول کردهاند. پس نترسید و شجاع باشید!»
ایشبوشت پادشاه میشود
8 اما ابنیر، پسر نیر، فرماندهٔ سپاه شائول به اتفاق ایشبوشت پسر شائول از رود اردن گذشته، به محنایم فرار کرده بودند. 9 در آنجا ابنیر ایشبوشت را بر جلعاد، اشیر، [1] یزرعیل، افرایم، بنیامین و بقیهٔ اسرائیل پادشاه ساخت.
10-11 ۱۰و۱۱ ایشبوشت چهل ساله بود که پادشاه اسرائیل شد و دو سال سلطنت کرد. اما قبیلهٔ یهودا داوود را رهبر خود ساختند و داوود در حبرون هفت سال و شش ماه در سرزمین یهودا سلطنت کرد.
جنگ بین اسرائیل و یهودا
12 روزی سپاهیان ایشبوشت به فرماندهی ابنیر، پسر نیر، از محنایم به جبعون آمدند. 13 سپاهیان داوود نیز به فرماندهی یوآب (پسر صرویه) به مقابلهٔ آنها برآمدند. نیروها در کنار برکهٔ جبعون در مقابل هم قرار گرفتند. 14 ابنیر به یوآب گفت: «چطور است چند نفر را از دو طرف به میدان بفرستیم تا با هم بجنگند؟» یوآب موافقت نمود. 15 پس از هر طرف دوازده نفر انتخاب شدند. 16 هر یک از آنها با یک دست سر حریف خود را گرفته، با دست دیگر شمشیر را به پهلویش میزد، تا اینکه همه مردند. از آن به بعد آن مکان که در جبعون است به «میدان شمشیرها» معروف شد.
17 به دنبال این کشتار، جنگ سختی بین دو طرف درگرفت و یوآب و نیروهای داوود، ابنیر و مردان اسرائیل را شکست دادند. 18 ابیشای و عسائیل، برادران یوآب نیز در این جنگ شرکت داشتند. عسائیل مثل آهو میدوید. 19 او به تعقیب ابنیر پرداخت و لحظهای از او چشم برنمیداشت.
20 ابنیر وقتی سرش را برگرداند و به عقب نگاه کرد، دید عسائیل او را تعقیب میکند. او را صدا زده، گفت: «آیا تو عسائیل هستی؟»
عسائیل جواب داد: «بله، خودمم.»
21 ابنیر به او گفت: «برو با کسی دیگر بجنگ! سراغ یکی از جوانان برو و خلع سلاحش کن!» اما عسائیل همچنان به تعقیب ابنیر ادامه داد. 22 ابنیر بار دیگر فریاد زد: «از تعقیب من دست بردار. اگر تو را بکشم دیگر نمیتوانم به صورت برادرت یوآب نگاه کنم.» 23 ولی عسائیل دست بردار نبود. پس ابنیر با سر نیزهاش چنان به شکم او زد که سر نیزه از پشتش درآمد. عسائیل جابهجا نقش بر زمین شد و جان سپرد. هر کس به مکانی که نعش او افتاده بود میرسید، میایستاد.
24 ولی یوآب و ابیشای به تعقیب ابنیر پرداختند. وقتی به تپهٔ امه نزدیک جیح که سر راه بیابان جبعون است رسیدند، آفتاب غروب کرده بود. 25 سپاهیان ابنیر که از قبیلهٔ بنیامین بودند، بر فراز تپهٔ امه گرد آمدند. 26 ابنیر، یوآب را صدا زده، گفت: «تا کی میخواهی این کشت و کشتار ادامه یابد؟ این کار عاقبت خوشی ندارد. چرا دستور نمیدهی افرادت از تعقیب برادران خود دست بکشند؟»
27 یوآب در جواب او گفت: «به خدای زنده قسم، اگر این حرف را نمیزدی تا فردا صبح شما را تعقیب میکردیم.» 28 آنگاه یوآب شیپورش را زد و مردانش از تعقیب سربازان اسرائیلی دست کشیدند.
29 همان شب ابنیر و افرادش برگشته، از رود اردن عبور کردند. آنها تمام صبح روز بعد نیز در راه بودند تا سرانجام به محنایم رسیدند. 30 یوآب و همراهانش نیز به خانه برگشتند. تلفات افراد داوود غیر از عسائیل فقط نوزده نفر بود. 31 ولی از افراد ابنیر (که همه از قبیلهٔ بنیامین بودند) سیصد و شصت نفر کشته شده بودند. 32 یوآب و افرادش، جنازهٔ عسائیل را به بیتلحم برده، او را در کنار قبر پدرش به خاک سپردند. بعد، تمام شب به راه خود ادامه داده، سپیدهٔ صبح به حبرون رسیدند.
Chapter 3
1 این سرآغاز یک جنگ طولانی بین پیروان شائول و افراد داوود بود. داوود روزبهروز نیرومندتر و خاندان شائول روزبهروز ضعیفتر میشد.
پسران داوود
2 در مدتی که داوود در حبرون زندگی میکرد، صاحب پسرانی شد. پسر اول داوود، امنون از زنش اَخینوعَمِ یِزرِعیلی، 3 پسر دوم او کیلاب از زنش اَبیجایِل (بیوهٔ نابال کرملی)، پسر سوم او ابشالوم پسر معکه (دختر تلمای پادشاه جشور)، 4 پسر چهارم او ادونیا از حجیت، پسر پنجم او شفطیا از ابیطال 5 و پسر ششم او یِتَرعام از زنش عجله بودند.
ابنیر به داوود ملحق میشود
6 در زمانی که جنگ بین خاندان شائول و خاندان داوود ادامه داشت، ابنیر خاندان شائول را تقویت مینمود. 7 یک روز ایشبوشت پسر شائول، ابنیر را متهم کرد که با یکی از کنیزان شائول به نام رصفه، دختر اَیه، همبستر شده است. 8 ابنیر خشمگین شد و فریاد زد: «آیا فکر میکنی من به شائول خیانت میکنم و از داوود حمایت مینمایم؟ پس از آن همه خوبیهایی که در حق تو و پدرت کردم و نگذاشتم به چنگ داوود بیفتی، حالا به خاطر این زن به من تهمت میزنی؟ آیا این است پاداش من؟
9-10 ۹و۱۰ «پس حالا خوب گوش کن. خدا مرا لعنت کند اگر هر چه در قدرت دارم به کار نبرم تا سلطنت را خاندان شائول گرفته به داوود بدهم تا همانطور که خداوند وعده داده بود داوود در سراسر اسرائیل و یهودا پادشاه شود.» 11 ایشبوشت در جواب ابنیر چیزی نگفت چون از او میترسید.
12 آنگاه ابنیر قاصدانی را با این پیغام نزد داوود فرستاد: «چه کسی باید بر این سرزمین حکومت کند؟ اگر تو با من عهد دوستی ببندی من تمام مردم اسرائیل را به سوی تو برمیگردانم.»
13 داوود پاسخ داد: «بسیار خوب، ولی به شرطی با تو عهد میبندم که همسرم میکال دختر شائول را با خود نزد من بیاوری.» 14 سپس داوود این پیغام را برای ایشبوشت فرستاد: «همسرم میکال را به من پس بده، زیرا او را به قیمت کشتن صد فلسطینی خریدهام.»
15 پس ایشبوشت، میکال را از شوهرش فلطئیل [1]۱سموئیل ۲۵:۴۴ پس گرفت. 16 فلطئیل گریهکنان تا بحوریم به دنبال زنش رفت. در آنجا ابنیر به او گفت: «حالا دیگر برگرد.» فلطئیل هم برگشت.
17 در ضمن، ابنیر با بزرگان اسرائیل مشورت کرده، گفت: «مدتهاست که میخواهید داوود را پادشاه خود بسازید. 18 حالا وقتش است! زیرا خداوند فرموده است که بهوسیلۀ داوود قوم خود را از دست فلسطینیها و سایر دشمنانشان نجات خواهد داد.» 19 ابنیر با قبیلهٔ بنیامین نیز صحبت کرد. آنگاه به حبرون رفت و توافقهایی را که با اسرائیل و قبیلهٔ بنیامین حاصل نموده بود، به داوود گزارش داد. 20 بیست نفر همراه او بودند و داوود برای ایشان ضیافتی ترتیب داد.
21 ابنیر به داوود قول داده، گفت: «وقتی برگردم، همهٔ مردم اسرائیل را جمع میکنم تا تو را چنانکه خواستهای، به پادشاهی خود انتخاب کنند.» پس داوود او را به سلامت روانه کرد.
22 به محض رفتن ابنیر، یوآب و عدهای از سپاهیان داوود از غارت بازگشتند و غنیمت زیادی با خود آوردند. 23 وقتی یوآب رسید، به او گفتند که ابنیر، پسر نیر، نزد پادشاه آمده و به سلامت بازگشته است. 24 پس یوآب با عجله به حضور پادشاه رفت و گفت: «چه کردهای؟ چرا گذاشتی ابنیر سالم برگردد؟ 25 تو خوب میدانی که او برای جاسوسی آمده بود تا از هر چه میکنی باخبر شود.»
26 پس یوآب چند نفر را به دنبال ابنیر فرستاد تا او را برگردانند. آنها در کنار چشمهٔ سیره به ابنیر رسیدند و او با ایشان برگشت. اما داوود از این جریان خبر نداشت. 27 وقتی ابنیر به دروازهٔ شهر حبرون رسید، یوآب به بهانهٔ اینکه میخواهد با او محرمانه صحبت کند، وی را به کناری برد و خنجر خود را کشیده، به انتقام خون برادرش عسائیل، او را کشت.
28 داوود چون این را شنید، گفت: «من و قوم من در پیشگاه خداوند از خون ابنیر تا به ابد مبرا هستیم. 29 خون او به گردن یوآب و خانوادهاش باشد. عفونت و جذام همیشه دامنگیر نسل او باشد. فرزندانش عقیم شوند و از گرسنگی بمیرند یا با شمشیر کشته شوند.» 30 پس بدین ترتیب یوآب و برادرش ابیشای، ابنیر را کشتند چون او برادرشان عسائیل را در جنگ جبعون کشته بود.
31 داوود به یوآب و همهٔ کسانی که با او بودند دستور داد که لباس خود را پاره کنند و پلاس بپوشند و برای ابنیر عزا بگیرند، و خودش همراه تشییعکنندگان جنازه به سر قبر رفت. 32 ابنیر را در حبرون دفن کردند و پادشاه و همراهانش بر سر قبر او با صدای بلند گریستند.
33-34 ۳۳و۳۴ پادشاه این مرثیه را برای ابنیر خواند:
«چرا ابنیر باید با خفت و خواری بمیرد؟
ای ابنیر، دستهای تو بسته نشد،
پاهایت را در بند نگذاشتند؛
تو را ناجوانمردانه کشتند.»
و همهٔ حضار بار دیگر با صدای بلند برای ابنیر گریه کردند.
35-36 ۳۵و۳۶ داوود در روز تشییعجنازه چیزی نخورده بود و همه از او خواهش میکردند که چیزی بخورد. اما داوود قسم خورده، گفت: «خدا مرا بکشد اگر تا غروب آفتاب لب به غذا بزنم.» این عمل داوود بر دل مردم نشست، در واقع تمام کارهای او را مردم میپسندیدند.
37 تمام قوم، یعنی هم اسرائیل و هم یهودا، دانستند که پادشاه در کشتن ابنیر دخالت نداشته است. 38 داوود به افرادش گفت: «آیا نمیدانید که امروز در اسرائیل یک مرد، یک سردار بزرگ، کشته شده است. 39 هر چند من به پادشاهی برگزیده شدهام، ولی نمیتوانم از عهدهٔ این دو پسر صرویه برآیم. خداوند، عاملان این شرارت را به سزای اعمالشان برساند.»
Chapter 4
ایشبوشت کشته میشود
1 وقتی ایشبوشت پادشاه شنید که ابنیر در حبرون کشته شده است، هراسان گشت و تمام قومش نیز مضطرب شدند. 2-3 ۲و۳ ایشبوشت دو فرمانده سپاه داشت به نامهای بعنه و ریکاب. آنها پسران رمون بئیروتی از قبیلهٔ بنیامین بودند. (با اینکه اهالی بئیروت به جتایم فرار کرده و در آنجا ساکن شده بودند، ولی باز جزو قبیلهٔ بنیامین محسوب میشدند.)
4 (در ضمن، شائول نوهٔ لنگی داشت به نام مفیبوشت که پسر یوناتان بود. هنگامی که شائول و یوناتان در جنگ یزرعیل کشته شدند، مفیبوشت پنج ساله بود. وقتی خبر مرگ شائول و یوناتان به پایتخت رسید، دایهٔ مفیبوشت، او را برداشت و فرار کرد. ولی هنگام فرار به زمین خورد و بچه از دستش افتاد و پایش لنگ شد.)
5 یک روز ظهر، موقعی که ایشبوشت پادشاه خوابیده بود، ریکاب و بعنه وارد خانهٔ او شدند. 6-7 ۶و۷ آنها به بهانهٔ گرفتن یک کیسه گندم به کاخ او آمدند و مخفیانه به اتاق پادشاه رفتند. سپس او را کشته، سرش را از تنش جدا کردند و آن را با خود برداشته، از راه بیابان گریختند. آنها تمام شب در راه بودند 8 تا به حبرون رسیدند. ریکاب و بعنه سر بریده شدهٔ ایشبوشت را به داوود تقدیم کرده، گفتند: «این سر ایشبوشت، پسر دشمنت شائول است که میخواست تو را بکشد. امروز خداوند انتقام تو را از شائول و تمام خاندان او گرفته است!»
9 اما داوود جواب داد: «به خداوند زنده که مرا از دست دشمنانم نجات داد، قسم 10 که من آن شخصی را که خبر کشته شدن شائول را به صقلغ آورد و گمان میکرد که مژده میآورد، کشتم. آن مژدگانیای بود که به او دادم. 11 حال، آیا سزای مردان شروری که شخص بیگناهی را در خانهٔ خود و در رختخوابش به قتل رساندهاند، کمتر از این باید باشد؟ بدانید که شما را نیز خواهم کشت.»
12 بعد داوود به افرادش دستور داد که هر دو را بکشند. پس آنها را کشتند و دستها و پاهایشان را بریده، بدنهایشان را در کنار برکهٔ حبرون به دار آویختند؛ اما سر ایشبوشت را گرفته، در قبر ابنیر در حبرون دفن کردند.
Chapter 5
داوود، پادشاه تمام اسرائیل میشود
1 نمایندگان تمام قبایل اسرائیل به حبرون نزد داوود آمدند و به او گفتند: «ما از گوشت و استخوان تو هستیم. 2 حتی زمانی که شائول بر ما حکومت میکرد، سپاهیان ما را تو به جنگ میبردی و به سلامت بازمیگرداندی. و خداوند به تو گفت که تو باید شبان و رهبر قوم او باشی.»
3 پس در حبرون، داوود در حضور خداوند با بزرگان اسرائیل عهد بست و آنها او را به عنوان پادشاه اسرائیل انتخاب کردند. 4-5 ۴و۵ (او پیش از آن، در سن سی سالگی به پادشاهی یهودا برگزیده شده بود و مدت هفت سال و شش ماه بود که در حبرون بر سرزمین یهودا سلطنت میکرد. علاوه بر این، مدت سی و سه سال نیز در اورشلیم بر اسرائیل و یهودا حکمرانی کرد. پس داوود رویهمرفته حدود چهل سال سلطنت کرد.)
داوود اورشلیم را فتح میکند
6 داوود پادشاه و سربازانش به اورشلیم حمله کردند تا با یبوسیان که در آنجا ساکن بودند بجنگند. یبوسیان به داوود گفتند: «هرگز به داخل شهر راه نخواهی یافت. حتی کوران و شلان، میتوانند تو را از اینجا بیرون کنند.» آنها خیال میکردند در قلعهٔ خود در امان هستند. 7 (اما داوود و سربازانش آنها را شکست داده، قلعهٔ صهیون را گرفتند. این قلعه امروز به «شهر داوود» معروف است.)
8 وقتی پیغام توهینآمیز مدافعان شهر اورشلیم به داوود رسید، او به نیروهای خود این دستور را داد: «از مجرای قنات وارد شهر شوید و این یبوسیان شل و کور را که دشمن من هستند، نابود کنید.» (به این دلیل است که میگویند: «کور و شل وارد کاخ نخواهند شد.»)
9 پس داوود در قلعهٔ صهیون ساکن شده، آن را «شهر داوود» نامید. سپس از مِلو واقع در بخش قدیمی شهر، شروع کرده، به طرف مرکز شهر جدید در شمال، ساختمانهایی ساخت. 10 به این ترتیب، روزبهروز بر عظمت و قدرت داوود افزوده میشد زیرا خداوند، خدای لشکرهای آسمان با او بود.
11 حیرام، پادشاه صور، قاصدانی نزد داوود فرستاد. همراه این قاصدان، نجاران و بناهایی با چوب درختان سرو نیز فرستاده شدند تا برای داوود کاخی بسازند. 12 بنابراین، داوود فهمید که خداوند به خاطر قوم خود اسرائیل، او را پادشاه ساخته و سلطنتش را اینچنین برکت داده است.
13 داوود پس از آنکه از حبرون به اورشلیم رفت، بار دیگر زنان و کنیزان برای خود گرفت و صاحب دختران و پسران دیگری شد. 14 فرزندانی که برای او در شهر اورشلیم متولد شدند، عبارت بودند از: شموع، شوباب، ناتان، سلیمان، 15 یبحار، الیشوع، نافج، یافیع، 16 الیشمع، الیاداع و الیفلط.
داوود فلسطینیها را شکست میدهد
17 وقتی فلسطینیها شنیدند داوود پادشاه اسرائیل شده است، تمام نیروهای خود را برای جنگ با او بسیج کردند. اما داوود چون این را شنید به داخل قلعه رفت. 18 فلسطینیها آمده، در درهٔ رفائیم اردو زدند. 19 داوود از خداوند سؤال کرد: «اگر به جنگ فلسطینیها بروم، آیا مرا پیروز میگردانی؟»
خداوند فرمود: «بله، تو را بر دشمن پیروز میگردانم.»
20 پس داوود به بعل فراصیم آمد و در آنجا فلسطینیها را شکست داد. داوود گفت: «خداوند بود که دشمنان ما را شکست داد! او چون سیلاب بر آنها خروشید.» به این دلیل است که آن محل بَعَلفِراصیم (یعنی «خداوندی که میخروشد») نام گرفت. 21 داوود و سربازان او تعداد زیادی بت که فلسطینیها برجای گذاشته بودند، برداشته، با خود بردند.
22 اما فلسطینیها بار دیگر بازگشتند و در درهٔ رفائیم اردو زدند. 23 وقتی داوود از خداوند سؤال کرد، خداوند به او گفت: «از روبرو به آنها حمله نکن، بلکه دور بزن و از میان درختان توت، از پشت سر حمله کن. 24 وقتی صدای پایی بر سر درختان توت شنیدی، آنگاه حمله را شروع کن. چون این علامت آن است که من پیشاپیش شما حرکت میکنم و لشکر فلسطینیها را شکست میدهم.»
25 پس داوود، چنانکه خداوند به او فرموده بود، عمل کرد و فلسطینیها را از جِبعه تا جازر سرکوب نمود.
Chapter 6
صندوق عهد را به اورشلیم میآورند
1 داوود بار دیگر تمام سربازان ماهر خود را که سی هزار بودند، جمع کرد 2 و به قریهٔ یعاریم رفت تا صندوق عهد خدا را از آنجا بیاورد. (این صندوق به نام خداوند لشکرهای آسمان نامیده میشد. روی صندوق دو کروبی قرار داشت و حضور خداوند بر آنها بود.) 3 صندوق عهد را از خانهٔ ابیناداب که در کوهستان بود برداشته، بر ارابهای نو گذاشتند. عُزه و اخیو (پسران ابیناداب)، گاوهای ارابه را میراندند. 4 اخیو، پیشاپیش صندوق عهد میرفت، 5 و داوود با رهبران قوم اسرائیل که از پشت سر او در حرکت بودند با صدای تار و چنگ و دایره زنگی و دهل و سنج، با تمام قدرت در حضور خداوند آواز میخواندند و پایکوبی میکردند.
6 اما وقتی به خرمنگاه ناکن رسیدند، گاوها لغزیدند و عزه دست خود را دراز کرد و صندوق عهد را گرفت که نیفتد. 7 آنگاه خشم خداوند بر عزه شعلهور شد و برای این بیاحترامی او را در همان جا کنار صندوق عهد، کشت. 8 داوود از این عمل خداوند غمگین شد و آن مکان را «مجازات عزه» نامید که تا به امروز نیز به این نام معروف است.
9 آن روز داوود از خداوند ترسید و گفت: «چطور میتوانم صندوق عهد را به خانه ببرم؟» 10 پس تصمیم گرفت به جای شهر داوود، آن را به خانهٔ عوبید ادوم که از جت آمده بود، ببرد. 11 صندوق عهد، سه ماه در خانهٔ عوبید ماند و خداوند، عوبید و تمام اهل خانهٔ او را برکت داد.
12 داوود وقتی شنید خداوند عوبید را به دلیل وجود صندوق عهد در خانهاش برکت داده است، نزد او رفت و صندوق عهد را گرفت و با جشن و سرور به سوی اورشلیم رهسپار شد. 13 مردانی که آن را حمل میکردند بیشتر از شش قدم نرفته بودند که داوود آنها را متوقف کرد تا یک گاو و یک گوسالهٔ فربه قربانی کند. 14 داوود لباس کاهنان را پوشیده بود و با تمام قدرت در حضور خداوند میرقصید. 15 به این ترتیب قوم اسرائیل با صدای شیپورها، شادیکنان صندوق عهد را به اورشلیم آوردند.
16 وقتی جمعیت همراه صندوق عهد وارد شهر شدند، میکال دختر شائول از پنجره نگاه کرد و داوود را دید که در حضور خداوند میرقصد و پایکوبی میکند، پس در دل خود او را تحقیر کرد.
17 صندوق عهد را در خیمهای که داوود برای آن تدارک دیده بود، گذاشتند و داوود قربانیهای سوختنی و قربانیهای سلامتی به خداوند تقدیم نمود. 18 در پایان مراسم قربانی، داوود بنیاسرائیل را به نام خداوند لشکرهای آسمان برکت داد 19 و به هر یک از زنان و مردان یک قرص نان معمولی، یک نان خرما و یک نان کشمشی داد. وقتی جشن تمام شد و مردم به خانههای خود رفتند، 20 داوود برگشت تا خانوادهٔ خود را برکت دهد. اما میکال به استقبال او آمده، با لحنی تحقیرآمیز به او گفت: «پادشاه اسرائیل امروز چقدر باوقار و سنگین بود! خوب خودش را مثل یک آدم ابله جلوی کنیزان رسوا کرد!»
21 داوود به میکال گفت: «من امروز در حضور خداوندی میرقصیدم که مرا انتخاب فرمود تا بر پدرت و خانوادهٔ او برتر باشم و قوم خداوند، اسرائیل را رهبری کنم. 22 بله، اگر لازم باشد از این هم کوچکتر و نادانتر میشوم. ولی مطمئن باش که احترام من پیش کنیزان از بین نرفته است.»
23 پس میکال، دختر شائول، تا آخر عمر بیفرزند ماند.
Chapter 7
وعدهٔ خداوند به داوود
1 داوود پادشاه در کاخ خود در امنیت ساکن شد، زیرا خداوند او را از شر تمام دشمنانش رهانیده بود. 2 یک روز داوود به ناتان نبی گفت: «من در این کاخ زیبا که با چوب سرو ساخته شده است زندگی میکنم، در حالی که صندوق عهد خدا در یک خیمه نگهداری میشود!»
3 ناتان در جواب وی گفت: «آنچه را که در نظر داری انجام بده، زیرا خداوند با توست.»
4 اما همان شب خداوند به ناتان فرمود 5 که برود و به خدمتگزار او داوود چنین بگوید: «تو نمیتوانی برای من خانهای بسازی. 6 من هرگز در یک ساختمان ساکن نبودهام. از آن زمانی که بنیاسرائیل را از مصر بیرون آوردم تا امروز، خانهٔ من یک خیمه بوده است، و از جایی به جای دیگر در حرکت بودهام. 7 در طول این مدت، هرگز به هیچکدام از رهبران اسرائیل که آنها را برای شبانی قوم خود تعیین نموده بودم، نگفتم که چرا برایم خانهای از چوب سرو نساختهاید؟
8 «حال خداوند، خدای لشکرهای آسمان میفرماید که وقتی چوپان سادهای بیش نبودی و در چراگاهها از گوسفندان نگهداری میکردی، تو را به رهبری قوم اسرائیل برگزیدم. 9 در همه جا با تو بودهام و دشمنانت را نابود کردهام. تو را از این نیز بزرگتر میکنم تا یکی از معروفترین مردان دنیا شوی! 10-11 ۱۰و۱۱ برای قوم خود سرزمینی انتخاب کردم تا در آن سروسامان بگیرند. این وطن آنها خواهد بود و قومهای بتپرست، دیگر مثل سابق که قوم من تازه وارد این سرزمین شده بودند، بر آنها ظلم نخواهند کرد. تو را از شر تمام دشمنانت حفظ خواهم کرد. این منم که خانهٔ تو را میسازم. 12 وقتی تو بمیری و به اجدادت ملحق شوی، من یکی از پسرانت را وارث تاج و تخت تو میسازم و حکومت او را تثبیت میکنم. 13 او همان کسی است که خانهای برای من خواهد ساخت و من سلطنت او را تا به ابد پایدار خواهم کرد. 14 من پدر او خواهم بود، و او پسر من. اما اگر مرتکب گناه شود، او را سخت مجازات خواهم کرد. 15 ولی محبت من از او دور نخواهد شد، آن طور که از شائول دور شد و باعث گردید سلطنت او به تو منتقل شود. 16 بدان که خاندان تو تا به ابد باقی خواهد ماند و در حضور من سلطنت خواهد کرد.»
17 پس ناتان نزد داوود برگشته، آنچه را که خداوند فرموده بود به او بازگفت.
دعای داوود
18 آنگاه داوود به خیمهٔ عبادت رفت. او در آنجا نشست و در حضور خداوند چنین دعا کرد: «ای خداوند، من کیستم و خاندان من چیست که مرا به این مقام رساندهای؟ 19 ای خدا، به این هم اکتفا نکردی بلکه به نسل آیندهٔ من نیز وعدهها دادی. ای خداوند یهوه، آیا با همه اینچنین رفتار میکنی؟ 20 دیگر داوود چه گوید که تو خدمتگزارت را خوب میشناسی! 21 این خواست تو بود که این کارهای بزرگ را بکنی و به این وسیله مرا تعلیم بدهی. 22 ای خداوند من، چقدر با عظمت هستی! هرگز نشنیدهایم که خدایی مثل تو وجود داشته باشد! تو خدای بینظیری هستی! 23 در سراسر دنیا، کدام قوم است که مثل قوم تو، بنیاسرائیل، چنین برکتی یافته باشد؟ تو بنیاسرائیل را رهانیدی تا از آنها برای خود قومی بسازی و نامت را پرآوازه کنی. با معجزات عظیم، مصر و خدایانش را نابود کردی. 24 بنیاسرائیل را تا به ابد قوم خود ساختی و تو ای خداوند، خدای ایشان شدی.
25 «ای خداوند، آنچه که دربارهٔ من و خاندانم وعده فرمودهای، انجام بده! 26 اسم تو تا ابد ستوده شود و مردم بگویند: خداوند، خدای لشکرهای آسمان، خدای اسرائیل است. تو خاندان مرا تا ابد حفظ خواهی کرد. 27 ای خداوند لشکرهای آسمان، ای خدای اسرائیل! تو به من وعده دادی که خاندان من تا به ابد بر قوم تو سلطنت کند. به همین سبب است که جرأت کردهام چنین دعایی در حضورت بنمایم. 28 ای خداوند، تو واقعا خدا هستی و قولهایت راست است و این وعدههای خوب از توست. 29 پس خواهش میکنم چنانکه قول دادهای عمل کنی و خاندانم را برکت دهی، باشد که خاندان من همیشه در حضور تو پایدار بماند و برکت تو تا به ابد بر خاندان من باشد.»
Chapter 8
فتوحات داوود
1 پس از چندی، باز داوود به فلسطینیها حمله کرده، آنها را شکست داد و مِتِگاَمّاه را از دستشان گرفت.
2 داوود همچنین موآبیها را شکست داده، اسیران را به ردیف در کنار هم روی زمین خوابانید؛ سپس از هر سه نفر دو نفر را کشت و یک نفر را زنده نگه داشت. بازماندگان موآبی تابع داوود شده، به او باج و خراج میدادند.
3 در ضمن داوود نیروهای هددعزر (پسر رحوب)، پادشاه صوبه را در هم شکست، زیرا هددعزر میکوشید بار دیگر نواحی کنار رود فرات را به چنگ آورد. 4 در این جنگ داوود هزار ارابه، هفت هزار سرباز سواره و بیست هزار سرباز پیاده را به اسیری گرفت، بعد صد اسب برای ارابهها نگه داشته، رگ پای بقیهٔ اسبان را قطع کرد. 5 او همچنین با بیست و دو هزار سرباز سوری که از دمشق برای کمک به هَدَدعَزَر آمده بودند جنگید و همهٔ آنها را کشت. 6 داوود در دمشق چندین قرارگاه مستقر ساخت و مردم سوریه تابع داوود شده، به او باج و خراج میپرداختند. به این ترتیب داوود هر جا میرفت، خداوند او را پیروزی میبخشید. 7 داوود سپرهای طلای سرداران هددعزر را گرفته، به اورشلیم برد. 8 در ضمن، او از طبح و بیروتای، شهرهای هددعزر، مقدار زیادی مفرغ گرفته، آنها را هم به اورشلیم برد.
9 توعو، پادشاه حمات، وقتی شنید که داوود بر لشکر هددعزر پیروز شده است، 10 پسرش هدورام را فرستاد تا سلام وی را به او برساند و این پیروزی را به او تبریک بگوید، چون هددعزر و توعو با هم دشمن بودند. هدورام هدایایی از طلا و نقره و مفرغ به داوود داد. 11-12 ۱۱و۱۲ داوود، همهٔ این هدایا را با طلا و نقرهای که خود از ادومیها [1]۱تواریخ ۱۸:۱۱ ، موآبیها، عمونیها، فلسطینیها، عمالیقیها و نیز از هددعزر پادشاه به غنیمت گرفته بود، وقف خداوند کرد.
13 داوود در درهٔ نمک با هجده هزار سرباز ادومی [2]۱تواریخ ۱۸:۱۱ وارد جنگ شده، آنها را از بین برد. این پیروزی داوود به شهرت او افزود. 14 سپس داوود در سراسر ادوم، قرارگاهها مستقر کرد و ادومیها تابع او شدند. داوود به هر طرف میرفت، خداوند به او پیروزی میبخشید.
15 داوود با عدل و انصاف بر اسرائیل حکومت میکرد. 16 فرماندهٔ سپاه او، یوآب (پسر صرویه) و وقایعنگار او یهوشافاط (پسر اخیلود) بود. 17 صادوق (پسر اخیطوب) و اخیملک (پسر اَبیّاتار) هر دو کاهن بودند و سرایا کاتب بود. 18 بنایا (پسر یهویاداع) فرماندهٔ محافظین دربار داوود بود. پسران داوود نیز در امور دربار به او کمک میکردند.
Chapter 9
احسان داوود بر مفیبوشت
1 روزی داوود به این فکر افتاد که ببیند آیا کسی از خانوادهٔ شائول باقی مانده است؟ چون او میخواست به خاطر یوناتان به او خوبی کند. 2 به او خبر دادند که یکی از نوکران شائول به نام صیبا هنوز زنده است. پس او را احضار کرده، از وی پرسید: «آیا تو صیبا هستی؟»
او گفت: «بله قربان، من صیبا هستم.»
3 آنگاه پادشاه پرسید: «آیا کسی از خانوادهٔ شائول باقی مانده است؟ چون میخواهم طبق قولی که به خدا دادهام به او خوبی کنم.»
صیبا جواب داد: «پسر لنگ یوناتان هنوز زنده است.»
4 پادشاه پرسید: «او کجاست؟»
صیبا به او گفت: «در لودبار در خانهٔ ماخیر (پسر عَمیئیل) است.»
5-6 ۵و۶ پس داوود پادشاه فرستاد تا مفیبوشت را که پسر یوناتان و نوهٔ شائول بود، از خانهٔ ماخیر به نزدش بیاورند. مفیبوشت در برابر پادشاه تعظیم کرده به پایش افتاد.
7 اما داوود گفت: «نترس! برای این تو را احضار کردهام تا به خاطر پدرت یوناتان به تو خوبی کنم. تمام زمینهای پدر بزرگت شائول را به تو پس میدهم و تو بعد از این در قصر من با من سر یک سفره خواهی نشست!»
8 مفیبوشت در حضور پادشاه به خاک افتاد و گفت: «آیا پادشاه میخواهد به سگ مردهای چون من خوبی کند؟»
9 پادشاه، صیبا نوکر شائول را خواست و به او گفت: «هر چه مال ارباب تو شائول و خانوادهٔ او بود، به نوهاش پس دادهام. 10-11 ۱۰و۱۱ تو و پسرانت و نوکرانت باید زمین را برای او کشت و زرع کنید و خوراک خانوادهاش را تأمین نمایید، اما خود مفیبوشت پیش من زندگی خواهد کرد.»
صیبا که پانزده پسر و بیست نوکر داشت، جواب داد: «قربان، هر چه امر فرمودید انجام خواهم داد.»
از آن پس، مفیبوشت بر سر سفرهٔ داوود پادشاه مینشست و مثل یکی از پسرانش با او غذا میخورد. 12 مفیبوشت پسر کوچکی داشت به نام میکا. تمام اعضای خانوادهٔ صیبا خدمتگزاران مفیبوشت شدند. 13 پس مفیبوشت که از هر دو پا لنگ بود، در اورشلیم در قصر پادشاه زندگی میکرد و همیشه با پادشاه بر سر یک سفره مینشست.
Chapter 10
پیروزی داوود بر عمونیان و سوریان
1 پس از چندی، پادشاه عمون مرد و پسرش حانون بر تخت او نشست. 2 داوود پادشاه، پیش خود فکر کرد: «باید رسم دوستی را با حانون بجا آورم، چون پدرش ناحاش، دوست باوفای من بود.» پس داوود نمایندگانی به دربار حانون فرستاد تا به او تسلیت بگویند.
ولی وقتی نمایندگان به عمون رسیدند، 3 بزرگان عمون به حانون گفتند: «این اشخاص برای احترام به پدرت به اینجا نیامدهاند، بلکه داوود آنها را فرستاده است تا پیش از حمله به ما، شهرها را جاسوسی کنند.» 4 از این رو، حانون فرستادههای داوود را گرفته، ریش یک طرف صورتشان را تراشید و لباسشان را از پشت پاره کرده، ایشان را نیمه برهنه به کشورشان برگردانید.
5 نمایندگان داوود خجالت میکشیدند با این وضع به وطن بازگردند. داوود چون این خبر را شنید، دستور داد آنها در شهر اریحا بمانند تا ریششان بلند شود.
6 مردم عمون وقتی فهمیدند با این کار، داوود را دشمن خود کردهاند، بیست هزار سرباز پیادهٔ سوری از بیترحوب و صوبه و دوازده هزار نفر از طوب، و نیز پادشاه معکه را با هزار نفر اجیر کردند. 7-8 ۷و۸ وقتی داوود از این موضوع باخبر شد، یوآب و تمام سپاه اسرائیل را به مقابله با آنها فرستاد. عمونیها از دروازههای شهر دفاع میکردند و سربازان سوری اهل بیترحوب و صوبه و سربازان طوب و معکه، در صحرا مستقر شده بودند.
9 وقتی یوآب دید که باید در دو جبهه بجنگد، گروهی از بهترین رزمندگان خود را انتخاب کرد و فرماندهی آنها را به عهده گرفت تا به جنگ سربازان سوری برود. 10 بقیهٔ سربازان را به برادرش ابیشای سپرد تا به عمونیها که از شهر دفاع میکردند، حمله کند.
11 یوآب به برادرش گفت: «اگر از عهدهٔ سربازان سوری برنیامدم به کمک من بیا، و اگر تو از عهدهٔ عمونیها برنیامدی، من به کمک تو میآیم. 12 شجاع باش! اگر واقعاً میخواهیم قوم خود و شهرهای خدای خود را نجات دهیم، امروز باید مردانه بجنگیم. هر چه خواست خداوند است، انجام خواهد شد.»
13 هنگامی که یوآب و سربازانش حمله کردند، سوریان پا به فرار گذاشتند. 14 عمونیان نیز وقتی دیدند مزدوران سوری فرار میکنند، آنها هم فرار کرده، تا داخل شهر، عقبنشینی نمودند. یوآب از جنگ با عمونیها بازگشت و به اورشلیم مراجعت کرد.
15-16 ۱۵و۱۶ سوریها وقتی دیدند نمیتوانند در برابر اسرائیلیها مقاومت کنند، تمام سربازان خود را احضار کردند. هددعزر پادشاه، سوریهایی را نیز که در شرق رود فرات بودند جمع کرد. این نیروها به فرماندهی شوبک که فرماندهٔ سپاه هددعزر بود به حیلام آمدند.
17 داوود چون این را شنید، همهٔ سربازان اسرائیلی را جمع کرد و از رود اردن عبور کرده، به حیلام آمد. در آنجا با سربازان سوری وارد جنگ شد. 18 ولی سوریها باز هم گریختند و داوود و سربازانش هفتصد ارابه سوار و چهل هزار اسب سوار سوری را کشتند. شوبک نیز در این جنگ کشته شد. 19 وقتی پادشاهان خدمتگزار هددعزر دیدند که سربازان سوری شکست خوردهاند، با اسرائیلیها صلح نموده، تابع آنها شدند. از آن پس، دیگر سوریها جرأت نکردند به عمونیها کمک کنند.
Chapter 11
داوود و بَتشِبَع
1 بهار سال بعد، داوود لشکر اسرائیل را به فرماندهی یوآب به جنگ عمونیها فرستاد. (پادشاهان، طبق معمول در فصل بهار به دشمنان حملهور میشدند.) آنها عمونیها را شکست داده، شهر ربه را محاصره کردند. اما داوود در اورشلیم ماند.
2 یک روز هنگام عصر داوود از خواب برخاست و برای هواخوری به پشت بام کاخ سلطنتی رفت. وقتی در آنجا قدم میزد چشمش به زنی زیبا افتاد که مشغول حمام کردن بود. 3 داوود یک نفر را فرستاد تا بپرسد آن زن کیست. معلوم شد اسمش بَتشِبَع، دختر الیعام و زن اوریای حیتی است. 4 پس داوود چند نفر را فرستاد تا او را بیاورند. وقتی بَتشِبَع نزد او آمد، داوود با او همبستر شد. سپس بَتشِبَع خود را با آب طاهر ساخته، به خانه برگشت. 5 وقتی بَتشِبَع فهمید که حامله است، پیغام فرستاد و این موضوع را به داوود خبر داد.
6 پس داوود برای یوآب این پیغام را فرستاد: «اوریای حیتی را نزد من بفرست.» 7 وقتی اوریا آمد، داوود از او سلامتی یوآب و سربازان و اوضاع جنگ را پرسید. 8 سپس به او گفت: «حال به خانه برو و استراحت کن.» بعد از رفتن اوریا، داوود هدایایی نیز به خانهٔ او فرستاد. 9 اما اوریا به خانهٔ خود نرفت و شب را کنار دروازهٔ کاخ، پیش محافظین پادشاه به سر برد.
10 وقتی داوود این را شنید، اوریا را احضار کرد و پرسید: «چه شده است؟ چرا پس از این همه دوری از خانه، دیشب به خانه نرفتی؟»
11 اوریا گفت: «صندوق عهد خداوند و سپاه اسرائیل و یهودا و فرماندهٔ من یوآب و افسرانش در صحرا اردو زدهاند، آیا رواست که من به خانه بروم و با زنم به عیش و نوش بپردازم و با او بخوابم؟ به جان شما قسم که این کار را نخواهم کرد.»
12 داوود گفت: «بسیار خوب، پس امشب هم اینجا بمان و فردا به میدان جنگ برگرد.» پس اوریا آن روز و روز بعد هم در اورشلیم ماند. 13 داوود او را برای صرف شام نگه داشت و او را مست کرد. با این حال، اوریا آن شب نیز به خانهاش نرفت بلکه دوباره کنار دروازهٔ کاخ خوابید.
14 بالاخره، صبح روز بعد، داوود نامهای برای یوآب نوشت و آن را بهوسیلۀ اوریا برایش فرستاد. 15 در نامه به یوآب دستور داده بود که وقتی جنگ شدت میگیرد، اوریا را در خط مقدم جبهه قرار بدهد و او را تنها بگذارد تا کشته شود. 16 پس وقتی یوآب در حال محاصرهٔ شهر دشمن بود، اوریا را به جایی فرستاد که میدانست سربازان قوی دشمن در آنجا میجنگند. 17 مردان شهر با یوآب جنگیدند و در نتیجه اوریا و چند سرباز دیگر اسرائیلی کشته شدند.
18 وقتی یوآب گزارش جنگ را برای داوود میفرستاد، 19-21 به قاصد گفت: «وقتی این گزارش را به عرض پادشاه برسانی ممکن است او خشمگین شود و بپرسد: چرا سربازان تا این اندازه به شهر محاصره شده نزدیک شدند؟ مگر نمیدانستند از بالای دیوار به طرفشان تیراندازی خواهد شد؟ مگر فراموش کردهاند که ابیملک پسر جدعون [1]داوران ۶:۳۲ در تاباص به دست زنی کشته شد که از بالای دیوار، یک سنگ آسیاب دستی روی سرش انداخت؟ آنگاه بگو: اوریا هم کشته شد.»
22-23 ۲۲و۲۳ پس، آن قاصد به اورشلیم رفت و به داوود گزارش داده، گفت: «افراد دشمن از ما قویتر بودند و از شهر خارج شده، به ما حمله کردند ولی ما آنها را تا دروازهٔ شهر عقب راندیم. 24 تیراندازان از روی دیوار ما را هدف قرار دادند. چند نفر از سربازان ما کشته شدند که اوریای حیتی هم در بین ایشان بود.»
25 داوود گفت: «بسیار خوب، به یوآب بگو که ناراحت نباشد، چون شمشیر فرقی بین این و آن قائل نمیشود. این دفعه سختتر بجنگید و شهر را تسخیر کنید. در ضمن به او بگو از کارش راضیام.»
26 وقتی بَتشِبَع شنید شوهرش مرده است، عزادار شد. 27 بعد از تمام شدن ایام سوگواری، داوود بَتشِبَع را به کاخ سلطنتی آورد و او نیز یکی از زنان داوود شده، از او پسری به دنیا آورد. اما کاری که داوود کرده بود در نظر خداوند ناپسند آمد.
Chapter 12
پیغام ناتان و توبهٔ داوود
1 خداوند، ناتان نبی را نزد داوود فرستاد و ناتان آمده، این حکایت را برایش تعریف کرد:
«در شهری دو نفر زندگی میکردند، یکی فقیر بود و دیگری ثروتمند. 2 مرد ثروتمند گاو و گوسفند زیادی داشت. 3 اما آن فقیر از مال دنیا فقط یک ماده بره داشت که از پول خود خریده بود و او را همراه پسرانش بزرگ میکرد. از بشقاب خود به آن بره خوراک میداد و از کاسهاش به او آب مینوشانید، آن بره را در آغوشش میخوابانید و او را مثل دخترش دوست میداشت. 4 روزی مهمانی به خانه آن شخص ثروتمند رفت. ولی او به جای آنکه یکی از گاوان و گوسفندان خود را بکشد تا برای مهمانش غذایی تهیه کند، برهٔ آن مرد فقیر را گرفته، سر برید.»
5 داوود چون این را شنید خشمگین شد و گفت: «به خداوند زنده قسم، کسی که چنین کاری کرده باید کشته شود، 6 و چون دلش به حال آن بیچاره نسوخت، باید به جای آن بره، چهار بره به او پس دهد.»
7 آنگاه ناتان به داوود گفت: «آن مرد تو هستی!» و بعد اضافه کرد که خداوند، خدای اسرائیل چنین میفرماید: «من تو را به پادشاهی بر اسرائیل مسح کردم و از دست شائول نجات دادم. 8 کاخ و حرمسرای او را به تو بخشیدم و تو را بر یهودا و اسرائیل پادشاه ساختم. اگر این چیزها برای تو کافی نبود بیشتر از اینها هم به تو میدادم. 9 پس چرا قوانین مرا زیر پا گذاشتی و مرتکب این عمل زشت شدی؟ تو اوریا را به دست عمونیها کشتی و زن او را تصاحب نمودی. 10 بنابراین، از این پس، کشت و کشتار از خانوادهٔ تو دور نخواهد شد، زیرا با گرفتن زن اوریا، به من اهانت کردهای. 11 بنابراین من هم به دست افراد خانوادهات، بر سرت بلا نازل میکنم. زنانت را پیش چشمانت به همسایهات میدهم و او در روز روشن با آنها همبستر میشود. 12 تو این کار را مخفیانه کردی، اما من در روز روشن و در برابر چشمان همهٔ بنیاسرائیل این بلا را بر سر تو خواهم آورد.»
13 داوود اعتراف کرده، به ناتان گفت: «در حق خداوند گناه کردهام.»
ناتان گفت: «بله، خداوند هم تو را بخشیده است و به سبب این گناهت تو را هلاک نخواهد کرد. 14 ولی چون با این کارت باعث شدهای که دشمنان خداوند به او کفر گویند، پس این بچهای هم که به دنیا آمده، خواهد مرد.»
15 بعد ناتان به خانهٔ خود برگشت و خداوند، پسری را که بَتشِبَع زاییده بود سخت بیمار کرد. 16 داوود به خدا التماس کرد که بچه را زنده نگاه دارد، و بدین منظور روزه گرفت و به اتاق خود رفته، تمام شب روی زمین دراز کشید. 17 درباریان از او خواهش کردند از زمین بلند شود و با آنها غذا بخورد، اما قبول نکرد، 18 تا اینکه در روز هفتم، آن بچه مرد. درباریان میترسیدند این خبر را به او بدهند. آنها میگفتند: «وقتی آن بچه هنوز زنده بود داوود از شدت ناراحتی با ما حرف نمیزد، حال اگر به او خبر بدهیم که بچه مرده است، معلوم نیست چه بلایی بر سر خود خواهد آورد؟»
19 ولی وقتی داوود دید آنها با هم نجوا میکنند، فهمید چه شده است و پرسید: «آیا بچه مرده است؟»
گفتند: «بله.» 20 آنگاه داوود از زمین بلند شد، شستشو نمود، سرش را شانه کرد، لباسهایش را عوض نمود و به خیمهٔ عبادت رفت و خداوند را پرستش کرد. سپس به کاخش برگشت و خوراک خورد. 21 درباریان تعجب کردند و به او گفتند: «ما از رفتار تو سر در نمیآوریم. وقتی بچه هنوز زنده بود گریه میکردی و غذا نمیخوردی. اما حال که بچه مرده است، دست از گریه برداشته، غذا میخوری!»
22 داوود جواب داد: «وقتی بچه زنده بود، روزه گرفتم و گریستم، چون فکر میکردم شاید خداوند به من رحم کند و بچه را زنده نگه دارد. 23 اما حال که بچه مرده است دیگر چرا روزه بگیرم؟ آیا میتوانم او را زنده کنم؟ من پیش او خواهم رفت، ولی او نزد من باز نخواهد گشت.»
24 سپس داوود بَتشِبَع را دلداری داد. بَتشِبَع بار دیگر از داوود حامله شده، پسری زایید و اسم او را سلیمان گذاشت. خداوند سلیمان را دوست میداشت 25 و به همین سبب ناتان نبی را فرستاد تا سلیمان را یدیدیا (یعنی «محبوب خداوند») لقب دهد.
داوود ربه را میگیرد
26-27 ۲۶و۲۷ در این بین، یوآب به شهر ربه پایتخت عمون حمله برد و آن را محاصره کرد. او قاصدانی نزد داوود فرستاد تابه او بگویند: «ربه و مخازن آب آن در اختیار ماست. 28 پس بقیهٔ سربازان را بیاور و شهر را تصرف کن تا پیروزی به نام تو تمام شود.»
29-30 ۲۹و۳۰ پس داوود به ربه لشکر کشید و آن را تسخیر کرده، غنیمت زیادی از آنجا به اورشلیم برد. داوود تاج گرانبهای پادشاه عمونی را از سرش برداشت و بر سر خودش گذاشت. این تاج، حدود سی و پنج کیلو وزن داشت و از طلا و جواهرات قیمتی ساخته شده بود. 31 داوود، مردم آن شهر را اسیر کرده، اره و تیشه و تبر به دستشان داد و آنها را به کارهای سخت گماشت. او در کورههای آجرپزی از ایشان کار میکشید. او با اهالی شهرهای دیگر عمون نیز همین گونه عمل کرد. سپس داوود و لشکر او به اورشلیم بازگشتند.
Chapter 13
امنون و تامار
1 ابشالوم، پسر داوود، خواهر زیبایی داشت به نام تامار. امنون، پسر دیگر داوود که برادر ناتنی تامار بود، سخت دلباختهٔ او شد. 2 امنون چنان خاطرخواه خواهرش شده بود که از عشق او بیمار شد. او دسترسی به تامار نداشت، زیرا تامار چون باکره بود حق نداشت با مردان معاشرت کند. 3 ولی امنون رفیقی حیلهگر داشت به نام یوناداب. یوناداب پسر شمعی و برادرزادهٔ داوود بود.
4 روزی یوناداب به امنون گفت: «ای پسر پادشاه چرا روزبهروز لاغرتر میشوی؟ به من بگو چه شده است؟»
امنون به او گفت: «من عاشق تامار، خواهر ناتنیام شدهام!»
5 یوناداب گفت: «در بسترت دراز بکش و خودت را به مریضی بزن. وقتی پدرت به عیادتت بیاید، به او بگو که تامار را بفرستد تا برایت خوراکی تهیه کند. بگو که اگر از دست تامار غذا بخوری خوب میشوی.»
6 پس اَمنون خوابید و خود را به مریضی زد. وقتی پادشاه به عیادتش آمد، اَمنون به او گفت: «دلم میخواهد خواهرم تامار بیاید و دو قرص نان در حضور من بپزد تا از دست او بخورم.» 7 داوود قبول کرد و برای تامار پیغام فرستاد که پیش امنون برود و برای او خوراکی تهیه کند. 8 تامار به خانهٔ امنون رفت و او بر بستر خوابیده بود. تامار مقداری خمیر تهیه کرد و برای او نان پخت. 9 اما وقتی سینی خوراک را پیش امنون گذاشت، او نخورد و به نوکرانش گفت: «همه از اینجا بیرون بروید.» پس همه بیرون رفتند. 10 بعد به تامار گفت: «دوباره خوراک را به اتاق خواب بیاور و آن را به من بده.» تامار خوراک را پیش او برد. 11 ولی همین که آن را پیش او گذاشت، امنون او را گرفته، گفت: «خواهر عزیزم، بیا با من بخواب!»
12 تامار گفت: «امنون، این کار را نکن! نباید در اسرائیل چنین فاجعهای به بار بیاوری. 13 من این رسواییام را کجا ببرم؟ و تو در اسرائیل انگشتنما خواهی شد. تمنا میکنم فقط به پادشاه بگو و من مطمئنم اجازه خواهد داد تا با من ازدواج کنی.»
14 ولی گوش امنون بدهکار نبود، و چون از تامار قویتر بود، به زور به او تجاوز کرد. 15 بعد ناگهان عشق امنون به نفرت تبدیل شد و شدت نفرتش بیش از عشقی بود که قبلاً به او داشت. او به تامار گفت: «از اینجا برو بیرون!»
16 تامار با التماس گفت: «این کار را نکن، چون بیرون راندن من بدتر از آن عملی است که با من کردی.»
ولی امنون توجهی به حرفهای او نکرد. 17-18 ۱۷و۱۸ او نوکرش را صدا زده، گفت: «این دختر را از اینجا بیرون کن و در را پشت سرش ببند.» پس آن نوکر او را بیرون کرد.
در آن زمان رسم بود که دختران باکرهٔ پادشاه، لباس رنگارنگ میپوشیدند. 19 اما تامار لباس رنگارنگ خود را پاره کرد، خاکستر بر سر خود ریخته، دستهایش را روی سرش گذاشت و گریهکنان از آنجا دور شد.
20 وقتی برادرش ابشالوم او را دید، پرسید: «ببینم، آیا برادرت امنون با تو بوده است؟ ای خواهرم، ساکت باش. او برادر توست. ناراحت نباش.» پس تامار در خانهٔ برادرش ابشالوم گوشهگیر شد.
21 وقتی این خبر به گوش داوود پادشاه رسید، بیاندازه خشمگین شد. 22 اما ابشالوم به سبب این عمل زشت از امنون کینه به دل داشت و دربارهٔ این موضوع با او هیچ سخن نمیگفت.
انتقام ابشالوم
23 دو سال بعد، وقتی ابشالوم در بعل حاصور واقع در افرایم گوسفندان خود را پشم میبرید، جشنی ترتیب داد و تمام پسران پادشاه را دعوت کرد. 24 ابشالوم پیش داوود پادشاه رفته، گفت: «جشنی به مناسبت پشم بری گوسفندانم ترتیب دادهام، تقاضا دارم همراه درباریان به این جشن تشریف بیاورید.»
25 ولی پادشاه به ابشالوم گفت: «نه پسرم، اگر همهٔ ما بیاییم برای تو بار سنگینی میشویم.»
ابشالوم خیلی اصرار نمود، ولی داوود نپذیرفت و از او تشکر کرد. 26 ابشالوم گفت: «بسیار خوب، پس اگر شما نمیتوانید بیایید، برادرم امنون را به جای خودتان بفرستید.»
پادشاه پرسید: «چرا امنون؟»
27 ولی ابشالوم آنقدر اصرار کرد تا سرانجام پادشاه با رفتن امنون و سایر پسرانش موافقت نمود.
28 ابشالوم به افراد خود گفت: «صبر کنید تا امنون مست شود، آنگاه با اشارهٔ من، او را بکشید. نترسید! اینجا فرمانده منم. شجاع باشید!»
29 پس افراد ابشالوم، به دستور وی امنون را کشتند. پسران دیگر پادشاه بر قاطران خود سوار شده، فرار کردند. 30 وقتی ایشان هنوز در راه بازگشت به اورشلیم بودند، به داوود خبر رسید که ابشالوم تمام پسرانش را کشته است. 31 پادشاه از جا برخاست و لباس خود را پاره کرد و روی خاک نشست. درباریان نیز لباسهای خود را پاره کردند.
32-33 ۳۲و۳۳ اما در این بین، یوناداب (پسر شمعی و برادرزادهٔ داوود) وارد شد و گفت: «همه کشته نشدهاند! فقط امنون به قتل رسیده است. ابشالوم این نقشه را وقتی کشید که امنون به خواهرش تجاوز کرد. خاطرجمع باشید همهٔ پسرانتان نمردهاند! فقط امنون مرده است.»
34 در این ضمن، ابشالوم فرار کرد.
در اورشلیم، دیدبانی که روی دیوار شهر دیدبانی میکرد، گروه بزرگی را بر جادۀ سمت غرب خود دید که از کوه سرازیر میشوند. پس دوید و به پادشاه گفت: «گروه بزرگی را میبینم که از راه هورونائیم که کنار کوه است، میآیند». [1]
35 یوناداب به پادشاه گفت: «ببینید، همانطور که گفتم، پسرانتان آمدند.» 36 طولی نکشید که همهٔ پسران پادشاه وارد شدند و به تلخی گریستند. پادشاه و درباریان هم با آنها با صدای بلند گریه کردند.
37-38 ۳۷و۳۸ اما ابشالوم فرار کرد و به تلمای [2] (پسر عمیهود) پادشاه جشور پناه برد و سه سال در آنجا ماند. داوود برای پسرش امنون مدت زیادی عزادار بود، 39 اما سرانجام از مرگ امنون تسلی یافت و مشتاق دیدار پسرش ابشالوم شد.
Chapter 14
بازگشت ابشالوم به اورشلیم
1 وقتی یوآب فهمید که پادشاه چقدر مشتاق دیدار ابشالوم است، 2 به دنبال زنی حکیم فرستاد که در شهر تقوع زندگی میکرد. یوآب به آن زن گفت: «خودت را به قیافهٔ زنی که مدت طولانی است عزادار میباشد در بیاور؛ لباس عزا بپوش و موهایت را شانه نکن. 3 بعد پیش پادشاه برو و این سخنان را که به تو میگویم به او بگو.» سپس به او یاد داد چه بگوید.
4 وقتی آن زن نزد پادشاه رسید، تعظیم کرد و گفت: «ای پادشاه، به دادم برس!»
5-6 ۵و۶ پادشاه پرسید: «چه شده است؟»
عرض کرد: «من زن بیوهای هستم. دو پسر داشتم. یک روز آن دو در صحرا با هم دعوا کردند و چون کسی نبود آنها را از هم جدا کند، یکی از ایشان به دست دیگری کشته شد. 7 حال تمام قوم و خویشانم میخواهند پسر دیگرم را به آنها تسلیم کنم تا او را به جرم قتل برادرش، بکشند. ولی اگر من این کار را بکنم، دیگر کسی برایم باقی نمیماند و نسل شوهر مرحومم از روی زمین برانداخته میشود.»
8 پادشاه به او گفت: «با خیال راحت به خانه برو. ترتیب کار را خواهم داد.»
9 زن گفت: «ای پادشاه، تقصیر به گردن من و خانوادهام باشد و پادشاه و تختش بیتقصیر!»
10 پادشاه فرمود: «اگر کسی به تو چیزی گفت، او را نزد من بیاور. کاری میکنم که او هرگز مزاحم تو نشود.»
11 سپس آن زن به پادشاه گفت: «ای پادشاه، به خداوند، خدایتان قسم یاد کنید که نخواهید گذاشت خویشاوند من انتقام خون پسرم را از پسر دیگرم بگیرد و او را بکشد.»
پادشاه پاسخ داد: «به خداوند زنده قسم، مویی از سر پسرت کم نخواهد شد!» 12 زن گفت: «التماس میکنم اجازه دهید یک چیز دیگر نیز بگویم.»
پادشاه فرمود: «بگو!»
13 گفت: «چرا همین کاری را که قول دادید برای من بکنید، برای قوم خدا انجام نمیدهید؟ چطور پسر مرا بخشیدید، اما پسر خودتان را که آواره شده است نمیبخشید؟ آیا در این مورد مقصر نیستید؟ 14 سرانجام همهٔ ما میمیریم. عمر ما مثل آب بر زمین ریخته میشود، آب که ریخت دیگر نمیتوان آن را جمع کرد. وقتی کسی از خدا آواره میشود خدا جان او را نمیگیرد، بلکه او را به سوی خود باز میخواند. پادشاه نیز چنین کنند. 15-16 ۱۵و۱۶ البته من برای پسر خودم به اینجا آمدهام، چون میترسم او را بکشند. با خود گفتم شاید پادشاه به عرایضم توجه نمایند و ما را از دست کسی که میخواهد ما را از آب و خاکی که خدا به ما عطا کرده بینصیب کند، برهانند. 17 با خود گفتم که قول پادشاه، ما را آسودهخاطر خواهد کرد. شما مثل فرشتهٔ خدا هستید و خوب را از بد تشخیص میدهید. خداوند، خدایتان همراه شما باشد.»
18 پادشاه گفت: «سؤالی از تو میکنم و تو راستش را بگو.»
عرض کرد: «ای پادشاه، گوش به فرمانم.»
19 پادشاه گفت: «آیا یوآب تو را به اینجا فرستاده است؟»
زن جواب داد: «چطور میتوانم حقیقت را از شما، ای پادشاه، کتمان کنم؟ بله، یوآب مرا فرستاد و به من یاد داد که چه بگویم. 20 این کار را برای رفع کدورت کرد. اما سَروَرم حکمتی مانند حکمت فرشتۀ خدا دارد و هر چه در این سرزمین اتفاق میافتد، میداند.»
21 پس پادشاه یوآب را خواست و به او گفت: «بسیار خوب، برو و ابشالوم را بیاور.»
22 یوآب تعظیم کرد و گفت: «ای پادشاه، امروز فهمیدم که به من نظر لطف دارید، چون درخواست مرا اجابت کردید. خدا شما را برکت دهد.»
23 یوآب به جشور رفت و ابشالوم را با خود به اورشلیم آورد. 24 پادشاه گفت: «او باید به خانهٔ خود برود و به اینجا نیاید، چون نمیخواهم رویش را ببینم.» پس ابشالوم به خانهٔ خود رفت و پادشاه را ندید.
25 ابشالوم مردی خوشقیافه بود و از این لحاظ در اسرائیل هیچکس به پای او نمیرسید. از موی سر تا نوک پا در او عیبی نبود. 26 موی سرش بسیار پرپشت بود و او سالی یک بار آن را کوتاه میکرد، زیرا بر سرش سنگینی مینمود. به مقیاس شاهی، وزن آن دو کیلوگرم میشد. 27 او صاحب سه پسر و یک دختر شد. دختر او تامار نام داشت و بسیار زیبا بود.
28-29 ۲۸و۲۹ ابشالوم دو سال در اورشلیم ماند، ولی در این مدت پادشاه را ندید، پس به دنبال یوآب فرستاد تا برای او وساطت کند؛ اما یوآب نیامد. ابشالوم بار دیگر به دنبال او فرستاد، ولی این بار هم نیامد.
30 بنابراین ابشالوم به خدمتکارانش گفت: «بروید و مزرعهٔ جو یوآب را که کنار مزرعهٔ من است، آتش بزنید.» آنها نیز چنین کردند.
31 پس یوآب نزد ابشالوم آمد و گفت: «چرا خدمتکارانت مزرعهٔ مرا آتش زدند؟»
32 ابشالوم جواب داد: «چون میخواهم از پادشاه بپرسی اگر نمیخواست مرا ببیند، چرا مرا از جشور به اینجا آورد؟ بهتر بود همان جا میماندم. حال ترتیبی بده تا در این باره با پادشاه صحبت کنم. اگر مقصرم، خودش مرا بکشد.»
33 هر چه ابشالوم گفته بود یوآب به عرض پادشاه رسانید. سرانجام داوود ابشالوم را به حضور پذیرفت. ابشالوم آمده، در حضور پادشاه تعظیم کرد و داوود او را بوسید.
Chapter 15
توطئهٔ ابشالوم
1 بعد از آن، ابشالوم ارابهای با چند اسب برای خود تهیه کرد و پنجاه نفر را استخدام کرد تا گارد محافظ او باشند. 2 او هر روز صبح زود بلند میشد، کنار دروازهٔ شهر میرفت و در آنجا میایستاد. هر وقت کسی را میدید که برای رسیدگی به شکایتش میخواهد پیش پادشاه برود، او را صدا زده، میپرسید که از کدام شهر است و چه مشکلی دارد. 3 بعد به او میگفت: «بله، شکایت تو بجاست؛ ولی افسوس که پادشاه کسی را ندارد تا به این شکایات رسیدگی کند. 4 اگر من قاضی بودم نمیگذاشتم این وضع پیش بیاید و حق را به حقدار میدادم.»
5 هر وقت کسی پیش او تعظیم میکرد، فوری دستش را دراز کرده، او را بلند میکرد و میبوسید. 6 ابشالوم با تمام اسرائیلیهایی که میخواستند برای رسیدگی به شکایتشان نزد پادشاه بروند، چنین رفتار میکرد. به این طریق او به نیرنگ، دل مردم اسرائیل را به دست آورد.
7-8 ۷و۸ چهار سال گذشت. یک روز ابشالوم به پادشاه گفت: «اجازه میخواهم به حبرون بروم و نذری را که به خداوند کردهام بجا آورم، زیرا وقتی در جشورِ ارام بودم نذر کردم که اگر خداوند مرا به اورشلیم برگرداند در حبرون به او قربانی تقدیم کنم.»
9 پادشاه گفت: «بسیار خوب، برو و نذرت را بجا آور!»
پس ابشالوم به حبرون رفت. 10 ولی وقتی به آنجا رسید جاسوسانی به سراسر کشور فرستاد تا مردم را علیه پادشاه بشورانند و به آنها بگویند: «به محض شنیدن صدای شیپور، بگویید که ابشالوم در حبرون پادشاه شده است.» 11 در ضمن، ابشالوم در این سفر دویست میهمان از اورشلیم همراه خود برده بود، ولی آنها از قصد او بیخبر بودند. 12 موقع قربانی کردن، ابشالوم به دنبال اخیتوفل فرستاد و موافقت او را نیز جلب کرد. (اخیتوفل مشاور داوود بود و در جیلوه زندگی میکرد.) روزبهروز طرفداران ابشالوم زیادتر میشدند و شورش بالا میگرفت.
فرار داوود
13 در این میان، قاصدی به اورشلیم آمد و به داوود پادشاه خبر داد که تمام مردم اسرائیل به ابشالوم ملحق شدهاند.
14 داوود به تمام افرادش که در اورشلیم بودند، گفت: «باید هر چه زودتر فرار کنیم و گرنه جان به در نخواهیم برد! اگر قبل از آمدن ابشالوم از شهر خارج شویم، هم خود را نجات خواهیم داد و هم اهالی پایتخت را.»
15 همه جواب دادند: «ما گوش به فرمان تو هستیم. آنچه مصلحت میدانی انجام بده.»
16 پس پادشاه و اعضا خانوادهٔ سلطنتی با عجله حرکت کردند. او فقط ده کنیز خود را برای نگهداری کاخ در آنجا گذاشت. 17-18 ۱۷و۱۸ داوود و افرادش در کنار شهر ایستادند و کریتیها و فلیتیها که گارد مخصوص او بودند و نیز ششصد سربازی که از جت همراه او آمده بودند، از جلوی آنها گذشتند. 19 ولی بعد، پادشاه به فرماندهٔ آنان، ایتای، گفت: «تو دیگر چرا با ما میآیی؟ برگرد و به پادشاه جدید ملحق شو، چون تو از کشورت تبعید شده، به اسرائیل پناهنده شدهای. 20 مدت زیادی نیست که به اسرائیل آمدهای، پس چرا میخواهی تو را همراه خود در بیابانها سرگردان کنم؟ خود ما هم نمیدانیم کجا میرویم. برگرد و هموطنانت را همراه خود ببر. خدا پشت و پناهت باشد.»
21 ولی ایتای پاسخ داد: «به خداوند زنده و به جانت قسم، هر جا بروی من هم میآیم؛ با تو زندگی میکنم و با تو میمیرم.»
22 داوود جواب داد: «بسیار خوب، پس همراه ما بیا.» آنگاه ایتای و همهٔ افرادش و خانوادههایشان همراه داوود رفتند.
23 وقتی پادشاه و همراهانش از پایتخت بیرون میرفتند، مردم با صدای بلند گریه میکردند. پادشاه و همراهانش از نهر قدرون عبور کرده، سر به بیابان نهادند. 24 اَبیّاتار کاهن و صادوق کاهن و لاویان صندوق عهد خدا را برداشته، در کنار جاده بر زمین گذاشتند تا اینکه همه از شهر خارج شدند. 25-26 ۲۵و۲۶ بعد داوود به صادوق گفت: «صندوق عهد را به شهر برگردان. اگر خواست خداوند باشد، اجازه میدهد به سلامت برگردم و بار دیگر صندوق عهد و خیمهٔ عبادت را ببینم. اما اگر او از من راضی نیست، بگذار هر چه میخواهد بر سرم بیاورد.» 27 سپس اضافه کرد: «ببین، بهتر است تو و اَبیّاتار با اخیمعص، پسرت، و یوناتان، پسر اَبیّاتار، به شهر برگردید. 28 من در کنار رود اردن میمانم تا به من خبر دهید.»
29 پس صادوق و اَبیّاتار صندوق عهد خدا را به شهر اورشلیم برگرداندند و در آنجا ماندند.
30 داوود گریهکنان از کوه زیتون بالا رفت. او با سر پوشیده و پای برهنه راه میرفت [1] . مردمی هم که همراهش بودند سرهای خود را پوشانده، گریه میکردند. 31 وقتی به داوود خبر دادند که اخیتوفل نیز طرفدار ابشالوم شده است، او چنین دعا کرد: «ای خداوند، خواهش میکنم کاری کن اخیتوفل پیشنهاد احمقانه به ابشالوم بدهد!» 32 وقتی آنها به محل عبادت خدا که در بالای کوه بود رسیدند، داوود به حوشای ارکی برخورد که با لباس پاره و خاک بر سر ریخته، منتظر او بود.
33 داوود به او گفت: «اگر همراه من بیایی کمکی برای من نخواهی بود. 34 ولی اگر به اورشلیم برگردی میتوانی مفید واقع شوی. تو میتوانی به ابشالوم بگویی: همانطور که قبلاً به پدرت خدمت میکردم بعد از این تو را خدمت خواهم کرد. سعی کن پیشنهادهای اخیتوفل را بیاثر کنی. 35-36 ۳۵و۳۶ صادوق و اَبیّاتار کاهن در آنجا هستند. هر چه دربارهٔ من در کاخ پادشاه میشنوی، به آنها بگو. آنها پسران خود اخیمعص و یوناتان را نزد من میفرستند و مرا در جریان میگذارند.»
37 پس حوشای، دوست داوود، به پایتخت برگشت و همزمان با ابشالوم وارد اورشلیم شد.
Chapter 16
داوود و صیبا
1 داوود از آن طرف کوه سرازیر میشد که به صیبا، خدمتگزار مِفیبوشِت که منتظر او بود برخورد. صیبا با خود یک جفت الاغ پالان شده آورده بود که روی آنها دویست نان معمولی، صد نان کشمشی، صد خوشه انگور و یک مشک شراب بود. 2 پادشاه از صیبا پرسید: «اینها را برای چه آوردهای؟»
صیبا جواب داد: «الاغها را برای اهل خانهٔ تو آوردهام تا بر آنها سوار شوند. نان و میوه برای خوراک افرادت میباشد تا آنها را بخورند و شراب هم برای کسانی که در بیابان خسته میشوند.»
3 پادشاه از او پرسید: «پس مِفیبوشِت کجاست؟»
صیبا پاسخ داد: «در اورشلیم ماند، چون فکر میکند اسرائیلیها امروز تاج و تخت پدر بزرگش شائول را به او بازمیگردانند.»
4 پادشاه به صیبا گفت: «در این صورت، هر چه مال او بود از این پس مال تو باشد.»
صیبا گفت: «من غلام شما هستم؛ لطفتان از سر من کم نشود.»
داوود و شمعی
5 وقتی داوود و همراهانش به بحوریم رسیدند، با مردی روبرو شدند که از شهر خارج میشد. او با دیدن داوود شروع کرد به ناسزا گفتن. این مرد شمعی پسر جیرا، از طایفهٔ شائول بود. 6 با اینکه داوود توسط محافظان و افرادش از دو طرف محافظت میشد، ولی شمعی به سوی او و درباریانش سنگ میانداخت، 7 و فریاد میزد: «از اینجا دور شو ای قاتل! ای جنایتکار! 8 خداوند انتقام خون خاندان شائول را از تو میگیرد. تو تاج و تخت او را دزدیدی و حال، خداوند آن را به پسرت ابشالوم داده است! ای آدمکش بالاخره به سزایت رسیدی!»
9 ابیشای پسر صرویه گفت: «ای پادشاه، چرا اجازه میدهید این سگ مرده به شما دشنام بدهد؟ اجازه بفرمایید بروم سرش را از تنش جدا کنم!»
10 پادشاه خطاب به ابیشای و برادرش یوآب گفت: «شما چه کار دارید؟ اگر خداوند به او گفته است که به من دشنام دهد، من کی هستم که مانع کار او شوم؟ 11 پسر خودم به خونم تشنه است، این که یک بنیامینی است و فقط به من ناسزا میگوید. بگذارید دشنام دهد، بدون شک دست خداوند در این کار است. 12 شاید خداوند ظلمی را که به من میشود ببیند و به جای این ناسزاها، مرا برکت بدهد.»
13 پس داوود و افرادش راه خود را پیش گرفتند و شمعی همچنان به دنبال آنها از کنار کوه میرفت و دشنام میداد، سنگ پرت میکرد و خاک به هوا میپاشید. 14 پادشاه و همراهانش خسته به مقصد خود رسیدند و استراحت کردند.
ابشالوم در اورشلیم
15 در این هنگام، ابشالوم و افرادش وارد اورشلیم شدند. اخیتوفل هم با آنها بود. 16 حوشای ارکی دوست داوود وقتی ابشالوم را دید به سوی او رفت و گفت: «زنده باد پادشاه! زنده باد پادشاه!»
17 ابشالوم از او پرسید: «با دوست خود داوود اینطور رفتار میکنی؟ چرا همراه او نرفتی؟»
18 حوشای جواب داد: «من به کسی خدمت میکنم که از طرف خداوند و قوم اسرائیل انتخاب شده باشد. 19 حال، چه کسی بهتر از پسر اربابم؟ من پیش از این به پدرت خدمت میکردم، ولی از این پس در خدمت تو خواهم بود!»
20 ابشالوم رو به اخیتوفل کرده، پرسید: «حال که به اینجا رسیدیم چه باید کرد؟»
21 اخیتوفل به او گفت: «برو و با کنیزان پدرت همبستر شو. داوود آنها را در اینجا گذاشته تا از کاخ او نگهداری کنند. با این کار، تمام اسرائیلیها متوجه میشوند که تو و داوود واقعاً دشمن یکدیگر شدهاید، آنگاه پیروانت با دلگرمی از تو پشتیبانی خواهند کرد.»
22 پس روی پشت بام کاخ سلطنتی، جایی که در معرض دید همه بود، چادری زدند و ابشالوم به داخل چادر رفت تا با کنیزان پدرش همبستر شود.
23 در آن روزها، هر نصیحتی که اخیتوفل میداد، ابشالوم آن را مانند کلام خدا میپذیرفت. داوود هم قبلاً به همین شکل نصیحتهای اخیتوفل را میپذیرفت.
Chapter 17
حوشای نقشهٔ اخیتوفل را بیاثر میکند
1 اخیتوفل به ابشالوم گفت: «دوازده هزار سرباز به من بده تا همین امشب داوود را تعقیب کنم. 2 حال که او خسته و درمانده است به او حمله میکنم تا افرادش پراکنده شوند. آنگاه فقط پادشاه را میکشم 3 و تمام افرادش را به نزد تو باز میگردانم. با کشته شدن پادشاه بدون شک همهٔ همراهانش بدون اینکه آسیبی ببینند نزد تو برخواهند گشت.»
4 ابشالوم و همهٔ بزرگان اسرائیل این نقشه را پسندیدند. 5 ولی ابشالوم گفت: «نظر حوشای ارکی را نیز در این باره بپرسید.»
6 وقتی حوشای آمد، ابشالوم نقشهٔ اخیتوفل را برای او تعریف کرد و از او پرسید: «نظر تو چیست؟ آیا با نقشهٔ او موافقی یا طرح دیگری داری؟»
7 حوشای جواب داد: «فکر میکنم پیشنهادی که این بار اخیتوفل داده خوب نیست. 8 پدرت و افراد او را خوب میشناسی. آنها جنگجویان شجاعی هستند. حال، مانند خرس مادهای که بچههایش را دزدیده باشند خشمگین هستند. پدرت سرباز کهنهکار و با تجربهای است و شب در میان سربازان خود نمیماند. 9 احتمالاً در غاری یا جای دیگری مخفی شده است. کافی است بیرون بیاید و حمله کند و چند نفر از افراد تو را بکشد، آنگاه همه جا شایع میشود که پیروان تو سرکوب شدهاند. 10 آنگاه شجاعترین افرادت، حتی اگر دل شیر هم داشته باشند، از ترس روحیهٔ خود را خواهند باخت. چون تمام اسرائیلیها میدانند که پدرت چه مرد جنگاوری است و سربازانش چقدر شجاع هستند. 11 پس پیشنهاد من این است که تمام سربازان اسرائیل را از سراسر کشور، یعنی از دان تا بئرشبع، جمع کنی تا نیروی بزرگی داشته باشی، و خودت هم شخصاً فرماندهی آنها را به عهده بگیری. 12 داوود و افرادش را هر جا باشند، پیدا میکنیم و آنها را غافلگیر کرده، همه را از بین میبریم تا یک نفرشان هم زنده نماند. 13 اگر داوود به شهری فرار کند، تمام سپاه اسرائیل که در اختیار تو است دیوارهای شهر را با کمند به نزدیکترین دره سرنگون میکنند تا با خاک یکسان شود و سنگی در آن نماند.»
14 پس ابشالوم و تمام مردان اسرائیل گفتند: «پیشنهاد حوشای بهتر از پیشنهاد اخیتوفل است.» خداوند ترتیبی داده بود که پیشنهاد خوب اخیتوفل پذیرفته نشود تا به این وسیله ابشالوم را گرفتار مصیبت سازد. 15 بعد حوشای نظر اخیتوفل و پیشنهادی را که خودش به جای آن کرده بود، به صادوق و اَبیّاتار کاهن گزارش داد.
16 حوشای به آنها گفت: «زود باشید! داوود را پیدا کنید و به او بگویید که امشب در کنار رود اردن نماند، بلکه هر چه زودتر از رود عبور کند و گرنه او و تمام همراهانش کشته خواهند شد.»
17 یوناتان و اخیمعص، برای اینکه دیده نشوند کنار چشمه عین روجل پنهان شده بودند و کنیزی برای ایشان خبر میآورد تا آنها نیز خبر را به داوود پادشاه برسانند. 18 اما وقتی میخواستند از عین روجل پیش داوود بروند، پسری آنها را دید و به ابشالوم خبر داد. پس یوناتان و اخیمعص به بحوریم گریختند و شخصی آنها را در چاهی که در حیات خانهاش بود پنهان کرد. 19 زن او سرپوشی روی چاه گذاشت و مقداری حبوبات روی آن ریخت تا کسی از موضوع باخبر نشود.
20 وقتی افراد ابشالوم آمدند و سراغ اخیمعص و یوناتان را از آن زن گرفتند او گفت: «از رودخانه عبور کردند.» آنها پس از جستجوی زیاد، دست خالی به اورشلیم برگشتند. 21 بعد از رفتن افراد ابشالوم، اخیمعص و یوناتان از چاه بیرون آمدند و بدون معطلی پیش پادشاه رفتند و گفتند: «زود باشید امشب از رود عبور کنید!» سپس برایش تعریف کردند که چگونه اخیتوفل نقشهٔ کشتن او را کشیده است. 22 پس داوود و همراهانش شبانه از رود اردن عبور کردند و قبل از سپیدهٔ صبح، همه به آن طرف رسیدند.
23 وقتی اخیتوفل دید ابشالوم پیشنهاد او را رد کرده است، الاغ خود را پالان کرد و به شهر خود رفت. او به کارهایش سروسامان بخشید و رفت خود را به دار آویخت. مردم جنازهٔ او را در کنار قبر پدرش به خاک سپردند.
24 طولی نکشید که داوود به محنایم رسید. ابشالوم هم تمام سپاه اسرائیل را بسیج کرد و به آن طرف رود اردن برد. 25 ابشالوم، عماسا را به جای یوآب به فرماندهی سپاه تعیین کرد. (عماسا پسر خالهٔ یوآب بود. پدرش یترای اسماعیلی و مادرش ابیجایل، دختر ناحاش و خواهر صرویه مادر یوآب بود.) 26 ابشالوم و سپاه اسرائیل در سرزمین جلعاد اردو زدند.
27 وقتی داوود به محنایم رسید، شوبی (پسر ناحاش که از اهالی شهر ربهٔ عمون بود) و ماخیر (پسر عمیئیل از لودبار) و برزلائی جلعادی (از روجلیم) به استقبال او آمدند. 28-29 ۲۸و۲۹ آنها برای داوود و همراهانش وسایل خواب و خوراک آوردند، از جمله دیگهای خوراکپزی، کاسهها، گندم و آرد جو، غلهٔ برشته، باقلا، عدس، نخود، عسل، کره، پنیر و چند گوسفند. آنها میدانستند بعد از این راهپیمایی طولانی در بیابان، بدون شک خسته و گرسنه و تشنه هستند.
Chapter 18
مرگ ابشالوم
1 داوود تمام افراد خود را جمع کرده، به واحدهای هزار نفره و صد نفره تقسیم کرد، و برای هر یک فرماندهای تعیین نمود. 2 سپس آنها را در سه دستهٔ بزرگ اعزام کرد. دستهٔ اول را به یوآب داد، دومی را به برادر یوآب، ابیشای و دستهٔ سوم را به ایتای جتی. خود داوود هم میخواست به میدان جنگ برود، 3 ولی افرادش گفتند: «تو نباید با ما بیایی! چون اگر ما عقبنشینی کرده، فرار کنیم و نصف افراد ما نیز بمیرند، برای دشمن اهمیتی ندارد. آنها تو را میخواهند. ارزش تو بیش از ارزش ده هزار نفر ماست. بهتر است در شهر بمانی تا اگر لازم شد نیروهای تازه نفس به کمک ما بفرستی.»
4 پادشاه پاسخ داد: «بسیار خوب، هر چه شما صلاح میدانید انجام میدهم.» پس او کنار دروازهٔ شهر ایستاد و تمام سربازان از برابرش گذشتند.
5 پادشاه به یوآب و ابیشای و ایتای دستور داده، گفت: «به خاطر من به ابشالوم جوان صدمهای نزنید.» این سفارش پادشاه را همهٔ سربازان شنیدند.
6 افراد داوود با سربازان اسرائیلی در جنگل افرایم وارد جنگ شدند. 7 نیروهای داوود، سربازان اسرائیلی را شکست دادند. در آن روز، کشتار عظیمی شد و بیست هزار نفر جان خود را از دست دادند. 8 جنگ به دهکدههای اطراف نیز کشیده شد و کسانی که در جنگل از بین رفتند، تعدادشان بیشتر از کسانی بود که با شمشیر کشته شدند. 9 در حین جنگ، ابشالوم ناگهان با عدهای از افراد داوود روبرو شد و در حالی که سوار بر قاطر بود، زیر شاخههای یک درخت بلوط بزرگ رفت و موهای سرش به شاخهها پیچید. قاطر از زیرش گریخت و ابشالوم در هوا آویزان شد. 10 یکی از سربازان داوود او را دید و به یوآب خبر داد.
11 یوآب گفت: «تو ابشالوم را دیدی و او را نکشتی؟ اگر او را میکشتی ده مثقال نقره و یک کمربند به تو میدادم.»
12 آن مرد پاسخ داد: «اگر هزار مثقال نقره هم به من میدادی این کار را نمیکردم؛ چون ما همه شنیدیم که پادشاه به تو و ابیشای و ایتای سفارش کرد و گفت: به خاطر من به ابشالوم جوان صدمهای نزنید. 13 اگر از فرمان پادشاه سرپیچی میکردم و پسرش را میکشتم، سرانجام پادشاه میفهمید چه کسی او را کشته، چون هیچ امری از او مخفی نمیماند، آنگاه تو خود نیز مرا طرد میکردی!»
14 یوآب گفت: «دیگر بس است! وقتم را با این حرفهای پوچ نگیر!» پس خودش سه تیر گرفت و در قلب ابشالوم که هنوز زنده به درخت آویزان بود، فرو کرد. 15 سپس ده نفر از سربازان یوآب دور ابشالوم را گرفتند و او را کشتند. 16 آنگاه یوآب شیپور توقف جنگ را به صدا درآورد و سربازان او از تعقیب لشکر اسرائیل بازایستادند. 17 جنازهٔ ابشالوم را در یک گودال در جنگل انداختند و روی آن را با تودهٔ بزرگی از سنگ پوشاندند. سربازان اسرائیلی نیز به شهرهای خود فرار کردند.
18 (ابشالوم در زمان حیات خود یک بنای یادبود در «درهٔ پادشاه» بر پا کرده بود، چون پسری نداشت تا اسمش را زنده نگه دارد؛ پس او اسم خود را بر آن بنای یادبود گذاشت و تا به امروز آن بنا «یادبود ابشالوم» نامیده میشود.)
عزای داوود
19 آنگاه اخیمعص، پسر صادوق کاهن، به یوآب گفت: «بگذارید نزد داوود پادشاه بروم و به او مژده دهم که خداوند او را از شر دشمنانش نجات داده است.»
20 یوآب گفت: «نه، برای پادشاه خبر مرگ پسرش مژده نیست. یک روز دیگر میتوانی این کار را بکنی، ولی نه امروز.»
21 سپس یوآب به غلام سودانی خود گفت: «برو و آنچه دیدی به پادشاه بگو.» او هم تعظیم کرد و با سرعت رفت.
22 اما اخیمعص به یوآب گفت: «خواهش میکنم اجازه بده من هم بروم. هر چه میخواهد بشود.»
یوآب جواب داد: «نه پسرم، لازم نیست بروی؛ چون خبر خوشی نداری که ببری.»
23 ولی او با التماس گفت: «هر چه میخواهد باشد. بگذار من هم بروم.»
بالاخره یوآب گفت: «بسیار خوب برو.» پس اخیمعص از راه میانبر رفت و پیش از آن غلام سودانی به شهر رسید. 24 داوود کنار دروازهٔ شهر نشسته بود. وقتی دیدبان به بالای حصار رفت تا دیدبانی کند، دید مردی تنها دواندوان از دور به طرف شهر میآید.
25 پس با صدای بلند به داوود خبر داد. پادشاه گفت: «اگر تنهاست، مژده میآورد.»
در حالی که آن قاصد نزدیک میشد، 26 دیدبان یک نفر دیگر را هم دید که به طرف شهر میدود. پس فریاد زد: «یک نفر دیگر هم به دنبال او میآید!» پادشاه گفت: «او هم مژده میآورد.»
27 دیدبان گفت: «اولی شبیه اخیمعص پسر صادوق است.» پادشاه گفت: «او مرد خوبی است؛ بیشک خبر خوشی میآورد.»
28 اخیمعص به پادشاه نزدیک شد و پس از سلام و درود او را تعظیم کرده، گفت: «سپاس بر خداوند، خدایت که تو را بر دشمنانت پیروزی بخشید.»
29 پادشاه پرسید: «از ابشالوم جوان چه خبر؟ حالش خوب است؟» اخیمعص جواب داد: «وقتی یوآب به من گفت که به خدمت شما بیایم، صدای داد و فریاد بلند بود و من نتوانستم بفهمم چه اتفاقی افتاده است.»
30 پادشاه به او گفت: «کنار بایست و منتظر باش.» پس اخیمعص به کناری رفته در آنجا ایستاد.
31 سپس آن غلام سودانی رسید و گفت: «من برای پادشاه خبری خوش دارم. خداوند امروز شما را از شر دشمنانتان نجات داده است.»
32 پادشاه پرسید: «از ابشالوم جوان چه خبر؟ آیا سالم است؟»
آن مرد جواب داد: «امیدوارم همهٔ دشمنانتان به سرنوشت آن جوان دچار شوند!»
33 غم وجود پادشاه را فرا گرفت. او در حالی که به اتاق خود که بالای دروازه قرار داشت میرفت، با صدای بلند گریه میکرد و میگفت: «ای پسرم ابشالوم، ای پسرم ابشالوم! کاش من به جای تو میمردم! ای ابشالوم، پسرم، پسرم!»
Chapter 19
1 به یوآب خبر دادند که پادشاه برای ابشالوم عزا گرفته است و گریه میکند. 2 وقتی مردم شنیدند که پادشاه برای پسرش غصهدار است، شادی پیروزی بزرگ آن روز ایشان، به غم مبدل شد. 3 سربازان مثل نیروی شکست خورده بیسر و صدا و با سرهای افکنده وارد شهر شدند.
4 پادشاه صورت خود را با دستهایش پوشانده بود و به تلخی میگریست و میگفت: «ای پسرم ابشالوم، ای پسرم ابشالوم، ای پسرم!»
5 یوآب به خانهٔ پادشاه رفت و به او گفت: «ما امروز جان تو و زندگی پسران و دختران، زنان و کنیزانت را نجات دادیم؛ ولی تو با این رفتار خود ما را تحقیر کردی. 6 اینطور که به نظر میرسد تو کسانی را دوست داری که از تو متنفرند و از کسانی نفرت داری که دوستت دارند. گویی سرداران و افرادت برای تو هیچ ارزش ندارند. اگر ابشالوم زنده میماند و همهٔ ما میمردیم، تو خوشحال میشدی. 7 حال، بلند شو و بیرون بیا و به سربازانت تبریک بگو. به خداوند زنده قسم اگر چنین نکنی، امشب حتی یکی از آنها در اینجا باقی نخواهد ماند، و این از تمام بلاهایی که تاکنون برایت پیش آمده، بدتر خواهد بود.»
8 پس پادشاه بیرون رفته، کنار دروازهٔ شهر نشست. وقتی افرادش این را شنیدند، دورش جمع شدند.
داوود به اورشلیم برمیگردد
در ضمن، تمام سربازان اسرائیلی به خانههای خود گریخته بودند. 9-10 ۹و۱۰ در سراسر مملکت، این بحث درگرفته بود که چرا نمیرویم پادشاه خود را که به سبب ابشالوم از مملکت فرار کرده، باز گردانیم؟ او بود که ما را از شر دشمنان فلسطینی نجات داد. ابشالوم هم که به جای پدرش به پادشاهی انتخاب کردیم، اینک مرده است. پس بیایید داوود را باز گردانیم تا دوباره پادشاه ما شود.
11-12 ۱۱و۱۲ داوود، صادوق و اَبیّاتار کاهن را فرستاد تا به بزرگان یهودا بگویند: «چرا شما در باز آوردن پادشاه، آخر همه هستید؟ تمام قوم اسرائیل آمادهٔ حرکتند بهجز شما که برادران و قبیله و گوشت و خون من هستید.» 13 در ضمن، به صادوق و اَبیّاتار گفت که به عماسا بگویند: «تو خویشاوند من هستی، پس خدا مرا بزند اگر تو را به جای یوآب به فرماندهی سپاه خود نگمارم.» 14 پیغام داوود تمام قبیله یهودا را خشنود کرد و آنها با دل و جان جواب مثبت داده، برای پادشاه پیغام فرستادند که همراه افرادش پیش آنها بازگردد.
15 پس پادشاه عازم پایتخت شد. وقتی به رود اردن رسید تمام مردم یهودا برای استقبالش به جلجال آمدند تا او را از رود اردن عبور دهند. 16 آنگاه شمعی (پسر جیرای بنیامینی) که از بحوریم بود، با عجله همراه مردان یهودا به استقبال داوود پادشاه رفت. 17 هزار نفر از قبیلهٔ بنیامین و صیبا خدمتگزار خاندان شائول با پانزده پسرش و بیست نوکرش همراه شمعی بودند. آنها قبل از پادشاه به رود اردن رسیدند. 18 بعد، از رودخانه گذشتند تا خاندان سلطنتی را به آن طرف رودخانه بیاورند و هر چه خواست پادشاه باشد، انجام دهند.
پیش از اینکه پادشاه از رودخانه عبور کند، شمعی در برابر او به خاک افتاد 19 و گفت: «ای پادشاه، التماس میکنم مرا ببخشید و فراموش کنید آن رفتار زشتی را که هنگام بیرون آمدنتان از اورشلیم، مرتکب شدم. 20 چون خودم خوب میدانم که چه اشتباه بزرگی مرتکب شدهام! به همین دلیل هم امروز زودتر از تمام افراد قبیلهٔ یوسف آمدهام تا به پادشاه خوش آمد بگویم.»
21 ابیشای پسر صرویه گفت: «آیا شمعی به سبب اینکه به پادشاه برگزیدهٔ خداوند ناسزا گفت، نباید کشته شود؟»
22 داوود جواب داد: «ای پسران صرویه، چرا در کار من دخالت میکنید؟ چرا میخواهید دردسر ایجاد کنید؟ امروز در اسرائیل منم که سلطنت میکنم، پس نباید کسی کشته شود!»
23 سپس رو به شمعی کرد و قسم خورده، گفت: «تو کشته نخواهی شد.»
24-25 ۲۴و۲۵ در این بین، مفیبوشت، نوهٔ شائول از اورشلیم به استقبال پادشاه آمد. از روزی که پادشاه از پایتخت رفته بود، مفیبوشت پاها و لباسهای خود را نشسته بود و سر و صورتش را نیز اصلاح نکرده بود. پادشاه از او پرسید: «ای مفیبوشت، چرا همراه من نیامدی؟»
26 عرض کرد: «ای پادشاه، صیبا، خادم من، مرا فریب داد. به او گفتم که الاغم را آماده کند تا بتوانم همراه پادشاه بروم، ولی او این کار را نکرد. چنانکه میدانید من لنگ هستم. 27 در عوض مرا متهم کرده است به اینکه نخواستهام همراه شما بیایم. اما من میدانم شما مثل فرشتهٔ خدا هستید. پس هر چه میخواهید با من بکنید.
28 «من و همهٔ بستگانم میبایست به دست پادشاه کشته میشدیم، ولی در عوض به من افتخار دادید بر سر سفرهتان خوراک بخورم! پس من چه حق دارم از پادشاه توقع بیشتری داشته باشم؟»
29 پادشاه گفت: «لازم نیست این چیزها را بگویی. دستور دادهام تو و صیبا، مِلک شائول را بین خودتان تقسیم کنید.»
30 مفیبوشت عرض کرد: «ای آقا، تمام ملک را به او بدهید. همین که میبینم پادشاه به سلامت به خانه بازگشته برای من کافی است!»
31-32 ۳۱و۳۲ برزلائی که از داوود و سربازان او در طی مدتی که در محنایم بودند پذیرایی میکرد، از روجلیم آمد تا پادشاه را تا آن طرف رود اردن مشایعت کند. او پیرمردی هشتاد ساله و بسیار ثروتمند بود. 33 پادشاه به او گفت: «همراه من بیا و در اورشلیم زندگی کن. من در آنجا از تو نگه داری میکنم.»
34 برزلائی جواب داد: «مگر از عمرم چقدر باقی است که همراه تو به اورشلیم بیایم؟ 35 الان هشتاد ساله هستم و نمیتوانم از چیزی لذت ببرم. خوراک و شراب دیگر برایم مزهای ندارد. صدای ساز و آواز نیز گوشم را نوازش نمیدهد. بنابراین، برای پادشاه باری خواهم بود. 36 همین قدر که میتوانم همراه شما به آن طرف رودخانه بیایم، برای من افتخار بزرگی است. 37 اجازه دهید به شهر خود برگردم و در کنار پدر و مادرم دفن بشوم. ولی پسرم کمهام اینجاست؛ اجازه بفرمایید او همراه شما بیاید تا پادشاه هر چه صلاح میداند در مورد او انجام دهد.»
38 پادشاه قبول کرد و گفت: «بسیار خوب، او را همراه خود میبرم و هر چه تو صلاح بدانی برای او میکنم. آنچه بخواهی برای تو انجام میدهم.»
39 پس تمام مردم با پادشاه از رود اردن عبور کردند. آنگاه داوود برزلائی را بوسید و برایش دعای برکت کرد و او به خانهاش بازگشت. 40 سپس داوود به جلجال رفت و کمهام را نیز با خود برد. تمام قبیلهٔ یهودا و نصف اسرائیل در عبور دادن پادشاه از رودخانه شرکت داشتند. 41 ولی مردان اسرائیل به پادشاه شکایت نمودند که چرا مردان یهودا پیش دستی کردهاند تا فقط خودشان پادشاه و خاندان و افراد او را از رودخانه عبور دهند؟
42 مردان یهودا جواب دادند: «ما حق داشتیم این کار را بکنیم، چون پادشاه از قبیلهٔ ماست. چرا شما از این موضوع ناراحتید؟ پادشاه به ما نه خوراکی داده است و نه انعامی!»
43 مردان اسرائیل جواب دادند: «ولی اسرائیل ده قبیله است. پس اکثریت با ماست و ما ده برابر بیشتر از شما به گردن پادشاه حق داریم. چرا با نظر حقارت به ما نگاه میکنید؟ فراموش نکنید که موضوع بازگرداندن پادشاه را ما پیشنهاد کردیم.»
این بحث و گفتگو ادامه یافت، اما سخنان مردان یهودا از سخنان مردان اسرائیل قویتر بود.
Chapter 20
شورش شِبَع
1 در این وقت مرد آشوبگری به نام شِبَع (پسر بکری بنیامینی) شیپورش را به صدا درآورده، مردم را دور خود جمع کرد و گفت: «ما داوود را نمیخواهیم. پسر یسا رهبر ما نیست. ای مردم اسرائیل به خانههایتان بروید.»
2 پس همه، غیر از قبیله یهودا، داوود را ترک گفته، به دنبال شبع رفتند. اما مردان یهودا نزد پادشاه خود ماندند و از اردن تا اورشلیم او را همراهی کردند. 3 وقتی پادشاه به کاخ خود در اورشلیم رسید، دستور داد آن ده کنیزی را که برای نگهداری کاخ در آنجا گذاشته بود، از دیگران جدا کرده، به خانهای که زیر نظر نگهبانان قرار داشت ببرند و هر چه لازم دارند به ایشان بدهند. ولی داوود دیگر هرگز با آنها همبستر نشد. پس آن ده زن تا آخر عمرشان در انزوا ماندند.
4 بعد از آن، پادشاه به عماسا دستور داد که در عرض سه روز سپاه یهودا را آماده سازد تا نزد او حاضر شوند. 5 عماسا برای جمعآوری سربازان یهودا بیرون رفت، ولی این کار بیش از سه روز طول کشید.
6 پس داوود به ابیشای گفت: «شبع برای ما از ابشالوم خطرناکتر خواهد بود. بنابراین تو افراد مرا برداشته، او را تعقیب کن پیش از اینکه وارد شهر حصارداری شده، از دست ما فرار کند.»
7 پس ابیشای با محافظین دربار و یوآب با بهترین سربازان خود از اورشلیم خارج شده، به تعقیب شبع پرداختند. 8 وقتی آنها به سنگ بزرگی که در جبعون بود رسیدند، عماسا به دیدار آنها رفت. یوآب لباس نظامی پوشیده و خنجری به کمر بسته بود. وقتی پیش میآمد تا با عماسا احوالپرسی کند، خنجرش از غلاف به زمین افتاد. 9 یوآب به عماسا گفت: «برادر، چطوری؟» این را گفت و با دست راستش ریش عماسا را گرفت تا او را ببوسد. 10 عماسا متوجه خنجری که در دست چپ یوآب بود، نشد. یوآب خنجر را به شکم او فرو کرد و رودههای او بر زمین ریخت. عماسا جابهجا مرد به طوری که یوآب لازم ندید ضربهٔ دیگری به او بزند. یوآب و برادرش او را به همان حال واگذاشته، به تعقیب شبع ادامه دادند.
11 یکی از سرداران یوآب، به سربازان عماسا گفت: «اگر طرفدار داوود هستید، بیایید و به یوآب ملحق شوید.» 12 عماسا در وسط راه غرق در خون افتاده بود. آن سردار وقتی دید عدهٔ زیادی دور جنازهٔ عماسا حلقه زدهاند و به آن خیره شدهاند، جسد را از میان راه برداشت و آن را به صحرا برد و پوششی بر آن انداخت. 13 وقتی جنازهٔ عماسا برداشته شد، همه به دنبال یوآب رفتند تا شبع را تعقیب کنند.
14 در این میان شبع به نزد تمام قبایل اسرائیل رفت. هنگامی که به شهر آبل واقع در بیتمعکه رسید، همهٔ افراد طایفهٔ بکری دور او جمع شدند. 15 نیروهای یوآب نیز به آبل رسیدند و آن شهر را محاصره کردند و در برابر حصار شهر، سنگرهای بلند ساخته، به تخریب حصار پرداختند.
16 در آن شهر زن حکیمی زندگی میکرد. او از داخل شهر فریاد زد: «گوش کنید! گوش کنید! به یوآب بگویید به اینجا بیاید تا با او حرف بزنم.»
17 وقتی یوآب به آن زن نزدیک شد، زن پرسید: «آیا تو یوآب هستی؟»
گفت: «بله.»
زن گفت: «به حرفهای کنیزت گوش بده.»
گفت: «بگو، گوش میدهم.»
18 زن گفت: «از قدیم گفتهاند: اگر مشکلی دارید به آبل بروید و جوابتان را بگیرید. چون ما همیشه با پندهای حکیمانهٔ خود، مشکل مردم را حل میکنیم. 19 شما میخواهید شهر ما را که در اسرائیل شهری قدیمی و صلحجو و وفادار است خراب کنید. آیا انصاف است شهری که به خداوند تعلق دارد خراب شود؟»
20 یوآب پاسخ داد: «نه، اینطور نیست. 21 من فقط به دنبال شبع هستم. او از اهالی کوهستان افرایم است و بر ضد داوود پادشاه شورش نموده است. اگر او را به من تسلیم کنید شهر را ترک خواهیم کرد.»
زن گفت: «بسیار خوب، ما سر او را از روی حصار جلوی تو میاندازیم.» 22 بعد آن زن پیش اهالی شهر رفت و نقشهٔ خود را با آنان در میان گذاشت. آنها نیز سر شبع را از تنش جدا کردند و پیش پای یوآب انداختند. یوآب شیپور زد و سربازانش را از حمله به شهر بازداشت. سپس ایشان به اورشلیم نزد پادشاه بازگشتند.
مقامات داوود پادشاه
23 یوآب فرماندهٔ سپاه اسرائیل بود و بنایا پسر یهویاداع، فرماندهٔ محافظین دربار [1] ، 24 ادونیرام سرپرست کارهای اجباری، و یهوشافاط وقایعنگار بود. 25 شیوا کاتب بود و صادوق و اَبیّاتار هر دو کاهن بودند. 26 عیرای یائیری نیز یکی از کاهنان داوود به شمار میآمد.
Chapter 21
انتقام جبعونیها از خاندان شائول
1 در دوران سلطنت داوود، قحطی شد و این قحطی سه سال طول کشید. داوود به درگاه خداوند دعا کرد و خداوند فرمود: «این قحطی به سبب خطای شائول و خاندان اوست، زیرا آنها جبعونیها را کشتند.»
2 پس داوود جبعونیها را احضار نمود. (آنها جزو قوم اسرائیل نبودند، بلکه گروه کوچکی از اموریها بودند. بنیاسرائیل قسم خورده بودند که آنها را نکشند؛ اما شائول به دلیل غیرتی که برای اسرائیل و یهودا داشت سعی کرد آنها را نابود کند.)
3 داوود از ایشان پرسید: «چطور میتوانم ظلمی را که در حق شما شده، جبران کنم تا شما قوم خداوند را برکت دهید؟»
4 آنها جواب دادند: «ما از خاندان شائول طلا و نقره نمیخواهیم. در ضمن راضی هم نیستیم که به خاطر ما کسی از اسرائیلیها کشته شود.»
داوود گفت: «شما هر چه بخواهید برایتان انجام میدهم.»
5-6 ۵و۶ آنها گفتند: «هفت نفر از پسران شائول را به دست ما بدهید، یعنی پسران مردی را که میکوشید ما را از بین ببرد تا از ما کسی در اسرائیل باقی نماند. ما آنها را در حضور خداوند در جِبعه، شهر شائول که پادشاه برگزیدهٔ خداوند بود، به دار میآویزیم.»
پادشاه گفت: «بسیار خوب، این کار را میکنم.»
7 داوود به خاطر عهد و پیمانی که در حضور خداوند با یوناتان بسته بود، پسر او مفیبوشت را که نوهٔ شائول بود به دست ایشان نداد. 8 ولی دو پسر شائول یعنی ارمونی و مفیبوشت را که مادرشان رصفه، دختر اَیه بود، به ایشان داد. همچنین پنج پسر میرب را هم که از دختر شائول، زن عدریئیل پسر برزلای محولاتی به دنیا آمده بودند، به دست آنها سپرد. 9 جبعونیها آنها را روی کوه در حضور خداوند به دار آویختند. بدین ترتیب، این هفت نفر در آغاز فصل درو جو مردند.
10 سپس رصفه، کنیز شائول، پلاسی گرفت و آن را روی یک تخته سنگ نزدیک اجساد انداخت و تمام فصل درو در آنجا ماند تا نگذارد پرندگان در روز و درندگان در شب اجساد را بخورند. 11 وقتی داوود شنید که رصفه، دختر آیَه، مُتعۀ شائول چه کرده است، 12-14 ترتیبی داد که استخوانهای مردگان را دفن کنند. در ضمن از مردان یابیش جلعاد خواهش کرد استخوانهای شائول و پسرش یوناتان را برایش بیاورند. (وقتی شائول و یوناتان در جنگی که در کوه جلبوع واقع شد مردند، فلسطینیها جنازههای آنها را در میدان شهر بیتْشان به دار آویختند، ولی مردان یابیش جلعاد شبانه رفتند و جنازههای آنها را دزدیدند.) پس استخوانهای شائول و یوناتان را نزد داوود آورده، آنها را در قبر قیس، پدر شائول، واقع در صیلع در ملک بنیامین دفن کردند. سرانجام خداوند دعای داوود را مستجاب نمود و قحطی تمام شد.
جنگ با فلسطینیها
15 یک بار وقتی فلسطینیها با اسرائیلیها میجنگیدند، داوود و افرادش در بحبوحهٔ جنگ خسته و درمانده شدند. 16 یک غول فلسطینی به نام یشبی بنوب که وزن نیزهٔ مفرغین او در حدود سه کیلو و نیم بود و زرهای نو بر تن داشت، به داوود حمله کرد و نزدیک بود او را بکشد. 17 ولی ابیشای پسر صرویه به کمک داوود شتافت و آن فلسطینی را کشت.
بنابراین افراد داوود به تأکید به او گفتند: «تو امید اسرائیل هستی و دیگر نباید به میدان جنگ بیایی. ما نمیخواهیم تو را از دست بدهیم.»
18 در جنگی که بعد در جُب با فلسطینیها درگرفت، سبکای حوشاتی یک غول فلسطینی دیگر به نام ساف را کشت. 19 بار دیگر در همان محل، الحانان برادر جلیات جتی را که چوب نیزهاش به کلفتی چوب نساجها بود، کشت. 20-21 ۲۰و۲۱ یک بار هم وقتی فلسطینیها در جت با اسرائیلیها میجنگیدند، یک غول فلسطینی که در هر دست و پایش شش انگشت داشت، نیروهای اسرائیلی را به ستوه آورد. آنگاه یوناتان، برادرزادهٔ داوود که پسر شمعا بود، او را کشت. 22 این چهار مرد که به دست داوود و سربازان او کشته شدند از نسل غولپیکران جت بودند.
Chapter 22
سرود رهایی داوود
1 وقتی که خداوند داوود را از دست شائول و دشمنان دیگرش رهانید، او این سرود را برای خداوند سرایید:
2 خداوند قلعهٔ من است.
او صخرهٔ من است و مرا نجات میبخشد.
3 خدایم صخرهٔ محکمی است که به آن پناه میبرم.
او همچون سپر از من محافظت میکند،
به من پناه میدهد و با قدرتش مرا میرهاند.
نجاتدهندۀ من، مرا از ظلم میرهاند.
4 او را به کمک خواهم طلبید
و از چنگ دشمنان رهایی خواهم یافت.
ای خداوند تو شایستهٔ پرستش هستی!
5 مرگ، مرا در چنگال خود گرفتار کرده بود
و موجهای ویرانگرش مرا در بر گرفته بود.
6 مرگ برای من دام نهاده بود تا مرا به کام خود بکشد.
7 اما من در این پریشانی به سوی خداوند فریاد برآوردم
و از خدایم کمک خواستم.
فریاد من به گوش او رسید
و او از خانهٔ مقدّسش نالهٔ مرا شنید.
8 آنگاه زمین تکان خورد و لرزید
و بنیاد آسمان مرتعش شد و به لرزه درآمد،
زیرا خداوند به خشم آمده بود.
9 دود از بینی او برآمد
و شعلههای سوزانندهٔ آتش از دهانش زبانه کشید.
10 او آسمان را شکافت و نزول کرد،
زیر پایش ابرهای سیاه قرار داشت.
11 بر ارابهٔ آسمانی خویش سوار شد
و با سرعت باد پرواز نمود.
12 او خود را با تاریکی پوشاند
و ابرهای غلیظ و پر آب او را احاطه کردند.
13 درخشندگی حضور او، شعلههای آتش پدید آورد.
14 آنگاه خداوند، خدای متعال،
با صدای رعدآسا از آسمان سخن گفت.
15 او با تیرهای آتشین خود،
دشمنانم را پراکنده و پریشان ساخت.
16 آنگاه به فرمان او آب دریا به عقب رفت
و با دمیدن نفس خداوند خشکی پدید آمد.
17 خداوند از آسمان دست خود را دراز کرد
و مرا از اعماق آبهای بسیار بیرون کشید.
18 مرا از چنگ دشمنان نیرومندی
که از من تواناتر بودند، رهانید
19 وقتی در سختی و پریشانی بودم،
دشمنان بر من هجوم آوردند،
اما خداوند مرا حفظ کرد.
20 او مرا به جای امنی برد،
او مرا نجات داد،
زیرا مرا دوست میداشت.
21 خداوند پاداش درستکاری و پاکی مرا داده است،
22 زیرا از دستورهای خداوند اطاعت نمودهام
و به خدای خود گناه نورزیدهام.
23 همهٔ احکامش را بجا آوردهام
و از فرمان او سرپیچی نکردهام.
24 در نظر خداوند بیعیب بودهام،
خود را از گناه دور نگاه داشتهام.
25 خداوند به من پاداش داده است،
زیرا در نظر او پاک و درستکار بودهام.
26 خدایا، تو نسبت به کسانی که به تو وفادارند، امین هستی
و کسانی را که کاملند محبت میکنی.
27 به اشخاص پاک، خود را پاک نشان میدهی،
ولی با اشخاص حیلهگر، به زیرکی رفتار میکنی.
28 تو افتادگان را نجات میدهی،
اما متکبران را سرنگون میکنی.
29 ای خداوند، تو نور من هستی،
تو تاریکی مرا به روشنایی تبدیل میکنی.
30 با کمک تو به سپاهیان دشمن حمله خواهم برد
و قلعههای آنها را در هم خواهم کوبید.
31 اعمال خداوند کامل و بینقص است
و وعدههای او پاک و قابل اعتماد!
خداوند از کسانی که به او پناه میبرند
مانند سپر محافظت میکند.
32 کیست خدا غیر از یهوه
و کیست صخرهٔ مستحکم غیر از خدای ما؟
33 خدا به من قوت میبخشد
و در راههایی که میروم مرا حفظ میکند.
34 پاهایم را چون پاهای آهو میگرداند
تا بتوانم بر بلندیها بایستم.
35 او دستهای مرا برای جنگ تقویت میکند
تا بتوانم کمان مفرغین را خم کنم.
36 خداوندا، تو با سپرت مرا نجات دادهای،
و از لطف توست که به این عظمت رسیدهام.
37 زمین زیر پایم را وسیع ساختهای تا نلغزم.
38 دشمنانم را تعقیب میکنم و آنها را شکست میدهم
و تا آنها را از بین نبرم، باز نمیگردم.
39 آنها را چنان بر زمین میکوبم
که زیر پاهایم بیفتند و برنخیزند.
40 تو برای جنگیدن مرا قوت بخشیدهای
و دشمنانم را زیر پاهای من انداختهای.
41 تو آنها را وادار به عقبنشینی و فرار مینمایی
و من آنها را نابود میکنم.
42 فریاد برمیآورند،
ولی کسی نیست که آنها را برهاند.
از خداوند کمک میخواهند،
اما او نیز به داد ایشان نمیرسد.
43 من آنها را خرد کرده، به صورت غبار درمیآورم،
و آنها را مانند گل کوچهها لگدمال میکنم.
44 تو مرا از شورش قومم نجات دادهای
و مرا رهبر قومها ساختهای.
مردمی که قبلاً آنها را نمیشناختم
اکنون مرا خدمت میکنند.
45 بیگانهها در حضور من سر تعظیم فرود میآورند
و به محض شنیدن دستورهایم، آنها را اجرا میکنند.
46 آنها روحیهٔ خود را باختهاند
و با ترس و لرز از قلعههای خود بیرون میآیند.
47 خداوند زنده است!
شکر و سپاس بر خدای متعال باد که صخرهٔ نجات من است!
48 خدایی که انتقام مرا میگیرد،
قومها را مغلوب من میگرداند،
49 و مرا از چنگ دشمنان میرهاند.
خداوندا، تو مرا بر دشمنانم پیروز گردانیدی
و از دست ظالمان رهایی دادی.
50 ای خداوند، تو را در میان قومها خواهم ستود
و در وصف تو خواهم سرایید.
51 خدا پیروزیهای بزرگی
نصیب پادشاه برگزیدهٔ خود، داوود، میسازد،
و بر او و نسلش همیشه رحمت میفرماید.
Chapter 23
آخرین سخنان داوود
1 داوود پسر یَسا مردی بود که خدا پیروزیهای درخشان نصیبش کرد. او برگزیدهٔ خدای یعقوب و شاعر شیرین سخن اسرائیل بود. این آخرین سخنان داوود است:
2 روح خداوند بهوسیلۀ من سخن گفت و کلام او بر زبانم جاری شد. 3 خدا که مثل صخره از اسرائیل پشتیبانی میکند، به من گفت:
«فرمانروایی که با عدل و انصاف حکومت کند
و با اطاعت از خدا سلطنت نماید،
4 همچون روشنایی صبح است به هنگام طلوع آفتاب،
مانند صبح بیابر،
مانند برقِ سبزههای روی زمین پس از بارش باران.
5 و این خاندان من است که خدا آن را برگزیده است.
بله، خدا با من پیمانی همیشگی بسته است.
پیمان او پیمانی است محکم که هرگز تغییر نمییابد.
او نجات مرا به ثمر خواهد رساند و هر آرزوی مرا برآورده خواهد ساخت.
6 ولی خدانشناسان مثل خارهایی هستند که دور ریخته میشوند،
هیچکس نمیتواند به آنها دست بزند،
7 آنها را باید با ابزار آهنی یا نیزه برداشت.
عاقبت، همهٔ آنها میسوزند و از بین میروند.»
افسران معروف داوود
8 داوود سه سردار معروف داشت. اسم اولی یوشیب بَشَبَت اهل تحکمون که به عدینوعصنی معروف بود. او یک بار هشتصد نفر را در یک جنگ کشت. 9 دومی، العازار پسر دودو، نوهٔ اخوخی بود. یک روز که فلسطینیها برای جنگ با اسرائیلیها جمع شده بودند، سربازان اسرائیلی پا به فرار گذاشتند، اما العازار به اتفاق داوود با فلسطینیها به مبارزه پرداخت. 10 او آنقدر از سربازان فلسطینی را کشت که دستش خسته شد و از دستهٔ شمشیر جدا نمیشد! خداوند پیروزی بزرگی نصیب او کرد. سربازان اسرائیلی فقط برای غارت بازگشتند!
11-12 ۱۱و۱۲ سومی، شمه پسر آجی حراری بود که یک بار طی یکی از حملات فلسطینیها، در حالی که تمام سربازانش فرار کرده بودند، او تنها در وسط یک مزرعهٔ عدس با فلسطینیها جنگیده، آنها را کشت و مزرعه را از دست آنها آزاد ساخت. در آن روز، خداوند پیروزی بزرگی نصیب او کرد.
13 زمانی که داوود در غار عَدُلام به سر میبرد، و فلسطینیهای مهاجم در درهٔ رفائیم بودند، سه نفر از سی سردار ارشد سپاه اسرائیل در وقت حصاد پیش داوود رفتند. 14 داوود آن موقع در پناهگاه خود بود، چون غارتگران فلسطینی شهر بیتلحم را اشغال کرده بودند.
15 داوود گفت: «چقدر دلم میخواهد از آب چاهی که نزدیک دروازهٔ شهر بیتلحم هست، بنوشم!»
16 پس، آن سه سردار شجاع قلب اردوی فلسطینی را شکافتند و از آن چاه، آب کشیدند و برای داوود آوردند. اما داوود آن را ننوشید، بلکه آن را چون هدیه به حضور خداوند ریخت، 17 و گفت: «نه ای خداوند، من این آب را نمیخورم! این آب، خون این سه نفری است که جان خود را به خطر انداختند.»
18-19 ۱۸و۱۹ رهبر سی سردار ارشد داوود، ابیشای برادر یوآب (پسر صرویه) بود. او یک بار به سیصد نفر از نیروی دشمن حمله کرد و به تنهایی با نیزهٔ خود همهٔ آنها را کشت و در بین سی سردار ارشد داوود، صاحب نامی شد؛ ولی شهرت او به پای شهرت سه سردار معروف داوود نمیرسید.
20 سرباز معروف دیگری نیز بود به نام بنایا پسر یهویاداع اهل قبصئیل که کارهای متهورانه انجام میداد. بنایا، دو سردار معروف موآبی را کشت. او همچنین در یک روز برفی به حفرهای داخل شد و شیری را کشت. 21 یک بار با یک چوبدستی یک جنگجوی مصری قوی هیکل را از پای درآورد. آن مصری نیزهای در دست داشت و بنایا نیزه را از دست او ربود و وی را با آن نیزه کشت. 22 این بود کارهای بنایا که او را مانند سه سردار ارشد، معروف ساخت. 23 او از آن سی نفر معروفتر بود، ولی به پای سه سردار ارشد نمیرسید. داوود او را به فرماندهی محافظین دربار گماشت.
24-39 همچنین عسائیل برادر یوآب یکی از آن سی سردار ارشد به شمار میآمد و سایرین عبارت بودند از:
- الحانان (پسر دودو) اهل بیتلحم،
- شمه اهل حرود،
- الیقا اهل حرود،
- حالص اهل فلط،
- عیرا (پسر عقیش) اهل تقوع،
- ابیعزر اهل عناتوت،
- مبونای اهل حوشات،
- صلمون اهل اخوخ،
- مهرای اهل نطوفات،
- حالب (پسر بعنه) اهل نطوفات،
- ایتای (پسر ریبای) اهل جِبعهٔ بنیامین،
- بنایا اهل فرعاتون،
- هدای اهل وادیهای جاعش،
- ابوعلبون اهل عربات،
- عزموت اهل بحوریم،
- الیحبا اهل شعلبون،
- پسران یاشن،
- یوناتان، پسر شمه اهل حرار،
- اخیام (پسر شارر) اهل حرار،
- الیفلط (پسر احسبای) اهل معکه،
- الیعام (پسر اخیتوفل) اهل جیلوه،
- حصرو اهل کرمل،
- فعرای اهل اربه،
- یجال (پسر ناتان) اهل صوبه،
- بانی اهل جاد،
- صالق اهل عمون،
- نحرای اهل بئیروت که سلاحدار یوآب (پسر صرویه) بود.
- عیرا اهل یتر،
- جارب اهل یتر،
- اوریا اهل حیت.
این سرداران معروف، در مجموع سی و هفت نفر بودند.
Chapter 24
داوود مردان جنگی را میشمارد
1 بار دیگر خشم خداوند بر قوم اسرائیل شعلهور شد، پس او برای تنبیه ایشان داوود را بر آن داشت تا اسرائیل و یهودا را سرشماری کند.
2 پادشاه به یوآب فرماندهٔ سپاه خود گفت: «از مردان جنگی سراسر کشور، یعنی از دان تا بئرشبع، سرشماری به عمل آور تا بدانم تعدادشان چقدر است.»
3 اما یوآب جواب داد: «خداوند، خدایت به تو عمر طولانی دهد تا آن روزی را به چشم ببینی که او سپاهت را به صد برابر افزایش داده باشد. چرا سرورم میخواهد دست به سرشماری بزند؟»
4 اما پادشاه نظرش را عوض نکرد و یوآب و سایر فرماندهان سپاه را واداشت تا بروند و مردان جنگی را بشمارند. 5 پس، آنها از رود اردن عبور کردند و در عروعیر واقع در جنوب شهری که در میان دره جاد، نزدیک یعزیر است، اردو زدند. 6 آنگاه به جلعاد و تَحتیم حُدشی رفتند و از آنجا به دان یَعَن رفته، به طرف صیدون دور زدند. 7 پس از آن به قلعه صور رفتند و سپس تمام شهرهای حویها و کنعانیها و جنوب یهودا تا بئرشبع را سرکشی کردند. 8 آنها در عرض نه ماه و بیست روز سراسر مملکت را پیمودند و به اورشلیم بازگشتند.
9 یوآب گزارش کار را تقدیم پادشاه کرد. تعداد مردان جنگی اسرائیل هشتصد هزار و مردان جنگی یهودا پانصد هزار نفر بودند.
10 ولی بعد از این سرشماری، وجدان داوود ناراحت شد. پس به خداوند گفت: «با این کاری که کردم گناه بزرگی مرتکب شدهام. التماس میکنم این حماقت مرا ببخش.»
11 صبح روز بعد، قبل از اینکه داوود از خواب بیدار شود، کلام خداوند به جاد، نبی داوود نازل شد. 12 خداوند به جاد فرمود: «به داوود بگو که من سه چیز پیش او میگذارم و او میتواند یکی را انتخاب کند.»
13 پس جاد نزد داوود آمده، پیام خداوند را به او رساند و گفت: «بین این سه، یکی را انتخاب کن: سه سال قحطی در کشور، سه ماه فرار از دست دشمنانت یا سه روز مرض مهلک در سرزمینت؟ در این باره فکر کن و به من بگو که به خدا چه جوابی بدهم.»
14 داوود گفت: «در تنگنا هستم. بهتر است به دست خداوند بیفتم تا به دست انسان، زیرا رحمت خداوند عظیم است.»
15 بنابراین خداوند آن صبح بیماری مهلک طاعون بر اسرائیل فرستاد که تا سه روز ادامه داشت و هفتاد هزار نفر در سراسر کشور، یعنی از دان تا بئرشبع، مردند. 16 ولی وقتی فرشته به پایتخت نزدیک میشد، خداوند منصرف شد و به فرشته فرمود: «کافی است! دست نگه دار.» در این موقع فرشته به زمین خرمنکوبی ارونهٔ یبوسی رسیده بود.
17 داوود وقتی فرشته را دید، به خداوند گفت: «من مقصر و گناهکار هستم، اما این مردم بیچاره چه کردهاند؟ مرا و خاندان مرا مجازات کن!»
18 آن روز جاد نبی نزد داوود آمد و گفت: «برو، برای خداوند مذبحی در خرمنگاه ارونهٔ یبوسی بنا کن.» 19 پس داوود رفت تا به دستور خداوند عمل کند. 20 وقتی ارونه، پادشاه و همراهانش را دید که به طرف او میآیند، جلو رفت و به خاک افتاده، 21 از پادشاه پرسید: «قربان برای چه به اینجا آمدهاید؟»
داوود جواب داد: «آمدهام خرمنگاه تو را بخرم و در آن مذبحی برای خداوند بسازم تا مرض رفع شود.»
22 ارونه به پادشاه گفت: «همه چیز در اختیار شماست: گاو برای قربانی، و خرمنکوب و یوغ گاوها برای روشن کردن آتش قربانی. 23 همه را به پادشاه تقدیم میکنم. خداوند قربانی شما را قبول کند.»
24 اما پادشاه به ارونه گفت: «نه، من پیشکش قبول نمیکنم، آنها را میخرم؛ چون نمیخواهم برای خداوند، خدای خود چیزی قربانی کنم که برایم مفت تمام شده باشد.»
پس داوود آن زمین و گاوها را به پنجاه مثقال نقره خرید. 25 سپس داوود در آنجا مذبحی برای خداوند ساخت و قربانیهای سوختنی و قربانیهای سلامتی به او تقدیم کرد. آنگاه خداوند دعای داوود را مستجاب فرمود و مرض قطع شد.